#رمان__احساس#قسمت____بیستوچهارم#نویسنده___زهرا_نجفی_153عمر خواست از اتاق بیرون شود که گفتم:عمر؟
به طرفم دید و گفت:جان؟
من:تو نماز میخوانی؟
سر خود را به طرف راست کج کرد که موهایش به پیشانیش ریخت لبخند محوی زد و گفت:یعنی میگی نخوانم؟
من:نخیر منظورم این نبود یعنی فکر نمیکردم نماز خوان باشی پدرم همیشه میگفت بچه های مثل تو زیاد پایبند نماز نیستن یکبار که خواندن چند بار دیگه اش را نمیخوانند
عمر با همان لبخند محو که روی لب داشت گفت:درباره من چی فکر میکنی غزل؟من درسن است که خنده و مزاق میکنم مردم آزاری میکنم اما تا حال نمازم را هم نگذاشتیم قضا شود همیشه کوشش میکنم سر وقت بخوانم
با تحسین به طرفش دیدم و گفتم:هیچ قابل پیشبینی نیستی عمر
خندید و گفت:بریم که غذا سرد شد
با هم رفتیم سر میز غذا بعد خوردن غذا به سالون رفتیم تا ساعت های 11شب عروس داماد هم با ما بودند بعد آنها به واحد خودشان رفتند علی و عمر هم به اتاق مژده که فعلاً برای خود جور کرده بودن رفتند من و عسل هم به اتاق های خودما رفته و خوابیدیم.....
امروز جمعه بود و دانشگاه رخصت! ما هم از وقت استفاده کرده چکر برآمدیم باهم آمدیم قرغه و زیاد ساعتتیری و خوشگذرانی کردیم تقریباً ساعت های دوازده ظهر بود با پیشنهاد علی به رستورانت شان قرار شد بریم
به اطراف نگاه کردم به مردم که در دور و برما بودند یکی غمگین یکی شاد یکی هیجانی یکی بیحوصله یکی هم با عجله از سرک ها عبور میکرد خلاصه هر کی در هر حالت بود با خود گفتم یعنی مردم چیقِسم زندگی دارند
آیا در زندگی هر فرد چی میگذرد؟؟همین قِسم به فکر بودم که با صدای کسی و کشیدن دستم توسط کسی به خود آمدم که یک موتر بسیار با سرعت از پهلویم گذشت موتر درست در یک قدمی من بود و اگر دستم را کش نمیکردن زده بودیم قلبم به سرعت میزد
عمر:دیوانه شدی دختر فکرت کجا است هااا؟؟
به طرف عمر که دستم در دستش بود نگاه کردم او بود که من را نجات داده بود
من:من....من...هیچ...هیچ فکرم نشد
عسل:غزل اگر چیزیت میشد چی
حشمت:دختر اگر تو را چیزی میشد من جواب مامایم را چی میدادم
علی:خوب هستی غزل؟
من:خوب هستم خوب هستم حالی که چیزی نشده
مژده:باید متوجه باشی چرا فکرت نیست
من:چرا کلانش میکنین تمام شد دگه
عسل:هیچ میفهمی وقتی بین سرک رفتی و موتر هم نزدیک و نزدیکتر میشد چی حال داشتم اگر عمر با سرعت اقدام نمیکرد و به طرفت نمیدوید چی؟
به عمر نگاه کردم عمیق در فکر بود و زیاد هم وارخطا بود همه از سرک گذشتیم و داخل موتر علی که آن طرف سرک بود شدیم و سمت رستورانت حرکت کردیم
داخل رستورانت شدیم غذا آوردن با هم میل کردیم عمر هیچ به خود نبود هیچ او عمر چند دقیقه قبول نبود زیاد آرام شده بود بعد خوردن غذا از هم رستورانت بیرون شد و رفت ما هم چند دقیقه بعدش به خانه برگشتیم ساعت سه عصر بود تا شب گفتیم و خندیدیم
سافت 8شب بود اما عمر هنوز برنگشته بود دیگر کم کم نگرانش شده بودم علی هم معلوم بود منتظرش است اما به روی خود نمیآورد ساعت 9شد نیامد 10شد نیامد 11شد 12شد نیامد هر چه به تلفونش هم زنگ میزدیم خاموش بود
علی به چند تا از دوستانش هم زنگ زده اما گفتن که از عمر خبر ندارند تا ساعت 1نشستیم و گفتیم شاید بیاید اما نیامد به اتاقم رفتم سر تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم
کجا هستی عمر؟تا این وقت شب کجا هستی؟هیچ فکر نکردی که نباشی من چه حالی میشوم فقط امیدوار هستم خوب باشی با یادآوری اینکه امکان دارد با عشق خود باشد دلم به لرزه آمد
شاید چون همراه او است تلفون خود را خاموش کرده تا کسی مزاحم اش نشود اما در این وقت شب هیچ کدام دختر اجازه بیرون رفتن ندارد تا ساعت 4صبح بیدار بودم از نگرانی خوابم نمیبرد
هزار نوع فکر در ذهنم آمد عمر تا حال سابقه نداشت بیخبر از علی جایی برود و شب هم برنگردد آن هم که تلفونش خاموش باشد از شدن فکر زیاد نزدیک صبح بود که خوابم برد.....
سه روز بعد....
( عمر )
3روز است که خانه نرفتیم حتی دانشگاه هم نرفتم تلفونم را خاموش کردم تا کسی همراهم تماس نداشته باشد میخواستم چند روز تنها باشم تا به خود بیایم تا درک کنم چی میخواهم این احساسی که هر بار غزل را میبینم و دلم میلرزد وقتی همراهم است ضربان قلبم بالا میرود و به شدت تپش میگیرد چی است باید این ها را به خود میفهماندم
با نشستن کیهان در پهلویم به خود آمدم این چند روز به خانه مجردی کیهان بودم خودش هم آنجا زندگی نمیکرد فقط گاهی سر میزد
من:سلام تو چی وقت آمدی؟
کیهان:سلام چند دقیقه پیش آمدم....در فکر هستی
من:هی خودت که میفهمی
سر خود را تکان داد که به تلفونش زنگ آمد علی بود کیهان زد روی بلندگو