کیهان:سلام روز بخیر علی برادر
علی با صدای نگران و وارخطا گفت:سلام! کیهان هنور از عمر خبر نداری؟
کیهان به طرف من دید و گفت:نخیر لالا علی چرا وارخطا هستی خیرت است؟
علی:به شفاخانه هستم خواهر خانمم وضعیتش زیاد خراب است یاد عمر افتیدم گفتم زنگ بزنم ازش خبر بگیرم تو ازش خبر دار شدی یا نی
کیهان:نخیر لالا علی من هم مثل خودت بیخبر هستم
علی وارخطا گفت:درست است کیهان قطع میکنم غزل به اتاق عملیات بردند
علی قطع کرد دست و پاهایم میلرزید چرا غزل حالش خراب است چی شده یعنی؟قلبم به تپش افتیده بود و چشم هایم سیاهی میکرد
کیهان:خوب هستی عمر؟
عاجل از جا بلند شده با سرعت به سمت دروازه حرکت کردم داخل موترم شدم و حرکت کردم چند دقیقه همام قِسم در راه روان بودم که یادم آمد آدرس شفاخانه را ندارم با دست های لرزان تلفونم را از جیبم کشیده روشن کردم و شماره علی را گرفتم بعد دو بوق جواب داد
با صدای لرزان گفتم:علی
علی:بلی شما؟
من:علی وضعیت ام خوب نیست آدرس شفاخانه را برم بگو
علی آدرس را گفت با استرس گفتم:علی غزل را چی شده
علی:خودت بیا میفهمی
تلفون را قطع کرد دستم را روی قلبم گذاشتم بیقراری میکرد خدایا حال غزل من که خوب بود یک دفعهیی چی شد؟خدا غزلم را از خودت میخواهم کمکش کو عاجل سمت آدرس که علی گفت حرکت کردم
اگر غزلم را چیزی شود من هم زنده بوده نمیتوانم خدایا حال که فهمیدم عاشق اش هستم حال که فهمیدم دیوانه او دختر هستم؟چرا همراهم این قِسم میکنی؟ حال که فهمیدیم جان ام به جانش بسته است چرا؟
با رسیدنم عاجل از موتر پایین شدم و داخل شفاخانه دویدم بعد از پرسیدن اتاقش دویدم به طرف اتاق قلبم کم بود از تپش ایستاد شود.....
(غزل)
با احساس نوازش روی دستم و نجوا های که نزدیک گوشم میشد به هوش آمدم اما چشمانم را باز نکردم با لذت به صدایی که همراهم حرف میزد گوش دادم این صدا چند وقتی است شده دلیل زندگیم
آهسته کنار گوشم نجوا گونه میگفت:چی باعث شده حالت بد شود؟؟ اینقِسم که میبینمت قلبم خودش را به در و دیوار میکوبد غزل من طاقت دیدنت در این حالت را ندارم
کمی مکث کرد و دوباره گفت:غزلی تمام بدنم درد میکند حس میکنم جای تو حال من بد است....چرا بیدار نمیشی تا چشم های مقبولت را نبینم آرام نمیشم
آرام پشت دستم را بوسید تکانی خوردم و خواستم چشمهایم را باز کنم که به یک حالت خاص و آرام زیر گوشم گفت:غزل من؟...نمیخواهی چشمهای نازت را باز کنی؟...ببین عمر ات میمیرد! چشم هایت را باز کو و برایم زندگی بتی
از اینقدر احساس در صدایش دلم زیر و رو شد...دلم میخواست چشمهایم بسته باشن تا برایم همین قِسم حرف بزند...دست خود را روی موهایم کشید و زیر گوشم گفت:حالی میمیرم بی عمر میشی....
با همان چشم های بسته ابرو هایم به هم گره خورد میتوانستم لبخند روی لبش را حس کنم اینقدر آهسته گپ میزد که به زور صدایش را میشنیدم همین آرام گپ زدنش احساس صدایش را صد برابر میکرد
یک دست اش لای موهایم بود و نوازش میکرد با دست دیگرش دستم را در دست گرفته بود و با انگشت هایش پشت دستم را نوازش میکرد آهسته و آرام با تمام احساس اش نزدیک گوشم گفت:چشمهایت را باز کن غزلم...تا چشمهای مقبول غزلِ خود را باز نبینم قلبم آرام نمیگیرد
دستم را روی قلب خود گذاشت و گفت:صدایش را میشنویی؟؟تو را دیده به تبوتاب افتاده...بیقرار شده تحمل این قِسمی دیدنت را ندارد...چشم هایت را باز کن و آرام اش کن...باز کو تا آرام شود
دیگر نتوانستم چشمهایم را بسته بگیرم چشمهایم را به هم فشار داده آهسته و آرام باز کردم وقتی دید چشم هایم باز شدن بدون اینکه سر خود را به عقب ببرد به چشمهایم خیره شد و زیر لب گفت:این چشم ها چی دارند که برایم زندگی میبخشن؟؟
آهسته سرش را عقب برد صاف نشست و با نشستن اش دست خود را هم از موهایم بیرون کرد با اضطراب آب دهنم را قورت کردم عمر با نگرانی گفت:خوب هستی دلیلزندگی عمر
بدون کدام جوابی رویم را به طرف دیگر کردم درست است که دلتنگش بودم اما نباید غیب بودن چند روزه اش را نادیده بگیرم همه را نگران کرده بود باورم نمیشد این عمر من باشد عمر من اینقدر شلخته نبود عمر من استایلی و همیشه منظم بود
آهسته و آرام گفت:غزلِ من!!همراه عمرت گپ نمیزنی؟
هیچ عکسالعملی نشان ندادم که دستم را با هر دو دستش گرفت و گفت:غزل چرا به طرف من نمیبینی...غزل من....به من ببین
آهسته به طرفش رویم را دور دادم که گفت:برایت توضیح میدهم که این چند روز کجا بودم
من:میفهمی همه چقدر وارخطا و ناراحت بودن حتی نمیتوانستی خبر بدهی کجا هستی؟
عمر:تو هم نگرانم شده بودی؟؟
چیزی نگفتم که ادامه داده گفت:میخواستم تنها باشم نشد که برایتان خبر بدهم میخواهی بفهمی چرا اینکار را کردم؟