「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」

#گلزارشهدا
Канал
Логотип телеграм канала 「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
@aflakian1Продвигать
338
подписчиков
15,5 тыс.
фото
2,7 тыс.
видео
4,1 тыс.
ссылок
« بســمِ‌اللھ❁‌‍» •᯽• براشہیدشدن اول بایدمثݪ شہدازندگےڪنێ(:♥️ •᯽• مطالب‌‌هدیہ‌محضرحضرت‌ #زهرا‌ﷺمیباشد🥺 کپی‌بࢪاهࢪمسلمون #واجب‌صلوات‌یادت‌نࢪه:)💕 •᯽• گــوش‌ج‌ـــان(:💛 ⎝‌➺ @shahide_Ayandeh313 •᯽• از¹³⁹⁴/¹⁰/²⁷خـادمیم🙂💓
#شهیدانه
🔻شهید هادی کجا و من کجا؟

مذهبی بودم،
کارم شده بود چیک و چیک📸
سلفی و یهویی ...✌️
عکس‌های مختلف با #چادر و #روسری لبنانی!

من و دوستم یهویی توی کافی‌شاپ
من و زهرا یهویی #گلزار‌شهدا ... !!
من و خواهرم یهویی ... !!!
عکس لبخند با #عشوه‌ های ریز دخترانه ...
دقت می‌کردم که حتما چال لپم نمایان شود در تمامی عکس‌ها ...😔

#کامنت‌هایم یکی در میان احسنت و فتبارک الله👌 ...
#دایرکت‌هایم پر شده بود از تعریف و تجمیدها ...
از نظر خودم کارم اشتباه نبود📛
چرا که حجاب داشتم
#حجاب_برتر

کم کم در عکس‌هایم رنگ و لعاب‌ها بالا گرفت☺️
تعداد #مزاحم‌ها هم خدا بدهد برکت!
کلافه از این صف طویل مزاحمت ...🙄😓

♨️یکبار از خودم جویا شدم چیست علت؟!؟!؟!؟!

چشمم خورد به کتابی📚
رویش نشسته بود
#خروارها_خاک_غفلت ...
هاا کردم و خاک‌ها پرید از هر طرف ...
📖« #سلام_بر_ابراهیم» بود عنوان زیر خاکی من .

" #ابراهیم هادی" خودمان ...
همان گل پسر
#خوشتیپ
#چارشانه
و #هیکل روی فرم
و #اخلاق ورزشی
شکست #نفس خود را ...
شیک پوشی را بوسید و گذاشت کنج خانه ...🏚
ساک ورزشی‌اش هم تبدیل شد به کیسه پلاستیکی!

رفتم سراغ #ایسنتا و پست‌ها
نگاهی انداختم به کامنت‌ها؛
۸۰ درصدش جنس #مذکر بود!!!📛🔞
با احسنت ها و درودهای فراوان!

لابه لای کامنت‌ها چشمم خورد به حرف‌های #نسبتا بودار برادرها!
دایرکت‌هایم که بماند!
⚡️عجب لبخند ملیحی ...
⚡️عجب حجب و حیایی ...
انگار پنهان شده بود پشت این حرف‌های نسبتا ساده ؛
💥عجب هلویی ...🍑
💥عجب قند و نباتی، ای جان!🍭

از خودم بدم آمد😣
شرمسار شدم از این همه عشوه و دلبری ...

#شهیدهادی کجا و من کجا😥
باید نفس را قربانی می‌کردم ...
پا گذاشتم روی نفس و خواستم کمی بشوم شبیه ابراهیم و ابراهیم‌ها ...

دعا میکنم اگر تا حالا این #کتاب رو نخوندین، توفیق خوندنش نصیبتون بشه .👌👌👌واقعا فوق العاده است ...

#شهید_ابراهیم_هادی
خاطراتی‌ از شهید حججی😍💖
🌹حجت_خدا🌹

قسمت_ششم)

خانه اش #طبقه ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖
یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز.
گفتم: "ای والله آقا #محسن. عجب کار توپی کرده ای."😜
لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻
☜✧✧✧✧✧✧
خیلی زهرایم را #دوست ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌
اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود #کوتاه_می_آمد.😇
بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞
از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇
دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻
~
حساس بود روی #نماز صبح هایش.
اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز #ناراحت و پکر بود.😞
بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، #حدیث_کسا و #دعای_عهد و #زیارت_عاشورا میخواند.😔
هر سه اش را.
برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد.
میخواست چشمانش #گرم نشود و خوابش نبرد.
میخواست بتواند دعاهایش را #باحال و با #توجه بخواند..😌👌🏻
#شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد.
بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای #فرهنگی، دست و بالم بسته میشه. "😉
با این وجود، یکبار پیشنهاد #سپاه رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال #شهادت میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره."😌
این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد.
افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. 😍
در به در دنبال #شهادت بود.😇💚
.
°°°°°°°°°
سپاه قبولش نمی کرد.😢
بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐
برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.😮
خیلی این طرف و آن طرف رفت.
آخرش هر جور بود درستش کرد.😍💪🏻
این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"😩
آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد.🤗
آخر سر قبولش کردند.😇🤗
خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت.😇 رفته بودم #گلزارشهدا سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎
.
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم #مشهد. تا دم ظهر کلاس بودیم.
بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.😳😮
یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨
#بغض راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب #گدایی نکردیم. "😢
فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.🤔
گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇
ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به #نمازشب. مثل باران توی قنوت نماز شبش #اشک می ریخت.😭😢
آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.🙄
#حال_معنوی عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."😌
بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!"
گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"😍👌🏻🤗

#ادامه_دارد♥️
♥️|°•@aflakian1