「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」

#هوالعشق
Канал
Логотип телеграм канала 「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
@aflakian1Продвигать
338
подписчиков
15,5 тыс.
фото
2,7 тыс.
видео
4,1 тыс.
ссылок
« بســمِ‌اللھ❁‌‍» •᯽• براشہیدشدن اول بایدمثݪ شہدازندگےڪنێ(:♥️ •᯽• مطالب‌‌هدیہ‌محضرحضرت‌ #زهرا‌ﷺمیباشد🥺 کپی‌بࢪاهࢪمسلمون #واجب‌صلوات‌یادت‌نࢪه:)💕 •᯽• گــوش‌ج‌ـــان(:💛 ⎝‌➺ @shahide_Ayandeh313 •᯽• از¹³⁹⁴/¹⁰/²⁷خـادمیم🙂💓
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
روایت حانیه


یه هفته از اون اتفاق میگذشت و من جرأت نداشتم از خونه برم بیرون ، فقط فاطمه و بچه ها چندبار اومده بودن دیدنم و جالب بود برام که بین شقایق و یاسمین و نجمه تنها کسی که به نمازخوندن و حجاب من ایراد نمیگرفت شقایق بود.
عموهم که هرچی بهش زنگ میزدم بر نمیداشت و این بیشتر نگرانم میکرد. 
.
.
.
مامان_ حانیه جان.  مامان.  بیا تلفن
_ کیه؟
مامان_ فاطمه
سریع دوییدم سمت تلفن
_ سلااااام .
فاطمه_ سلام خانوم.  خوبی؟
_ مرسی عزیزم تو خوبی؟
فاطمه_ فدات. باخوبیت.  میگما خانوم گل.  امروز کلاس ، میای؟
_ مگه چهارشنبس امروز؟
فاطمه_ اره
_ وای نه فاطمه. میترسم.
فاطمه_ از چی میترسی ؟ اون موقع تنها بودن خطرناک بود، وگرنه اگه از کوچه های خلوت نری و دیروقت هم نباشه که چیزی نمیشه.  تازه من با بابام میایم دنبالت .
_ نه مزاحم نمیشم
فاطمه_ ساعت 4/5 حاضر باش .خدانگهدارت.
منتظر هیچ مخالفتی از جانب من نشد و زود تلفن رو قطع کرد، منم دیگه بیشتر تو خونه موندن رو جایز ندونستم و بیخیال این ترس مسخره شدم.
_ مامان. من بعدازظهر با فاطمه میرم کلاس. 
مامان_ باشه. راستی میخوام به امیرعلی بگم به دوستش زنگ بزنه دعوتشون کنه، که یه تشکریم کرده باشیم، بلاخره اگه اون نبود الان......
بدون اینکه حرفش رو تموم کنه ، پشتش رو به من کرد و مشغول ادامه گردگیریش شد.
نمیدونم چرا ولی دوست داشتم دوباره اون پسره رو ببینم ولی از طرفی نمیتونستم غرورمو بشکنم و دوباره تشکر کنم. 
_ حالا نمیشه بیخیال شیم. 
مامان_ خجالت بکش. خیر سرت جونتو نجات داده. از ادب و نزاکت به دوره. 
_ اووووووو. حالا انگار منو از تو دهن اژدها دراورده. 
مامان_ کمتر از دهن اژدها نبوده ، اگه اون نرسیده بود معلوم نبود الان کجا بودی. 
راست هم  میگفت، اگه اون نبود معلوم نبود چه بلایی سر من میومد.
مثله بچه های تخص شونمو بالا انداختم و گفتم_ هرجور دوست داری
.
.
.
در رو که باز کردم، همزمان فاطمه اینا رسیدن .
شیشه رو کشید پایین.
فاطمه_ سلام خانوم ترسو
چپ چپ نگاهش کردم، اما جلوی باباش روم نشد چیزی بهش بگم.
سوار شدم و بدون کوچیک ترین توجه ای به فاطمه رو به باباش گفتم _ سلام. خوبید؟ خاله جان خوبن؟
بابای فاطمه _ سلام دخترم. ممنون شما خوبی؟ خاله هم خوبن سلام رسوندن.
_ ممنونم.
فاطمه _ قدیمیا میگفتن که جواب سلام واجبه ظاهرا
_ علیک
فاطمه_ خب؟ چه خبرا؟ خوش میگذره خوردن و خوابیدن؟
_ بزار برسیم کاملا خبرا رو برات شرح میدم
پرو خانوم.
.
.
.
با دیدن مسجد دوباره اون اتفاق برام تداعی شد.  "ای خدا اخه من چرا همش باید ضایع بشم جلوی این پسره؟"

#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#امروز_چندقسمت_دیگه_هم_میزارم
#پوزش_بابت_تاخیر

رمان های عاشقانه مذهبی

بامــــاهمـــراه باشــید🌹

ادامه دارد...
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#هوالعشق❤️ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاه_و_پنجم ❤️❤️ به روايت حانيه ........................................ کلا امروز روز گیج بودن من بود، همش داشتم خرابکاری میکردم ، اون از صبح ، اینم از الان. همش فکرم درگیر اتفاقی که صبح افتاد بود،…
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#ادامه_قسمت_پنجاه_و_ششم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به روایت حانیه............

سرشو بالا گرفته بود ، به زور تونستم چشماشو ببینم چشماشو بسته بود ، سرخ شده بود و داشت میلرزید و زیر لب هم چیزی زمزمه میکرد ، نمیدونم چرا ، ولی دوست نداشتم منو تو این وضع ببینه. هرچند فکر کنم هنوز صورتمو ندیده بود چون سرم پایین بود و موهامم ریخته بود تو صورتم چشمای اونم بسته .  به فکرم زد که سریع بلند شم و فرار کنم ، اما ترسیدم ، ترسیدم دوباره گیراونا بیوفتم ، تنها صدایی که شنیدم ، صدای یکی از اون پسرا بود که گفت _ اوه ساسی یارو از این بچه بسیجیاس، بدو بریم.
و بعد سکوت...... چند دقیه گذشته بود و من فقط از سرجام بلندشده بودم و نشسته بودم رو زمین.  که یه دفعه با صداش به خودم اومدم.  پشتش به من بود_ شما هیچی ندارید......
دوباره گریم شدت گرفت، لرزش صداش و بی قراری هاش به خاطر وضعیت من بود ، ای خداااا، من چیکار کردم.
_ یعنی چی؟
امیرحسین _ خب چیزی ندارید..... که..... که.... خب روسری چیزی....... وای خدا من چقدر خنگم .
_ داشتم ولی ولی...... تو کوچه افتاده فکر کنم.
بدون هیچ حرفی، رفت داخل کوچه ، با رفتنش دوباره ترسم برگشت ، نمیدونم چرا ولی وجودش برام سرشار از امنیت و آرامش بود.
بعد از یکی دو دقیقه برگشت ، بدون این که نگاهی سمتم بندازه شالم رو گرفت طرفم ، زیر لب ممنونی گفتم و شال رو ازش گرفتم ، یکم اون طرف تر کلیپسم رو برداشتم  و بعد از بستن موهام ، شالمو سرم کردم و موهام رو کاملا دادم داخل.  بدون هیچ حرفی وایسادم سرجام. بعد از چند دقیقه برگشت طرفم یه لحظه سرشو اورد بالا  و کاملا تعجب‌  معلوم بود ، نمیدونم چرا ولی علاوه بر تعجب یه غم خاصی تو چشماش بود
امیرحسین _ سوارشین لطفا
_ کجا؟
امیرحسین _ درست نیست...... یه دختر تنها......این موقع شب......میرسونمتون.
با این وجود که اونم غریبه بود ، ولی بهش اعتماد داشتم ، یه حس عجیبی دلم رو قرص میکرد ، بی حرف سمت ماشین رفتم و نشستم عقب.
امیرحسین _ خونتون کجاست؟
ادرس رو بهش دادم و اونم بی هیچ حرفی حرکت کرد.
تقریبا نزدیکای خونه بودیم که به این سکوت پایان داد_ فکر میکردم......چادری شده باشن.
_ من.....من.......متاسفم
امیرحسین _ حجاب شما به من ربطی نداره. کلا عرض کردم
نمیدونم چرا ولی وقتی گفت به من ربطی نداره یه غم عجیبی اومد سراغم.
_ من فقط.....تو مسجد و مکان های مذهبی چادر سرم میکنم.
سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت .
همزمان با رسیدن ما جلوی خونه ، امیرعلی هم رسید، با تعجب از تو ماشین هردوشون زل زده بودن به هم.  بعد پیاده شدن و سلام و احوالپرسی کردن فکر کنم امیرعلی منو ندیده بود هنوز.  الهی بمیرم داداشم چشاش سرخ شده بود ، درو که بازکردم . امیرعلی با تعجب به من و امیرحسین نگاه کرد، هرکس دیگه بود الان هزارجور فکر میکرد ولی امیرعلی کسی بود که از قضاوت متنفر بود .
.
.
ماجرا رو براشون تعریف کردم البته نه همشو. قسمت کشیدن شال و افتادن جلوی امیرحسین رو فاکتور گرفتم.  بعد هم با اصرار فراوون امیرحسین اومد تو و مامان هم کلی منو دعوا کرد و اخرش هم با گریه   و زاری از امیرحسین تشکرکرد..........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

و صدافسوس كه از حال دلم بي خبري

افسانه صالحي

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#ادامه_قسمت_پنجاه_و_ششم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
#پست_بعد_جمعه
رمان های عاشقانه مذهبی

بامــــاهمـــراه باشــید🌹

ادامه دارد...
#هوالعشق❤️ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
❤️❤️
به روايت حانيه ........................................


کلا امروز روز گیج بودن من بود، همش داشتم خرابکاری میکردم ، اون از صبح ، اینم از الان.
همش فکرم درگیر اتفاقی که صبح افتاد بود، نمیتونستم منکر این بشم که این پسر یه جذبه ای داشت که منو جذب میکرد ، از همون روز اول که دیدمش انگار با بقیه مردای مذهبی که دیده بودم ، جز بابا و امیرعلی ؛ فرق میکرد.  از طرفی من استارت تغییراتم با حرف اون زده شد.
فاطمه_ کجایی حانیه؟ چته تو امروز؟
_ ها ؟ چی؟ چی شده؟
فاطمه_ هیچی راحت باش.  به توهماتت برس من مزاحم نمیشم .
_ عه.  توام.
فاطمه _ عاشق شدی رفت.
_ عاشق کی؟
فاطمه_ الله علم
_ یعنی چی؟
فاطمه_ هههه. یعنی خدا داند
_ برو بابا .
.
.
_ اه اه اه خاموشه
مامان_ چی خاموشه؟
_ عمو.  دوروزه خاموشه.  من دلشوره دارم مامان
مامان _ واه دلشوره برا چی؟ توکلت به خدا باشه .  اصلا چرا باید کاری بکنه چون نماز خوندی؟ چه حرفا میزنیا.
بیخیال صحبت با مامان شدم ، ذهنم حسابی درگیر بود ، درگیر عمو  و رفتاراش. درگیر اون پسره.  درگیره درس و دانشگاه که تصمیم به ادامش داشتم.
و چیزی که خیلی این روزا ذهنمو درگیر کرده بود ، دوست شهید.
یه جا تو تلگرام خونده بودم که بهتره  هرکس یه دوست شهید داشته باشه ، کسی که لبخندش، چهرش و حتی زندگینامه اش برات جذابیت داشته باشه .
اما من دو دل بودم ، چون هنوز تو خیلی چیزا شک داشتم ، چرا چادر ؟ درکش نمیکردم . فقط حجابو میتونستم درک کنم . چرا شهادت؟ چرا جنگ؟ چرا همسر شهدا از شوهراشون میگذرن؟ و خیلی چراهای دیگه که باید دنبال جوابشون باشم.....

❤️

من در طلبم روی تورا میخواهم
بی پرده بگویمت تورا میخواهم

شعر از خانم 💗 افسانه صالحي💗

❤️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_وپنجم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹

ادامه دارد ....
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاه_و_سوم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به روایت حانیه ................................................................... "ای وای حیثیتم رفت.  من به این خانوم غفوری میگم اینا زیادنا گوش نمیده.  همونجا سر جام نشستم و سرمو انداختم…
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_چهارم

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

به روايت اميرحسين

..................................................................

برگشتم پیش مامان. 
_ خب بریم ؟
مامان لبخند معنی داری زد و رفت به سمت ماشین ، بیخیال شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم.
در ماشین رو زدم و سوار شدم .  داشتم ماشینو روشن میکردم که مامان گفت_ پس آقا دلش جایی دیگه گیره ، با دست پس میزنه با پا پیش میکشه . 
با تعجب برگشتم سمت مامان. 
مامان_ بریم دیر شد. 
ماشین رو روشن کردم  و راه افتادم.
مامان_ خب؟
_ چی خب؟
مامان_ چند وقته میشناسیش؟ دختر خانومی به نظر میرسه.  فقط نمیدونم چرا من تاحالا ندیده بودمش تو مسجد. 
برای اینکه بتونم عصبانیتمو کنترل کنم نفس صدا داری کشیدم و صلوات فرستادم .
_ آخه مادر من ، من میگم سلام.  شما میگی ازدواج.  میگم خداحافظ میگی ازدواج.  نه خداییش رو پیشونی من نوشته ازدواج که تا منو میبینی یاد زن گرفتن من میوفتی؟
مامان_ عه توام.  حالا چیه مگه؟ بگو از این دختره خوشت اومده یا نه؟
نمیدونم چرا ولی "نه" تو دهنم نچرخید.
_ وای مامان جان. توروخدا بیخیال من بشین .
مامان_ حالا بهت میگم وایسا. 
سرخوش از این که مامان فعلا از خیر من گذشته و نگران اون بهت میگمش.  فکرکنم فردا بهم خبر بدن برای عروسی حاضر شو.
.
.
تا خونه 10 دقیقه راه بود ، تا رسیدیم پرنیان و بابا اومدن دم در ، پیاده شدم  و رفتم عقب نشستم تا بابا بشینه پشت فرمون. 
مامان _ خب خب.  مژده بدید ، آقا پسرمون عاشق شد رفت. 
_ بلهههههههههه ؟
مامان_ بله و  بلا  . یه بار دیگه بگی نه ، من میدونم و تو.
بعد خطاب به بابا ادامه داد_  ندیدی که این آقا پسرت که خودتو بکشی به یه دختر سلام نمیکنه  چجوری زل زده بود به دختر مردم ، آخرم کلی کمکش کرد ،
بعد دوباره برگشت رو به من _ راستشو بگو مامان جان، قبلا دیده بودیش که همش مخالفت میکردی با ازدواج؟

من واقعا مونده بودم چی بگم. مامانم برای خودش بریده بود و دوخته بود ، تنه ما هم کرده بود و تمام. 
پرنیان هم از اون طرف نشسته بود و هی میخندید باباهم فقط اخم کرده بود که کم و بیش دلیلشو میدونستم... 
من مونده بودم دقیقا باید چیکار کنم ؛ عشق؟ هه  .  عمراااااا

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
#فصل_وصل
#پوزش_بابت_تاخیر

رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹


ادامه دارد...
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_سوم

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

به روایت حانیه
...................................................................
"ای وای حیثیتم رفت.  من به این خانوم غفوری میگم اینا زیادنا گوش نمیده.  همونجا سر جام نشستم و سرمو انداختم پایین .
ووووووووووووی این چرا نشست ؟ چرا نمیره ؟ "
سرمو اوردم بالا و همزمان با بالا اوردن سرم چشم تو چشم شدم باهاش . وای وای این.... این.....  این همون پسرست که...... 
ظاهرا اونم شناخت تعجب کرد ،  بی پروا زل زدم تو چشماش .اسمش هنوز هم یادم بود ، امیرحسین.
همونجوری که زل زده بودیم تو چشمای هم گفت _ شما.... شما......
فکر کردم به خاطراین میگه خوردم بهش _ من متاسفم از قصد نبود
_ نه برای اون نه. اشکالی نداره......یعنی.....
یه دفعه سریع سرشو انداخت پایین  و مشغول جمع کردن پرونده ها شد، هرچی هم  میگفتم نمیخواد خودم جمع میکنم اصلا انگار نه انگار. 
امیر حسین _ کجا میخواید ببرید؟
_ دستتون  دردنکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم.
امیرحسین _ کجا ببرم؟
منم با لجاجت تمام جواب دادم_ خودم میبرم.
امیرحسین _ ای بابا.  خواهر من اینا زیادن.  من خودم میبرم دیگه.  بگین کجا؟
دیگه کلا دهنم بسته شد_ قسمت خواهران
پشتشو کرد و رو به اون خانوم گفت_ الان میام.
بعد هم رفت به سمت داخل مسجد . منم اون چند تا دونه ای که مونده بودبرداشتم و روبه اون خانوم گفتم _ عذر میخوام حاج خانوم
اونم با لبخند جواب داد_ خواهش میکنم عرو....عزیزم.
به یه لبخند اکتفا کردم و رفتم داخل . واه این منظورش از عرو چی بود؟
اومدم از پله ها برم بالا که اون پسره همزمان اومد پایین و دوباره چشم تو چشم شدیم . سرمو انداختم پایین _ ممنونم لطف کردید.
_ خواهش میکنم وظیفه بود.
و بعدش از کنارم رد شد و رفت و من فقط تونستم رفتنش رو تماشا کنم.....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
تورا دیدن ولی از تو گذشتن درد دارد

شعر از خانوم 🌸افسانه صالحی🌸
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
#فصل_وصل
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹

ادامه دارد...
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاه_و_یکم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 فروردین هم زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد . تنها خبرم از عمو در حد یه تلفن کوتاه بود که گفت حالشون خوبه و منتظر یه سوپرایز باشم و این منو بیشتر میترسوند. فاطمه و امیرعلی هم به هم محرم…
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_دوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

روایت امیرحسین

یه مدت میشد که بیخیال اصرار های بی نتیجه شده بودم اما مامان بیخیال این قضیه ازدواج من نمیشد.  فکر میکرد هنوز میخوام برم و میخواست پابندم کنه. 
بابا _ امیر جان. مامانت رفته مسجد . میری دنبالش؟ میخوایم بریم کرج دیر میشه.
_ مسجد کجا؟
بابا_ خیابون امیری
_ چشم
.
.
.
وای حالا من چجوری برم تو قسمت زنونه اخه ؟ ای خدا. 
_ خانوم خانوم ببخشید.
اون خانومه _ بله؟
_ میشه خانوم ساجدی رو صدا کنید.
اون خانوم_ الان صداشون میکنم .
_ ممنون
.
.
.
بعد از چند دقیقه مامان اومد.  
مامان_ سلام مادر.  وایسا خانم اکبری هم بیاد برسونیمش.
_ چشم. 
مامان_ میگما امیرحسین.  این دختر خانوم سلطانی ، عاطفه رو دیدی؟
_ مادر من شروع شد ؟ من قول دادم نرم شما هم قید زن گرفتن برای منو بزنید دیگه .
مامان_ یعنی.....
با اومدن یه دختر خانوم جوون حرف مامان ناتموم موند .
اون دخترخانوم خطاب به من_ سلام. 
و بعد خطاب به مامان _  ببخشید خانوم ساجدی . خانوم اکبری گفتن تشریف نمیارن. 
مامان_ باشه دخترم. ممنون
اون دخترخانوم_ با اجازه برم
_بريم مامان ؟
مامان_ ماشالا ماشالا دیدی چه خانوم بود، عاطفه بود این.
_ خدا برای خانوادش نگهش داره.  بریم حالا؟
اما مامان ول کن نبود_ یعنی نمیخوای هیچوقت ازدواج کنی؟
_ الان نمیخوام  مادر من.  الان
بعد راه افتادیم به سمت در خروجی مسجد.  سرگرم صحبت با مامان بودم که یه دفعه یه چیزی خورد بهم.  برگشتم اون سمت. 
دیدم یه عالمه  پرونده افتاده رو زمین و اونور تر هم یه خانوم چادری  که سرش پایین بود. 
_ خانوم خوبید؟
کنارش زانو زدم رو زمین.
سرشو اورد بالا که جواب بده که یه دفعه نگاه هردومون تو نگاه هم قفل شد. 
با دیدنش اون روز دوباره برای من تداعی شد ، خدایا شکرت که حرف من باعث بدتر شدنش نشده.
_ شما....شما.....
اون خانوم_ من متاسفم از قصد نبود.
_ نه برای اون نه  .  اشکالی نداره......یعنی.....
تازه متوجه حالتمون شدم. سریع چشم ازش گرفتم و مشغول جمع کردن پرونده هاش شدم اول مخالفت کرد ولی من بی توجه به کارم ادامه دادم. 
_ کجا میخواید ببرید؟
اون خانوم _ دستتون درد نکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم. 
_ کجا ببرم؟
اون خانوم_ خودم میبرم. 
_ ای بابا.  خواهرمن اینا زیادن.  من خودم میبرم دیگه.  بگین کجا؟
اون خانوم_ قسمت خواهران
برگشتم که دیدم مامان داره با تعجب نگامون میکنه .
_ الان میام. 
برگشتم  داخل و پرونده هارو پشت در قسمت خانوما گذاشتم. اومدم برگردم که دوباره چشم تو چشم شدیم.
سرشو انداخت پایین و گفت _ ممنونم لطف کردید. 
_ خواهش میکنم وظیفه بود.......

❤️❤️❤️❤️❤️❤️

از عقل فتاده دل بی چاره در امروز
با من تو چه کردی که چنین بی تب و تابم

شعر از خانوم❤️ افسانه صالحی ❤️

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
#فصل_وصال
بامــــاهمـــراه باشــید🌹

ادامه دارد....
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_یکم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

فروردین هم زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد . تنها خبرم از عمو در حد یه تلفن کوتاه بود که گفت حالشون خوبه و منتظر یه سوپرایز باشم و این منو بیشتر میترسوند.
فاطمه و امیرعلی هم به هم محرم شدن و قرار شدن تابستون عقد کنن. 

دم در منتظر فاطمه بودم تا بیاد که بریم موسسه. امروز قرار بود پرونده بسیجیا و  بچه های موسسه رو درست کنن و قرار بود ما بریم کمک.
فاطمه_ سلام عزیزم
_ سلام علیکم.  وقت زیاده نمیومدی هم چیزی نمیشد
فاطمه_ خب برم بعد,بیام.
یه دفعه ساعتشو نگاه کرد و گفت_ وای بدو حانیه خانم غفوری میکشتمون.
.
.
.
.
.
خانوم غفوری_سلام گل دخترا .   یکم دیر تر میومدید .
من و فاطمه مثله بچه هایی که یه کار خطا انجام داده باشن سرمونو انداختیم پایین. 
خانوم غفوری با خنده گفت_ حانیه جان بیا این پرونده ها رو بگیر ببر بزار تو قسمت خواهران مسجد.  فاطمه جان شما هم برو اون فرما  رو تکثیر کن. 
بعد اومد طرف من و پرونده هارو دسته دسته داد دستم. 
کامل  جلوی دیدم رو گرفته بود . 
_ خانوم غفوری  یکم زیاد نیست من جلومو نمیبینم. 
یه دستشو برداشت و تا پایین پله ها اورد بعد دوباره داد دستم. 
جلوی ورودی مسجد دو تا پله بود با این چادر همش میترسیدم که بیوفتم با احتیاط و بدبختی رسیدم به حیاط مسجد ،یه  صدای مردونه آشنا به گوشم خورد  که یه دفعه چادرم زیر پام گیر کرد و بعدشم به یه چیزی خوردم و افتادم زمین و پرونده ها هم همش از دستم افتاد......
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

این همه چشم به راهی نگرانم کرده

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#واتفاقاتی_درپیش_است.
#دوستاتونو_تگ_بفرمایید_لطفا
رمان های عاشقانه مذهبی

ادامه دارد.....
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_چهل_نهم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه بود شاید باید یکم برم جلوتر . درست یک ماه بعد.  روزی که...... #خاطره_نوشت با دیدن اسم آرمان رو گوشی بستنی رو از دهنم بیرون…
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاهم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

به روایت حانیه
...................................................................

با دستام سرم رو گرفتم و هق هق گریم اوج گرفت ، کاش.....کاش.....  اصلا یاداوری نمیکردم اون روزهای زجراور رو.  اصلا چه ربطی به این ماجرا داشت ؟ تنها ربطش میتونست این باشه که..... که..... نکنه عمو همه اینکارارو به خاطر منافع خودش میکرده؟ نکنه آرمان برگشته باشه؟ نه نه امکان نداره.  عمو منو مثله دختر خودش دوست داشت.  اره واقعا دوستم داشت. آرمانم که الان نه نه عمرا عمرا نیومده. 

با صدای در به خودم اومدم.
_ کیه؟
امیرعلی_ میتونم بیام تو ؟
_ اره. 
با اومدن امیرعلی سریع پریدم بغلش کردم و به اشکام اجازه باریدن دادم.
امیرعلی_ به خاطر حرفای عمو انقدر به هم ریختی ؟
اون از دل من خبر نداشت و منم قصد نداشتم که خبردار بشه.  پس سکوت کردم و جوابی ندادم.
.
.
.
دوباره صبح شد و غرغرای مامان برای بیدارکردن من شروع شد. 
یه چشممو باز کردم و به مامان که داشت کمدمو وارسی میکرد نگاه کردم. 
_ دنبال چیزی میگردی؟
مامان_ چه عجب.  لباساتو کجا گذاشتی؟
_ لباسایی که برای عید گرفتم؟
مامان_ اره.  پاشو پاشو دیر میشه هااااااااا .
_ کجا؟؟؟؟
مامان _ خونه خاله اینا.  شبم خونه خاله مرضیه. 
_ ایوووول.
سریع پاشدم . لباسامو پوشیدم و حاضرشدم. 
مامان_ حانیه بدو دیرشد.
_ اومدم
همزمان با دیدن امیرعلی دم در اتاق سووووت بلندی کشیدم.
_ اوففففف. کی میره این همه راهو؟ خوشتیپ کردی خان داداش.  خبریه؟
امیرعلی _ شاید....
_ جون مو؟
امیرعلی_ ها جون تو.
_ راه افتادی داداش.
مامان_ داریم میریم خاستگاری
_ چییییییییییییییییییییییییی؟
مامان_ چته تو؟
_ خیلی نامردید.  بی خبر؟ اصلا من نمیام. 
بابا _ اخه دخترم با خبر بودی که الان همه جا پر شده بود. 
_ نمیخوااااااام.  اصلا من نمیام.
امیرعلی _ پس منم نمیرم. 
با تعجب برگشتم سمت امیرعلی.
بی خیال و خونسرد شونشو بالا انداخت. 
_ مسخره.  بریم خب
امیرعلی_ فدای ابجیم
_ حالا چه ذوقیم میکنه.  من این فاطمه رو میکشم که به من نگفت
مامان _ حالا از کجا میدونی فاطمس؟
_ از رفتارای ضایع گل پسرتون .
برگشتم سمت امیرعلی دیدم کلا رفته تو زمین.  داشتم میترکیدم از خنده.  یعنی این حیای این دوتا منو کشته .
.
.
خاله مرضیه_ فاطمه جان چایی رو بیار مادر.
_ من برم کمک؟
خاله مرضیه_ برو خاله جون. 
با خنده به امیرعلی نگاه کردم.  طبق معمول سرش پایین بود.
رفتم تو آشپرخونه.  قبل از هرچیزی یه دونه محکم زدم تو سر فاطمه که صداش در اومد بعد سریع دهنشو گرفتم که حیثیتم نره
_ پرووووو. دیگه من غریبه شدم . ها؟
فاطمه_ به خدا خودم امروز صبح فهمیدم.
_ اخ الهی بگردم.  خودتم که غریبه ای. 
بابای فاطمه_ بچه ها رفتید چایی بسازید
_ الان میایم عمو. 
_ بدو بدو بریز.  من رفتم بیرون
فاطمه_ مرسی که اومدی کمک.
_ خواهش
فاطمه_ روتو برم
_ برو
از آشپزخونه که اومدم بیرون با نگاه های متعجب جمع به خاطر تاخیرمون مواجه شدم که خودم پیش دستی کردم و گفتم_ الان میاد.
چند دقیقه بعد فاطمه با سینی چای اومد

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

شروع عاشقی هایم، سرآغاز غمی جانکاه
از آن غم تا به امروزم پر از تشویش و گریانم

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاهم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد.
#خب_دیگه_فاطمه_و_امیرعلی_هم_پریدن
رمان های عاشقانه مذهبی

ادامه دارد....
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_نهم

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه بود شاید باید یکم برم جلوتر . درست یک ماه بعد.  روزی که......
#خاطره_نوشت
با دیدن اسم آرمان رو گوشی بستنی رو از دهنم بیرون میکشم و رو به ترلان میگم:  اوه.  آرمانه .
ترلان_ خب جواب بده دیگه.  زود باش. 
دکمه قرمز رو به سبز میرسونم و جواب میدم_ جونم؟
آرمان_ سلام عشقم.  خوبی؟
_ میسی نفشم.  توخوفی؟
آرمان_ توخوب باشی منم خوبم جیگر .  تانیا من من....
_ تو چی آرمانم؟
آرمان_ من دارم برمیگردم ترکیه  .

تنها چیزی که شنیدم صدای افتادن گوشی روی زمین بود و ترلان که مدام میپرسید_ تانی چی  شد؟
واقعا داشت میرفت کسی که منو عاشق خودش کرده بود ، یا شایدم عشق نبود ولی .......
.
.
تا یه هفته کارم شده بود اشک و گریه.  به یاد آرمانی که برای رفتنش فقط زنگ زد از عمو خداحافظی کرد.  آرمانی که بعدها فهمیدم زن داشته و ظاهرا من اسباب بازی بودم برای هوس بازی های مردونش.
.
.
یک ماه  از رفتن آرمان میگذشت و من فقط شاهد حرص خوردنای عمو بودم و طعنه هاش که واقعا دل میسوزوند و اولین بار بود که ازش میشنیدم و دلیل این همه حرص خوردنش رو درک نمیکردم.
با اومدن آرمان پرونده دوستیم با سیما و دلارام بسته شد و با رفتنش با ترلان؛  که فهمیدم ادامه  دوستیش با من فقط به خاطر نزدیکی به آرمان بوده و با رفتن آرمان همه طعنه و تیکه هاش رو انداخت و رفت.
و من تنها ترسم از این بود که بابا اینا بویی از قضیه ببرن.  چون در کنار همه آزادی هایی که داشتم این مورد تو خونه کاملا ممنوع بود و عمو این اطمینان رو بهم داده بود که قرار نیست کسی چیزی بفهمه

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد

 که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_نهم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد .
رمان های عاشقانه مذهبی


ادامه دارد....
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_چهل_و_ششم❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ تو اتوبوس محمد جوادم خیلی حالش خوب نبود ولی وقتی حال خراب منو دید هرکاری کرد که یکم بهتر بشم اما تاثیری نداشت ، دیگه قضیه سوریه رو سپرده بودم به خدا ولی دل کندن از اینجا خیلی…
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_هفتم

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به روایت حانیه
.........................................................

مامان_ حانیه جان.  بیا این میوه ها رو بزار رو میز الان میرسن. 
_ اومدم
ظرف میوه رو از مامان گرفتم و گذاشتم رو میز .
_ مامان بهتر نبود منم برم باهاشون ؟
مامان _ حالا که نرفتی. الانم میرسن دیگه. 
این حجم دلهره و نگرانی برای من غیر قابل تحمل بود.  فوق العاده میترسیدم از عکس العمل عمو نسبت به نماز,خوندن و حجابم. 
تو فکر بودم که تلفن زنگ خورد. 
_ بله؟
فاطمه_ سلااااااام خانووووووم .  سال نو مبارک. 
_ سلام نفسسسسسم.  عیدت مبااااارک. خوبی؟
فاطمه_ مرسی عزیزم توخوبی؟
_ نه
فاطمه_ چرااااااا؟
_ فاطمه میترسم. میترسم از عکس العمل عمو
فاطمه_ مگه راه غلط رو انتخاب کردی؟ مگه به راهی که زبل راهی که انتخاب  کردی مطمئن نیستی؟ اون باید به ترسه که یه عمر حرفای اشتباه تحویلت داده و حالا معلوم شده واقعیت چیزی که میگه نیست.
_ اره.  مطمئنم راهم  درسته ولی عمو ناراحت میشه
فاطمه_ ناراحتی اون مهم یا خدا
صدای آیفون بیانگر اومدن عمو اینا بود. 
_ فاطمه جان شرمنده اومدن من باید برم.  خیلی ممنون که زنگ زدی عزیزم.  سلام برسون
فاطمه_ دشمنت شرمنده  .  خدانگهدارت
عمو بهم محرم بود، پس دلیلی نداشت حجاب داشته باشم.  یه شلوار پاکتی سبز با یه تیشرت مجلسی همرنگش  و برای استقبال با مامان  دم در ورودی ایستادیم.  امروز روز اول عید نوروز بود، همون روز اومدن عمواینا.  بابا و امیرعلی رفته بودن فرودگاه دنبالشون و چون خونشون رو فروخته بودن قرار بود این چند روز بیان خونه ما  .  از همون لحظه ورود حس خوبی نسبت به زن عموی جدیدم یعنی طناز خانوم نداشتم دقیقا همون حسی که تو مهمونی داشتم.  جالبه با این که چندماهه ایران نبوده هنوزهم با مد اینجا کاملا آشنایی داره.  یه تاب خیلی کوتاه مشکی یه مانتو سفید جلو باز که تا  روی زانو بود و یه ساپورت مشکی و شالی که. فقط پوششی بود برای  کلیپسش.  آرایشش که هم که قابل بیان نبود.  خیلی گرم با من روبوسی کرد و با مامان خیلی سرد ، در حد یه غریبه اما مامان با اینکه میدونستم با زن عمو عاطفه خیلی راحت تر بود حتی با این وجود که اعتقاداتشون و عقایدشون بهم نمیخورد خیلی گرم باهاش احوالپرسی کرد و بعد هم نوبت عمو بود.  زن عمو بعد,از احوالپرسی با اینکه فکر کنم  میدونست خانواده ما مذهبین اما شال و مانتو که چه عرض کنم بلیزش  رو  دراورد و داد به من که آویزون کنم و اینکارش مورد پسند هیچکدوم از ما نبود. 
.
.
عمو_ ما نمیخواستیم مزاحم  شما بشیم دیگه به اصرار تانیاجون اومدیم.  دیگه فردا رفع زحمت میکنیم.
میدونستم عمو مشکلش مزاحمت و اینجور چیزا نیست بلکه فقط اعتقادات بابا اینا بود اصلا نمیدونم چرا ولی نماز خوندن و حجاب داشتن و کلا هر کاری که مصداق دینداری باشه اذیتش میکنه .
بابا_ داداش زحمت چیه.  مراحمید . مارو قابل نمیدونید؟
عمو_ هه. نه بابا این حرفا چیه؟ میترسم خم و راست نشدن ما اذیتتون کنه. 
و بعد با لبخند معنی داری  به من و زن عمو نگاه کرد.
اما بابا در جوابش گفت_ هرکس عقاید خودشو داره. 
عمو هم که از این خونسردی بابا جا خورده بود گفت ولی در هر صورت ما فردا میریم هتل و تانیا رو هم میبریم با خودمون.  نمیدونم چرا ولی خدا خدا میکردم که بابا اجازه نده و من مجبور نشم باهاشون برم.
_ خودش میدونه. 
ووووووووویییییی حالا من جواب عمو رو چی بدم.  تو فکر بودم که صدای اذان بلند شد.  امیرعلی با اجازه ای گفت و بلند شد و منم به دنبالش که عمو صدام کرد. 
عمو _ تانیا.  تو کجا؟
_ میام الان. 
وضو داشتم سریع رفتم تو اتاق ، درو بستم و شروع به نماز خوندن کردم.  با صدای در استرس گرفتم که نکنه عمو باشه ولی بعد گفتم حتما مامانه یا شایدم امیرعلی. 
_ السلام و علیکم و رحمة الله و بركاته
وقتی سرم رو برگردونم با عمو مواجه شدم که دست به سینه دم در وایساده بود و با یه پوزخند عجیب و چهره ای که عصبانیت توش موج میزد به من زل زده بودم. 
وقتی دید نمازم تموم شد.  اعضای صورتشو کمی جمع کرد و بعد انگار داره  مورد چیز چندش آوری صحبت میکنه گفت _ تو نماز میخونی ؟
نماز رو با یه غلظت خاصی گفت
_ من من.....  راستش.......
مغزم از کار افتاده بود و نمیدونستم بايد چه جوابی بدم که براش قانع کننده باشه. 
عمو_ تو چی؟  اینا محبورت کردن نه؟ سریع حاضر شو سریع .
درو باز کرد بره بیرون که سریع مغزم بهم فرمان داد _ نخیر. اینا مجبورم نکردن.  خودم انتخاب کردم.
عمو_ چی؟ خودت انتخاب کردی؟ چی میگی تو؟
_ فهمیدم همه چیزایی که میگفتید غلط بوده.  همه چیش.  من به وجود خدا ایمان دارم به نماز ، به روزه به حجاب و هزار تا چیز دیگه.
پوزخندی زد که کفریم کرد بعد هم رفت بیرون و درو محکم بست . و بعدش هم فقط صدای فریادهای عمو  میومد که خطاب به مامان وبابا
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_ششم❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
تو اتوبوس محمد جوادم خیلی حالش خوب نبود ولی وقتی حال خراب منو دید هرکاری کرد که یکم بهتر بشم اما تاثیری نداشت ، دیگه قضیه سوریه رو سپرده بودم به خدا ولی دل کندن از اینجا خیلی سخت بود خیلی...... .
.
.
مامان_ سلام مادر.  خوش اومدی .
_ سلام قوربونت برم.  مرسی.
پرنیان _ سلام داداش.
_ سلام خواهری.  بابا کجاست؟
مامان_ کجا باشه مادر؟ سرکارش
یه لبخند نصفه نیمه تحویل مامان دادم و رفتم تو اتاق.
لباسامو عوض کردم و کتابی رو که برای پرنیان گرفته بودم رو برداشتم و رفتم سمت اتاقش.
چند تقه به در زدم و بعد از اجازه ورود رفتم تو .   رو تخت  بود‌و سرش تو گوشیش بود.
_سلام مجدد بر ابجی خودم.
کتابو رو میزش گذاشتم و نشستم کنارش.
پرنیان_ سلام مجدد بربرادر خودم.
وقتی چشمش به کتاب افتاد با ذوق گفت _ وای اون چیه؟😍
_ سوغات...
با پریدن پرنیان  تو بغلم حرفم نیمه تموم موند.
_لهم کردی بچه
پرنیان_ عاشقتم امیر.  خوش به حال زنت. کوفتش بشه.
نمیدونم چرا ولی,ناخداگاه با این حرفش یاد اون روز دربند افتادم و این برای خودم فوق العااااااده تعجب اور بود.  بیشتر از این سکوت رو جایز ندونستم.... _ اون که وظیفته خواهر
پرنیان_ پرووووو.امیر نگووووو کتاب سلام بر ابراهیمه
_ هست
پرنیان_ نههههههه
_ هست
پرنیان_ واااااای وااااای عااااشششششقتم داداشی,
پرنیان علاقه شدیدی به شهید هادی و من به شهید مشلب داشتم .
پرنیان بی معطلی رفت سمت کتاب.  کتاب رو برداشت و برگشت نشست رو تخت و شروع به خوندن کرد.
_ خو بچه بذار من برم بعد بخون.
پرنیان_ خب پاشو برو پس
_ روتو برم
پرنیان_ برو داداشی.
متکا رو براشتم پرت کردم سمت پرنیان و بعد خودمم دوییدم بیرون و درو بستم که نتونه بزنه بهم.
.
.
.
داشتم نگاهی به کتابای خودم مینداختم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم محمد جواد شارژ شدم.
_ جونم داداش؟ سلام
محمدجواد _ سلام بچه بسیجی. خوبی ؟
_ ار یو اوکی؟
محمدجواد_ هیییییین امیرحسین  خان کلمات خارجی به زبان میاوری؟ واقعا که. حالا بیخیال باید بروم عجله دارم فقط خواستم عارض بشم که شب تشریف بیاورید مسجد کارتان داروم.
_ نصفشو کتابی گفتی نصفشو با لهجه . افرین این پشتکار قابل تحسینه.  باشه میام.  فعلا یاعلی
محمدجواد_ علی یارت کاکو. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_ششم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#نظررررررررر_فراموش_نشه

ادامه دارد....
#هوالعشق ❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_چهارم

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
به روایت امیرحسین
.........................................................
_ حاج آقا ببخشید.  لیست آمادس؟
حاج آقا _ اره پسرم بیا. اینم لیست.  یه لحظه فقط بیا. 
دنبال حاج اقا رفتم. رفت  پیش یه پسر 24.5 ساله و منم همراهش رفتم کنارش وایسادم. 
حاج آقا _ امیرعلی جان
اون آقا پسر که الان فهمیدم اسمش امیرعلیه _ جانم حاج اقا.
_ سلام
امیرعلی_ سلام
حاج آقا خطاب به من بعد اشاره به امیرعلی گفت  _ امیرحسین جان این اقا امیر مسئول مسجد و هیئت ثارالله هستن اگه مشکلی پیش اومد از ایشون بپرس. 
بعد خطاب به امیرعلی گفت_ امیرحسین جانم مسئول اتوبوسا  هستن ، لیستارو با ایشون هماهنگ کنید .
آقای منتظری _ حاج آقا ببخشید میشه یه لحظه تشریف بیارید؟
حاج آقا _ ببخشید بچه ها یه لحظه. 
امیرعلی چهره مهربونی داشت که تو همون دید اول هم به دل مینشست با رفتن حاج آقا یکم باهم احوال پرسی کردیم و بعد هم لیستارو بهم داد و رفت.  منم رفتم دنبال برداشتن وسایل و بنرا.
.
.
بلاخره بعد یه ساعت راه افتادیم.
پیش به سوی منزلگه عشق
  بعد از اینکه همه اتوبوسا رو چک کردم و گفتم که کجا باید وایسن رفتم تو اتوبوس خودمون و پیش محمد جواد نشستم.  این سری مسئولیتی نداشت و باخیال راحت کتاب رو گرفته بود جلوی صورتشو داشت میخوند. 
_ محمد جواد اون کتابه رو جمع کن کارت دارم
محمد جواد _
_ با توام
محمد جواد _
یه دفعه زدم به پهلوش که کتاب از دستش افتاد و فهمیدم آقا خوابه.  منم که منتظر فرصت برای  جبران آفات سریع هنسفری گذاشتم تو گوشیم و بعد آروم گذاشتم تو گوش محمد جواد ، بعد هم کلیپی که مربوط به شهدا بود و اولش با صدای بمب و شلیک گلوله بود رو پلی کردم.  پلی کردن من همانا و پریدن محمد جواد و فریاد یا فاطمه الزهرا همانا. 
به محض اینکه ویدیو پلی شد محمد جواد گفت یا فاطمه الزهرا جنگ شده و بعد از جاش پرید ، به محض بلند شدنش سرش محکم خورد به پنجره اتوبوس که نیمه باز بود.  منم که اون جا ترکیده بودم از خنده در حدی که اشکم در اومده بود.  بقیه بچه ها هم اولش با گنگی نگاش کردن ولی بعدش یه دفعه کل اتوبوس از خنده منفجر شد و محمد جواد هم با یه دستش سرشو میمالید و گیج و گنگ به ماها نگاه میکرد ، بعد از چند دقیقه که بچه ها ساکت شدن دوباره گفت چرا میخندید  پس داعش کو ؟
با جمله "داعش کو " دوباره اتوبوس رفت رو هوا. 
_ داداش بشین بشین ادامه کتابتو بخون تا بچه ها از خنده نترکیدن .
محمد جوادم که اصلا خبر نداشت چی به چیه نشست و کتابو گرفت دستش. 
_ حالا در مورد چی هست؟
محمد جواد_ چی؟
_ کتابتون. توهم ؟
محمد جواد _ مسخره.  نخیر کتاب اسلام شناسیه .
بعد هم دوباره برای اینکه من فکر کنم داره میخونه کتابو گرفت جلو صورتش و زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد.  منم اول بیخیالش شدم بعد یه دفعه یادم افتاد که حاج آقا گفت بهش بگم اتوبوس وایساد بره پیشش.  که برگشتن من همزمان  با ترکیدنم از خنده بود  .  یه دفعه محمد جواد کتابو اورد پایینو و گفت چته؟
_ داداش...... هههههه........کتابو..... هههه....برعکس گرفتی که
دیگه بچه کلا ترور شخصیتی شد ، کتابو بست گذاشت تو کولش و  بدون اینکه جواب منو بده روشو کرد سمت پنجره و مثلا خودشو به خواب زد .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به سوی منزلگه عشق
#محمد_جواد_هم_ازدست_رفت

#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_چهارم
#ح_سادات_کاظمی

#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد

ادامه دارد....
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#هوالعشق ❤️ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_چهل_و_دوم چشمام رو چند بار باز و بسته میکنم ، بیدار شدن برای من زجر آور ترین کار ممکنه.  با یاد آوری ساعت 9 با فاطمه قرار دارم  آروم و بی حوصله نگام رو سمت ساعت سوق میدم با دیدن عقربه کوچیکه ساعت که 8 و عقربه بزرگش…
#هوالعشق❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_سوم

_ عه امیر نرو دیگه
امیرعلی _ خب تو هم بیا
_ امتحان دارما
امیرعلی_ خب نیا
_ مرسی از راهنماییتون
امیرعلی_ خواهش
_ عه.  مسخره . نرو دیگه
امیرعلی _ خواهری میزاری وسایلامو جمع کنم؟
_ اه. برو برو .
امیرعلی_ رفتن و نرفتن من  چه فرقی میکنه برای تو؟
_ نمیدونم.  خو حسودیم میشه
امیرعلی_ موفق باشی
با حرص از اتاق اومدم بیرون.  دلم میخواست هرجور شده برم.  رفتم سراغ مامان. 
_ مامانی.  میشه من امتحان ندم ؟
مامان_ خود دانی.  میخوای دوباره بشینی ترم  تکراری بخونی؟
_ نه . نمیدونم. ای بابا.
مامان _ راستی عمو و زن عموی جدیدتون یکی دوماه  دیگه تشریف میارن ایران. 
_ چییییییی؟
مامان_ عه کر شدم.  دارن میان ایران. 
_ برای زندگی ؟
مامان_ نخیر.  برای.....
یه دفعه مامان زد زیر گریه.
رفتم جلو و بقلش کردم. 
_ عه مامان چی شد؟
مامان_ تو که نمیخوای باهاشون بری؟
_ واه.  مامان کجا برم؟
مامان_ والا چمدونم تو که همیشه از ایران متنفر بودی گفتم شاید بخوای بری
_ نه قوربونت برم کجا برم. تازه دارم واقعیت هارو میفهمم .

امیرعلی_ مادر و دختر خوب با هم خلوت کردن. 
_ تو حرف نزن
امیرعلی_ چشم. با اجازه من دیگه برم.
_ به فاطمه سلام برسون. 
امیرعلی_ چیییی؟
_ چته؟ عه گفتم به فاطی سلام برسون.
امیرعلی _ مگه فاطمه خانوم هم هست؟
_ مگه لولوئه ؟ اره هست
امیرعلی زود خودشو جمع و جور کرد و گفت نه تعجب کردم.  با اجازه مامان.  خدانگهدار. 
مامان_ مواظب خودت باش مادرجان.  خدانگهدارت.
_ وایسا منم بیام تا مسجد با فاطمه خداحافظی کنم.  البته به خاطر تو نمیاما . خوشحال نشی
امیرعلی_ وای افسردگی گرفتم اصلا.
_ لوس.
.
.
.
خاله مرضیه_ فاطمه مواظب خودت باشیا. 
فاطمه_ چشم مادر من چشم.
خاله مرضیه _ به تو اعتباری نیست. 
یه دفعه دست فاطمه رو گرفت کشید برد پیش امیرعلی.  منم دنبالشون میرفتم و به دلسوزیای مادرانه خاله مرضیه میخندیدم .
خاله مرضیه_ امیرعلی جان. یه لحظه.
امیرعلی داشت با یه پسر هم سن و سال خودش صحبت میکرد خطاب به اون پسره گفت _ امیر جان یه لحظه ، ببخشید.
امیرعلی_ جانم ؟
خاله مرضیه_ پسرم بی زحمت حواست به این دختره من باش.  یه بلایی سر خودش نیاره. 
فاطمه از اون ور  داشت سرخ و سفید میشد ، امیرعلی هم سرشو انداخته بود پایین.  یعنی به یقین رسیدم که یه چیزی بین اینا هست .
امیرعلی_ چشم خاله.
یکم هوس شیطنت کردم
_ فاطمه چرا این رنگی شدی؟
یه دفعه فاطمه سرشو اورد بالا و گفت _ چی ؟ ها؟
امیرعلی هم یه لحظه سرشو اورد بالا و بعد سریع انداخت پایین. 
_ هیچی.  امیر داداش نری تو زمین.
یه دفعه امیرعلی سرشو اورد بالا و با حرص به من نگاه کرد.  منم بیخیال شونمو انداختم بالا. 
خاله مرضیه هم که فقط نظاره گر بود و هیچ عکس العملی نشون نمیداد. 
_ خب دیگه حسابی از حضورم مستفیض شدید من برم دیگه. 
امیرعلی_ مواظب خودت باش. 
_ همچنین.
بعدهم فاطمه رو بغل کردم و خداحافظی کردیم.  خاله مرضیه هم وایساد تا برن بعد بره خونه.
تا سر خیابون مسجد پیاده رفتم و بعد سوار یه تاکسی شدم .
تو راه همه فکرم به این بود که چرا عمو میخواد بیاد اینجا. از یه طرف دلتنگش بودم و  از یه طرف نگران.  شاید به خاطر سرزنشی که منتظر بودم به خاطر تغییراتم بشم و یا شاید.....

#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_سوم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد .

ادامه دارد...
#هوالعشق ❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_دوم

چشمام رو چند بار باز و بسته میکنم ، بیدار شدن برای من زجر آور ترین کار ممکنه.  با یاد آوری ساعت 9 با فاطمه قرار دارم  آروم و بی حوصله نگام رو سمت ساعت سوق میدم با دیدن عقربه کوچیکه ساعت که 8 و عقربه بزرگش که 10 رو نشون میده سریع مثله برق گرفته ها از جا میپرم. 
_ مامان.  مامان.
مامان_ به جای داد زدن بیا اینجا  ببینم چی میگی.
_ نمیییخواد دیرم شده.  هیچی.
سریع مانتو سفید و شلوار و شال مشکیم رو با لباس های توخونه ایم عوض میکنم و از دم در با مامان خداحافظی سرسری میکنم و سریع از خونه بیرون میرم. همزمان با بسته شدن در حیاط ، صدای زنگ موبایل بهم میگه که باید خودم رو برای هر طوفانی از سوی فاطمه آماده کنم، هرچند هیچوقت عصبانیتش رو ندیدم اما تو این چند ماه به خوبی متوجه شدم که روی وقتشناسی فوق العاده حساسه .
_ فاطمه به خدا خواب موندم ببخشید الان میام اصلا غلط کردم. 
فاطمه _ سلام منم خوبم. نفس بکش دختر.  زنگ زدم بگم که سر کوچتون وایسی من با بابا داریم میام دنبالت.

بهترین خبر ؛ اونم صبحه اول وقت که عزا گرفته بودم برای اینکه چجوری باید این چندتا کوچه  رو پیاده برم تا به تاکسی برسم؛  بود. 
_ الهی فدای خودت و بابات.  حله اومدم .
سریع با دو خودمو رسوندم سر کوچه.
سریع در ماشینو باز کردم و سوار شدم. 
_ سلام.  ببخشید دیر شد. 
بابای فاطمه_ سلام دخترم همین الان رسیدیم.
فاطمه_ و علیکم السلام بر تو
جواب سلاماشون یه لبخند بود و بعدش هم یه خواب 10 دقیقه ای.
.
.
.
_ مرسی  عمو.  خداحافظ
بابای فاطمه_ خدانگهدارتون .
فاطمه به محض رفتن باباش محکم زد رو شونم و باذوق  گفت _ حدس بزن چی شده؟
_ عه چته؟ چمدونم چی شده.
فاطمه_ میخوان ببرنمون راهیان نور. 
_ واااات؟
فاطمه_ وووووی حانیه ساعت 9/5 کلاست شروع نشده مگه؟
_ ای وای.  بدو
پله های موسسه رو دوتا یکی کردیم تا رسیدیم به دفتر. 
_ سلام خسته نباشید. 
مسئول ثبت نام خانم عظیمی  یه خانم فوق العاده بدحجاب بود که بادیدن فاطمه حالت چهرشو تغییر داد و گفت _ کاری دارید؟
از این طرز بر خوردش که کاملا از نگاهی که به فاطمه انداخت معلوم بود به خاطر چادری بودنه اونه اصلا خوشم نیومد.  من هم لحنم رو تند تر از اون کردم و جواب دادم. 
_ برای ثبت نام اومدن.
خانم عظیمی_ ایشون؟
و بعد با حالت بدی به فاطمه اشاره کرد. 
_ بله. ایرادی داره. 
خانم عظیمی_ نه ولی شما که نیاز به زبان یاد گرفتن نداری.
فاطمه_ ببخشید چرا ؟
خانم عظیمی_ هه  .  هیچی.  بشین اونجا برات برگه تعیین سطح بیارم. 
فاطمه آروم خطاب به من گفت _ میخوای تو برو سرکلاست. 
_ نه نمیخواد. 
خانم عظیمی_ هی دختر خانم .  بیا بگیر اینو .
_ فاطمه هستش.
خانم عظیمی_ حالا هرچی. 
رفتم جلو و برگه رو از دستش گرفتم.  برگه رو دادم فاطمه تا  بشینه  رو صندلی داخل دفتر   و منتظر بمونه و خودمم رفتم تو سالن منتظرش بمونم. 
بعد از ده دقیقه اومد بیرون .
_ چی شد؟
فاطمه_ تو چرا نرفتی؟
_ چی شد؟
فاطمه_ گفت ده دقیقه دیگه  بیا بگیر نتیجشو. 
_ باش.  پس بیا بریم بشینیم رو صندلی های تو حیاط. 
فاطمه_ بیا برو سرکلاست خب.
_ بیا بریم بابا.
فاطمه_ عه. 
بی توجه به اعتراض فاطمه به سمت حیاط راه افتادم.  اونم که دید حریفم نمیشه  دنبالم اومد.

_ خب تعریف کن ببینم راهیان نور چیه؟
فاطمه_ همون جایی که شهدای دفاع مقدس شهید شدن.  خیلی حس و حال خوبی داره اصلا اونجا از زمین نیست . باید تجربش کنی. 
_ الان ؟ تو این سرما؟ بیخیال
فاطمه_ ضد حال نباش دیگه.  به خدا پشیمون نمیشی.
_ کی؟
فاطمه_ پنجشنبه؟
_ همین هفته؟
فاطمه_ اره
_ اونوقت تو الان داری به من میگی ؟ جمعه امتحان پایان ترم زبان  دارم .

ادامه دارد..... 
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_دوم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#نظر_فراموش_نشه

ادامه دارد....
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_چهل ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ به روایت حانیه ................................................................. صداای زنگ در نشانگر اومدن مامان اینا بود. وای که این نماز چقدر آرامش بخش بود از آرامشش,شنیده بودم ولی هیچ…
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_یکم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
به روایت امیرحسین
...................................................................
_جونم داداش ؟
محمدجواد_ سلام . خوبی؟
_ مرسی.  توخوبی؟
محمد جواد_ مگه تو دکتری؟ دهع. 
_ نه په تو دکتری.  حالا کارتو بگو میخوام برم.  خوب بودن به تو نیومده پسره پرو. 
محمدجواد_ اوا خواهر نفرمایید.  ببخشید مصدع اوقاتتون شدم خواستم عرض کنم خدمتتون که..... خب....  میگفتم که....
_ جواد بگو الان کلاس شروع میشه.
محمدجواد_ دانشگاه  بدون من خوش میگذره ؟
_ عالی.  کارتو میگی یا قطع کنم. 
محمد جواد_ خیلی خب بابا.  راهیان هستی دیگه؟
_ وای معلومه که اره. از خدامه.  کی؟
محمدجواد_ خیر سرت خادمیا.  خجالت بکش.  پنج شنبه حرکته. 
_ اوه اوه استاد اومد فعلا.....

بهترین خبر برای من همین رفتن به راهیان بود ، البته اگه بابا مثله تابستون بهانه نیاره  و مانع رفتنم نشه.
.
.
.تنها چیزی که میتونست خستگی 8 ساعت کلاس  پشت سر هم رو از بین ببره ، صدای سرشار از محبت مامان بود. 
مامان_ کیه؟
_ بازکن مامان جان. 
مامان_ خوش اومدی عزیزم.
.
.
بابا_ همین که گفتم نه نه نه.  اونجا امنیت نداره  
_ ممنون که منو بچه 5 ساله فرض کردید پدر جان.  سوریه رو میگید نه یه چیزی.  ولی پدر من اینجا که دیگه تو کشور خودمونه  .  بچه که نیستم.  تابستون گفتید گرمه میری حالت بد میشه دقیقا دلیلی که برای یه بچه 3. 4 ساله نهایتا قانع کنندس.  الانم میگید امنیت نداره. 
بابا_ کی؟
_ نوکرتونم به خدا.  پنجشنبه
بابا_ خیلی خب.  من که حریف تو نمیشم.
_ پس با اجازتون من برم خبر بدم که میرم.

با ذوق دوییدم سمت اتاق. 
شماره محمد جواد رو گرفتم ، بعد از 3 تا بوق برداشت.
_ سلام محمد.  ببین من میام بلاخره بابا راضی شد.  فقط ساعت و روزشو اینارو بگو.  راستی لازم نیست بیام برای هماهنگی.  به قول تو خیر سرم خادمم. راستی خاک توسرت که زودتر به من نگفتی.  بیچاره کسی که قراره زن تو بشه.  همه کارات سربه زنگاس .
اون طرف خط_ سلام مادر. نفس بکش.  من مادر محمد جوادم.  واقعا هم بیچاره زنش
_😱😱😱ای وای سلام حاج خانوم.  شرمنده من فکر فکر کردم که...  چیزه.... یعنی....
حاج خانوم _ اشکال نداره مادر.  محمد جواد خواب بود من گوشیشو برداشتم.
_ بازم شرمنده.  ببخشید بدموقع مزاحم شدم. یاعلی
حاج خانوم _ دشمنت شرمنده. علی یارت مادر.

وای ابروم رفت 😂😂😂.خب شد نخندیدم ضایع بشم.
.
.
.
_ جواد به خدا یه بار دیگه کله سحر زنگ بزنی به منا میکشمت..
محمدجواد _ که خاک تو سرم اره ؟ بیچاره زنم اره؟😂
_ عه.  راستی یکی طلبم.  ابروم رفت. 
محمدجواد_ مگه داشتی؟ 
_ نه په تو داشتی؟
محمدجواد_شنیدم که اومدنی شدی. 
_ اره بابا اجازه رو صادر کرد. 
محمدجواد_ خب پس پاشو بیا مسجد که حاج آقا حسابی کارت داره. 
_ الان مسجدی؟
محمدجواد_ بله.  مجبورم جور نیومدنای تورو هم بکشم.
_ کله سحر مسجد چیکار میکنی؟
محمدجواد_ تو شهر ما ساعت 10 کله سحر نیست . شهر شما رو نمیدونم.
_ خب حالا.  باش.  من 11 اونجام
محمدجواد_ خسته نشی یه وقت
_ نگران نباش.  خدانگهدار مزاحم نشو
محمدجواد_ روتو برم هی. خداحافظت.

خدایا این دوست خل منو شفا نده خواهشا 😂.

مامان_ امیرحسین.  نمیخوای پاشی؟
_ بیدارم مامان. 
مامان_ خب بیا صبحانه.
_ مامان نمیخورم مرسی  باید برم مسجد.
.
.
.
_ سلام حاج آقا
حاج آقا _ علیک سلام.  یه وقت نیای مسجدا بابا جان. 
_ اوخ.  ببخشید.  یه مقدار درگیر دانشگاه بودم.
حاج آقا _ بله از محمد جواد جویای احوالت هستم.  راهیان نور میای دیگه؟
_ بله حاج آقا.
حاج آقا _ خب شما مسئول اتوبوسایی . چک کردن اعضا و اینا.  حدود 7.8 تا اتوبوس میشه با حسینیه ها  و بچه های موسسه. 
_ بله چشم حاج آقا.  پارسال هم مسئول اتوبوسا بودم.  خیالتون راحت. فقط لیستا رو ....
حاج آقا _ همون روز حرکت میدم که ثابت شده باشن دیگه. 
_ پس فردا حرکته دیگه؟
حاج آقا _ بله.

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
اینجا چقدر با همه جا فرق می‌کند

اینجا شلمچه نیست که دنیای دیگری‌س

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_یکم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد


ادامه دارد.....
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
به روایت حانیه
.................................................................
صداای زنگ در نشانگر اومدن مامان اینا بود. وای که این نماز چقدر آرامش بخش بود از آرامشش,شنیده بودم ولی هیچ وقت درکش نمیکردم ، وقتی به این فکر میکنی که لیاقت پیدا کردی در برابر پروردگار خودت بایستی و باهاش صحبت بکنی این ناب ترین حسه دنیاس . انگار یه پشتیبان و پناهگاه داری . با ذوق و شوق تمام ، سجاده رو جمع کردم و چادر رو تا کردم و دوییدم تو پذیرایی. با دیدن مامان پریدم بغلش و گفتم مامان نماز,خوندم . با دیدن اشکای مامان اول ذوقم کور شد ولی بعد فهمیدم که اشک شوق بوده. اون شب نماز خوندنم رو همه بهم تبریک گفتن و خوشحال ترین فرد جمع فکر کنم امیرعلی بود. 

خاله مرضیه_ خب بچه ها بیاید بریم  سفره رو بندازیم.
_ چشم.

.
.
.
_ای وای بابا من گوشیمو جا گذاشتم.  وایسید یه لحظه. 
بابا_ بدو بدو. 
_ چشم.

سریع درو باز کردم و دوییدم پایین.  زنگ درو زدم....
فاطمه_ جونم خانوم حواس پرت. 
_ فاطی گوش...
فاطمه_ بله.  تشریف بیارید داخل بی حواس خانوم. 😂
_ خب درو بزن......... باز شد.
فاطمه دم در ورودی وایساده بود با یه پلاستیک آبی
_ مرسی نفس. 
فاطمه_ اینم برای شماست.
و بعد پلاستیک رو به طرف من گرفت.
_ چیه ؟
فاطمه _ یه هدیه. ببخشید ولی دوبار ازش استفاده کردم.
داخل پلاستیک همون سجاده و چادر نمازی بود که باهاش نماز خوندم. 
_ ولی فا...
فاطمه_ خب دیگه مصدع اوقاتم نشو سرده. 
_ مرسی
فاطمه _ بهش برسی
_ همچنین
فاطمه_ فدامدا
_ بابای
فاطمه_ خدانگهدارت
یه مکث کوچیک کردم و حس خوبی به این کلمه داشتم، بهم یادآوری میکرد که یه پشتیبان خوب و محکم دارم.
_ خدانگهدار

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل


ادامه دارد....
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_هشتم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ به روایت حانیه ..................................................... ساعت 9 با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.  دوباره به زمین و زمان فحش دادم و اومدم بخوابم که جمله فاطمه یادم…
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_نهم

به روایت حانیه ...................................................
6 جلسه از کلاسا گذشته بود و من جواب خیلی از سئوالام رو گرفته بودم. .
.
رو تخت فاطمه نشسته بودم و با ناخنام بازی میکردم.  فاطمه_خب من حاضرم بریم؟
پالتوم رو برداشتم ، شالم رو جلو کشیدم و رو به فاطمه گفتم: بریم. .
.
با اینکه تازه اواسط دی بود هوا حسابی سرد بود و پالتو نازک من کفایت نمیکرد.  تو دلم به خودم فحش میدادم که چرا پیشنهاد دادم پیاده بریم . وقتی رسیدیم دم موسسه دوییدم تو بدون اینکه منتظر فاطمه باشم از پله ها  رفتم بالا.  در زدم و بدون سلام علیک دوییدم سمت شوفاژ. بعد از اینکه گرم شدم تازه متوجه بچه ها شدم برگشتم سمتشون دیدم دارن بهم میخندن.  خدا رو شکر فاطمه سادات نبود و آبروم پیش اون نرفت.
_ چیه خب ؟ سردم بود.
با اومدن فاطمه سادات بچه ها دست از خندیدن به من برداشتن و رفتن برای سلام و علیک منم به تبعیت از بقیه رفتم جلو. .
.
فاطمه سادات_ خب بچه ها اگه کسی سئوال داره بپرسه.  امروزو میخوایم سئوالا رو جواب بدیم.
منم که منتظر فرصت سریع گفتم _ من من
فاطمه سادات _ بگو عزیزم
_ مگه نمیگید نماز آدم رو از گناه دور میکنه؟ پس چرا این همه ادم نماز میخونن گناه هم میکنن؟ چرا هیچ تاثیری نداره؟
فاطمه سادات _خیلی سئوال خوبیه.
بچه ها مشکل ما اینه که نمازامون نماز نیست ، نمازی که شده پانتومیم برای پیدا کردن وسیله ها، نمازی که فرصتی برای ایده های بکر و تصمیم گیری هاس.  نمازی که گمشده هامونو توش پیدا میکنیم ، به نظرتون اینا نمازه؟ نمازمون اگه نماز بود میشد مصداق عن الفحشا و المنکر.  میشد کیمیا و مس وجودمون رو طلا میکرد ، میشد عشق، دوا، آرامش......
تو نماز فکرمون پیش همه هست غیر از خدا ، تازه خوندش هم که ماشالا.  ده دقیقه مونده قضا بشه تازه یادمون میوفته باید نماز بخونیم بعدشم اگه سرعتی که تو نماز داریم  رو تو مسابقه دو داشته باشیم تو مسابقات جهانی مدال طلا میگیریم . آره قوربونت برم نماز میخونیم ولی نماز داریم تا نماز ..... طبق همیشه حرفاش منطقی بود و منم تصمیمی که برای گرفتنش دو دل بودم رو قطعی کردم.
بعد از کلاس خاله مرضیه زنگ زد و گفت که شب اونجا دعوتیم و من و فاطمه هم از کلاس بریم خونشون .
فاطمه _ زنگ بزنم بابا بیاد دنبالمون ؟ 😂
_ نه. نخند عه.  میریم خودمون.
فاطمه_ دوباره منو جا نذاری وسط کوچه بدویی تو خونه. 😒
_ نه بیا بریم 😂
فاطمه_پس زود بریم تا هوا تاریک نشده.
_ فاطمه
فاطمه_ جونم؟
_من تصمیمو گرفتم. میخوام نماز بخونم...
فاطمه با ذوق دستاشو زد به هم و گفت _ این عالیه. 
لبخندی به روش زدم ولی تو دلم نگران بودم ، نگران این که نتونم نماز واقعی بخونم ، نتونم نمازی بخونم که خدا ازش راضی بشه ، که نمازم بشه مسخره بازی. 
کل راه تا خونه با سکوت طی شد وقتی رسیدیم هوا یکم تاریک شده بود زنگ در رو زدیم و وارد شدیم.  خاله مرضیه اومد به استقبالمون و بعد از این که مهمون آغوش پرمهرش شدیم گفت _ بدویید که کلی کار داریم. 
.
.
.
فاطمه_ خب دیگه مامان اینم از سالاد ، دیگه؟
خاله مرضیه_ هیچی دیگه برید استراحت کنید.
_ خاله😳  . کلی کاری که میگفتید این بود؟
خاله مرضیه_ اره دیگه. 

با فاطمه راهی اتاقش شدیم.  تازه ساعت 5 بود و مامان اینا اگه خیلیم زود میخواستن بیان ساعت 7 میومدن. 
_ فاطمه؟ میشه نماز خوندنو بهم یاد بدی خیلی یادم نیست؟
فاطمه _ اره عزیزم حتمااااا. 

فاطمه باذوق رفت و دوتا سجاده با چادر اورد و سجاده هارو پهن کرد رو زمین.  یکی از چادرا رو سرش کرد و اون یکی چادر رو به طرف من گرفت ، با تردید بهش نگاه کردم با دیدن لبخندش دلم گرم شد . فاطمه دونه دونه ذکرای نماز رو برام یادآور شد ، یاد نمازای زورکی افتادم که تو مدرسه میخوندیم ، خوشبختانه حافظم خوب بود و خیلی زود ذکر ها و طریقه نمازخوندنو یادم اومد .
با شنیدن صدای الله اکبر ، آرامشم بیشتر شد و متاسف تر شدم برای سالهایی که این خدایی که تازه به لطف امیرعلی و فاطمه و فاطمه سادات شناخته بودم رو ستایش نمیکردم. 
با تموم شدن اذون بدون اینکه منتظر حرفی از جانب فاطمه بشم قامت بستم. 
_ سه رکعت نماز مغرب میخوانم به سوی قبله عشق قربت الله . الله اکبر.......

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
نماز عشق میخوانم قربة الله
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی‌_نهم
#ح_سادات_کاظمی
#نظررررررررررررررر
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد

ادامه دارد....
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_هشتم

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

به روایت حانیه
.....................................................
ساعت 9 با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.  دوباره به زمین و زمان فحش دادم و اومدم بخوابم که جمله فاطمه یادم اومد : خب تو که این همه سئوال داری چرا کلاسارو نمیای؟ میدونم داداشتو مامان بابات هم هستن برای جواب دادن ولی شاید صحبت کردن با فاطمه سادات هم کمکت کنه .

با یاداوری سئوال هایی که یکی بعد از اون یکی به جونم میوفتاد و امیرعلی هم که به خاطر دانشگاه و مغازه بابا سرش این روزا حسابی شلوغ بود و دلم نمیومد که اذیتش کنم سریع از جام بلند شدم.
.
.
.
_ الو سلام فاطمه ، من سر خیابونتونم با امیرعلی اومدم دم در وایمیستیم بیا میرسونتمون.
فاطمه_ سلام.  اممم نه نمیخواد میریم دیگه همین یه کوچه فاصله داره .
_ پاشو بیا بینم دهع خدافظ

از لفظ خدافظ ناخداگاهم خودمم تعجب کردم چه برسه به امیرعلی و فاطمه.  منو چه به خدافظ گفتن ؟ منی که بای از دهنم نمیوفتاد.
برگشتم سمت امیرعلی که ببینم عکس العملش چیه که دیدم با لبخند داره نگاهم میکنه یه لبخند به روش زدم و گفتم برو دم خونشون.

همزمان با رسیدن ما ؛ در خونشون باز شد و فاطمه اومد  بیرون.
در عقب رو بازکرد و نشست.  بعد اروم و با لحنی که خجالت توش موج میزد گفت سلام .
امیرعلی هم محجوبانه لبخند زد و جوابش رو داد اما کوچیک ترین نگاهی به فاطمه نکرد.
.
.
دم موسسه پیاده شدیم  . از امیرعلی خداحافظی کردیم و رفتیم داخل.  موسسه تشنه دیدار  که برای کلاسای معارف بود و وابسته به مسجد کنارش.  همون مسجدی که باهاش رفتیم امامزاده داوود.  رفتار خوب فاطمه سادات ( معلم فاطمه اینا) و بقیه دوستاش فوق العاده برای من جذاب بود و باعث شد منی که از بسیج متنفر بودم پا بزارم تو موسسه ای که وابسته به مسجد و بسیج بود و فقط هم برای اموزش های مذهبی . همه میگفتن خیلی تغییر کردی ولی خودم نمیخواستم قبول کنم.  من فقط حس میکردم دارم روز به روز تکمیل میشم فقط همین.
کلاسای معارف طبقه دوم بود.  بیخیال آسانسور از پله ها رفتیم بالا.  سمت راست یه در چوبی بود فاطمه کفشاشو دراورد و در زد و داخل شدم منم به تبعیت از فاطمه دنبالش راه افتادم..با اینکه صندلی بود ولی بچه ها و فاطمه سادات خیلی صمیمانه دور هم نشسته بودن رو زمین.   با دیدن ما برای سلام و احوال پرسی و ادای احترام بلند شد و موقع نشستن هم جوری نشستن که من و فاطمه هم جا داشته باشیم و من عاشق این صمیمیتشون بودم. 

فاطمه سادات شروع کرد به حرف زدن در مورد امام زمان ، خیلی چیزی در موردش نمیدونستم و حرفاشون برام گنگ بود ولی از همون اول با اوردن اسمش حالم عوض شد......

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
من را نمی شناخت کسی اینجا، گم نامم و به نام تو می نازم

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_هشتم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد


ادامه دارد....
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_ششم به روایت حانیه ......................................................... مامان _ حاااانیه اومدم دوباره باهاش دعوا کنم که بیخیال  شدم. _ بله؟؟؟ مامان_ میای بریم امامزاده داوود؟ _ کجاااا؟…
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_هفتم

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

به روایت حانیه
......................................................

چند شاخه از موهای لخت و مشکیم رو هم ریختم رو صورتم.
_کسی لیاقت نداره از زیبایی های من استفاده کنه. 
دوباره موهام رو هل دادم زیر شال ، کیفمو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه.  تازه  الان مامانو دیدم.
_ سلام.  صبح به خیر
مامان_ علیک سلام.  بیا این لقمه رو بگیر بخور.  به صبحانه نمیرسیم.  دیر شد.
بابا _ من تو ماشین منتظرم بیاید.
.
.
.
.
.
از اتوبوس پیاده شدیم. 
اوه اوه یه سر بالایی با شیب تند رو باید پیاده میرفتیم. 
فاطمه_ اوه اوه.  یاعلی بگو بریم.
_ یاعلی بگم؟
فاطمه_ اره دیگه.  یعنی از حضرت علی مدد بگیر.
_ چه جالب.  اتفاقا برام سئوال شده بود چرا موقع خداحافظی میگی یاعلی.

فاطمه معنی یاعلی رو گفت.  ولی هنوز هم نمیتونستم درک کنم . اما ناخداگاه زیر لب گفتم یاعلی و دست فاطمه رو گرفتم و رفتیم بالا.  مامانامون پشت سرمون بودن و منو فاطمه هم جلو.
دیگه تقریبا رسیده بودیم .
فاطمه_ اول بریم زیارت یا استراحت؟
_ نمیدونم . هرجور دوست داری
فاطمه_ خب بیا بریم فعلا یه ذره استراحت کنیم بعد میریم .
_ باشه بریم ......

.
.
.
.
سفر یک روزه امامزاده داوود هم تموم شد و میشه گفت یکی از بهترین تجربه های زندگیم بود ؛ تجربه ای که دید من رو نسبت به دین و ادمای اطرافم دیگه کاملا تغییر داد و شد جرقه ای دوباره.......

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد.....

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_هفتم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
رمان های عاشقانه مذهبی

ادامه دارد....
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_ششم



به روایت حانیه
.........................................................


مامان _ حاااانیه
اومدم دوباره باهاش دعوا کنم که بیخیال  شدم.
_ بله؟؟؟
مامان_ میای بریم امامزاده داوود؟
_ کجاااا؟
مامان _ صبح که با امیرعلی رفته بودید بیرون خاله مرضیه زنگ زد گفت با بسیج میخوان برن امامزاده داوود   ، ما هم بریم باهاشون گفت فاطمه گفته بگم حتما توهم بیای. 
_ اوممم. مامان من چادر سرم نمیکنما .
مامان_ اجباری نیست.
_ حالا بزار ببینم چی میشه ؟ راستی چه روزیه؟  از دوشنبه کلاس زبان هم شروع میشه .
مامان _ شنبه.
_ من تا شب بهت میگم.  ولی کاش خودمون میرفتیم پارک یا شهربازی . چیه بسیج ؟ بدم میاد. اه
مامان_ مجبورت نکردم که بیای.  فاطمه پیغام داد رسوندم.
_ باش. میگم حالا تا شب ، هنوز دوروز مونده.
مامان_ خیلی خب.  پس زود بگو که ثبت نام کنم.
_ خب حالا 2 روز مونده.  تازه پنجشنبس

رو تخت دراز کشیدم و دوباره مغزم پر شد از سئوالای بی جواب.  دیگه داشتم دیوونه میشدم.   گوشیمو برداشتم نتمو روشن کردم.  طبق معمول  گوشیم پر شد از پیامای تلگرام.  بیخیال رفتم تو پی وی امیرعلی . ایوووول چه عجب این برادر ما آنلاینه.  بهش پیام دادم.
_ داداش گلم.  عشقم. نفسم.  عسلم.  بیا اتاق من
حالا اگه خوند.  یه 10 دقیقه گذشت سین خورد .
امیرعلی _ توکار داری من بیام؟
_ عه بیا دیگه.

تق تق تق
_ الهیییی فداااات.  بیفرمایید
امیرعلی _ علیک سلام.  بفرمایید . امرتون ؟
_ بیا بشین حرف بزنیم.
اونم فکر کنم بیکار بود که سریع نشست.
_ چه از خداخواسته
امیرعلی _ میخوای برم اگه ناراحتی؟
نیم خیز شد که سریع گفتم
_ نه نه بشین.
امیرعلی _ خب؟
_ خب به جمالت.  امیر ، چرا مامان بزرگ اینا این کارارو میکنن؟
امیرعلی_ دقیقا چه کاری میکنن؟
_ چمدونم.  تو مهمونیاشون پرده میکشن زنونه مردونه رو جدا میکنن؟
امیرعلی _ خواهر من میدونی چند بار این سوالو پرسیدی؟
_ اه پاشو برو نخواستم
امیرعلی _ عه عه . کلا گفتم.  خب ببین اینا افراط و یه سری عقاید قدیمی و غلطه.  عقایدی که شاید باعث بشه خیلیا از دین اسلام زده بشن.  چون فکر میکنن دین انقدر سختیگیرانس.  نمونه بارزش تو فامیل هست دیگه. حرف زدن معمولی و ارتباط کم  در حدی که کسی به گناه نیفته و ناز و عشوه ای هم توش نباشه که ایرادی نداره.

_ خب پس چادر هم افراط حساب میشه دیگه.  وقتی واجب نیست دیگه
امیرعلی_ اولا که چادر قضیش خیلی فرق میکنه.  بعدش هم چادر یادگار حضرت زهراس . علاوه بر این باعث حجاب برتره.  تا حالا دیدی رو ماشینای مدل پایین چادر بکشن ؟ یا دیدی سنگ معمولی  رو بزارن تو صندق و ازش محافظت کنن؟ ولی رو ماشینای مدل بالا چادر میکشن که در برابر نور خورشید محافظت بشه . یا سنگای قیمتی و الماس تو صندوق نگه داری میشن یا مروارید تو صدف.  چادر هم به زن ارزش و والایی میده.  چون یه خانم باارزشه، خودش رو زیر محافظت چادر حفظ میکنه.
_ یعنی چی یادگار حضرت زهراس؟
امیرعلی_ فکر نمیکنم داستانش رو بدونی ، نه؟
_ نه.  من کلا هرچی اطلاعات دارم برای چند سال پیشه که هیچی هم یادم نیست.
امیرعلی_ ببین این چادر رو سر حضرت زهرا بود ، وقتی که خانم پشت در پهلوشون شکست ، این چادر رو سر حضرت زینب و دختر سه ساله امام حسین  بود وقتی که خیمه ها رو آتیش زدن ؛ شهدا رفتن تا دشمنا نتونن چادر و حجاب رو از سر خانما بکشن.....

امیر علی بغض کرده بود و حرفاشو میزد.  و من گنگ تر و متعجب تر از همیشه با هزاران سوال دیگه فقط نگاش میکردم....

_ پهلوشون شکست؟ دختر سه ساله و چادر؟ خیمه و آتیش ؟ من نمیفهمم چی میگی امیر.  مم هیچی از این چیزایی که تعریف میکنی نمیدونم.  یعنی چی؟
امیرعلی_ تو هیچ اطلاعاتی در این باره نداری؟ حانیه تو که تو که مدرسه میرفتی. 
_ خب اره.  ولی مدرسه ما اصلا اهمیتی نمیداد به این چیزا در حد همین حفظ کردن و امتحان دادن.  الان خیلی یادم نیست.
امیرعلی_ خب الان از کجا شروع کنیم؟
_ این قضیه پهلو شکسته چیه؟ همون که میگفتن حضرت زهرا پشت در بوده و درو هل میدن ؟ و بعد آتیش میزنن؟
امیرعلی_ خب تو که میدونی دیگه.  اره همونه.  حضرت زهرا حتی اون موقع هم چیزی رو که تو اسمشو گذاشتی افراط کنار نذاشتن.

مامان_ حانیه.  بیا تلفن

رو به امیرعلی گفتم _ بزار برا بعد.  مرسی.

و بعد از اتاق رفتم بیرون.

_ کیه؟
مامان_ فاطمه

نمیدونم چرا  ولی خوشحال شدم. 

_ جون دلم؟
فاطمه_ سلام عزیزم.  جونت بی بلا.  خوبی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟
_ مرسی تو خوبی؟ گوشیه من کلا هیچوقت نیست.
فاطمه_ مرسی با خوبیت.  راستش مزاحمت شدم ببینم فردا میای؟
_ اره.  میام.
فاطمه_ اخ جون.  پس میبینمت خانم گل

ادامه دارد....
Ещё