#ژرژ_باتایقطعه ای از "ناممکن"
فارسیِ
#حسین_مکی_زاده "برنیس"* می خواندم. دقیقاً از ابتدای کتاب. تنها یک قطعه از مقدمه باعث شد مکثی کنم: "... اندوه باشکوهی که لذت تام و تمام تراژدی را شکل می دهد." به فرانسه "غُراب"* را می خواندم. برخاستم و کاغذی برداشتم. به یاد دارم شتابی تب آلوده برای رسیدن به میزتحریر با من بود، با این حال آرام بودم. نوشتم :
توفان شن
فرا رسیده
مرا یارای گفتن نیست
که شب هنگام
فرا رسیده است او
چون دیواری که بدل به گردوخاک می شود
یا چون پوشیده شبحی چرخان و گردان
مرا گفت
کجایی تو
گم کرده بودم ات
من اما
چون کسی که هرگز او را ندیده است
فریاد زدم در سرما
تو کیستی
زن مجنون
و چرا چنین می نمایی
که فراموشم نکرده ای
آن گاه
شنیدم که زمین فرومی ریزد
دویدم
در دشتی بی انتها
فرو افتادم
دشت نیز فروریخت
من و دشت هر دو بسیار گریستیم و من
فرو افتادم
شبی بی ستاره
تهی شد هزار بار و فرومرد.
گریه ای چنان آیا
مجروح می کندت
سقوطی چنان طولانی.
همان زمان عشق مرا از پای می انداخت و به تحلیل می برد. من محصور واژه ها بودم. خویش را با عشقی پوچ درمانده و تهی می کردم. مانند بودن در حضور زنی دلخواه که او خود می داند اما دست نیافتنی ست. بدون آنکه حتی میل را اظهار بتوان کرد.
بی حسی. ناممکن است به بستر رفتن به رغم ساعت و خستگی. می توانستم در وصف خویش آنچه را که یک صد سال پیش کی یر کگارد گفت، بگویم:" سرم تهی است چون تماشاخانه ای که در آن تنها یک اجراست".
آن گاه که به پوچی خیره شدم، لمسی ناگهان، سخت، به شدت مرا به تهی پیوند داد. آن تهی بودگی را دیدم و نیستی محض خویش را دیدم، تهی بودگی مرا درآغوش گرفت. تن ام فروتکید. چروکیده شد گویی می خواست خویشتن را به اندازه ی نقطه ای فروکاهد. پس درخششی دیرپای از نقطه ی درونی تهی بسط یافت. من دهن کجی کردم و خندیدم، با لبانی ازهم جدا و دندان هایی آشکار.
* برنیس و غُراب: داستان کوتاه و شعر معروف از ادگار آلن پو
@adabiateaghaliat#صفحه_ی_شعر_فارسیصفحه ای برای ادبیات فارسی زبان