من:هیچ برایم مهم نیست
مثل چی دروغ میگفتم بسیار هم برایم مهم بود
عمر:غزلم اجازه بته برایت همه چیز را بگم
با نگاه منتظر به طرفش دیدم که گفت:نمیفهمم از کجا و چطور شروع کنم غزل من مقدمهچینی را یاد ندارم میخواهم تمام گپ هایم را در یک جمله تمام کنم غزل من...من....من دوستت دارم
با تعجب به طرفش دیدم که ادامه داد و گفت:دیگر قلب عمر فکر و ذکر عمر زندگی عمر تو شدی من از همان روز اول که وارد بلاک شدم و با دختر ضدی و جسور مثل تو آشنا شدم قلبم را باختم اما خودم باور نمیکردم هر روز و هر لحظه با دیدنت و حرف زدن همراهت بیشتر جذب تو میشدم نمیخواستم همراه هیچ بچهیی جز من حرف بزنی میفهمی روز عروسی حشمت با دیدنت نفس در سینه ام حبس شده بود آنقدر مقبول شده بودی که احساس میکردم زیباترین منظره دنیا در مقابل من است میخواستم تا آخر فقط به تو نگاه کنم چشم گرفتن ازت سخت بود اما همه چیز را او روزی درک کردم که نزدیک بود کسی تو را با موتر بزند کم بود قلبم ایستاد شود آن روز بود که به خود آمدم هر لحظه به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که اگر نباشی من چیکار کنم؟چند روز به تنهایی نیاز داشتم به همین خاطر از همه دور شدم و خانه دوستم کیهان رفتم سه روز مکمل با خود درگیر بودم تا اینکه فهمیدم احساس ام یک احساس عادی نیست وقتی هنوز یک ساعت هم از ندیدنش نشده بود قلبم بیقراری میکرد درک کردم احساسم فراتر از دوست داشتن است و من دیوانه وار عاشق این دختر مقبول رو به رویم شدیم میفهمی وقتی علی گفت تو را به اتاق عملیات بردند روح از تنم جدا شد تا که آمدم و فهمیدم فقط فشارت پایین شده بوده و علی بخاطر من او قسم گفته چون قبلاً کیهان برایش گفته بوده که من خانه او هستم
آهسته پشت دستم را بوسید و گفت:غزلِ عمر! دیوانه وار عاشق چشم های مقبولت هستم
خود را ناراحت نشان داده و گفتم:تنها عاشق چشمهایم؟
لبخند جذابی به رویم زد و گفت:عاشق تمام وجودت هستم دیوانه وار تو را میپرستم غزل من!...بگو که قبول داری باقی زندهگی ات را زندگی من باشی بگو که تو هم احساس من را داری بگو که تو هم دوستم داری
تا خواستم جوابش را بدهم که صدای کف زدن آمد و بعد علی عسل حشمت مژده رضوان و کیهان داخل شدند همه شان عمر را تشویق میکردند و از من میخواستند قبول کنم
باورم نمیشد این حرف ها را عمر گفته باشد یعنی عمر هم مثل من عاشق شده و دوستم دارد یعنی پدرم قبول خواهد کرد؟پدرم از بچه های سرشار مثل عمر خوشش نمیآید به هیچ وجه قبول نخواهد کرد پس او کسی که عمر میگفت دوستش دارد چی؟ وااای درباره من حرف میزده و من احمق فکر میکردم کسی دیگر را دوست دارد به طرف عسل نگاه کردم که با لبخند به من میدید باید همراهش گپ میزدم
من:میشود اول همراه عسل دخترها گپ بزنم؟
عسل:البته که میشود؟
همه جز عسل و مژده از اتاق بیرون شدند عسل کنار تخت شفاخانه نشست و گفت:چی شده غزل
من:دخترها خودتان که اخلاق پدرم را میفهمین کمی مذهبی است و از اشخاصی مثل عمر خوشش نمیآید چطور میتوانم قبول کنم و به عمر امید بدهم؟
مژده:یعنی میگی عمر را رد میکنی؟ به هوش هستی غزل؟
عسل:غزل پدرم آنقدر هم که فکر میکنی سختگیر نیست اگر من و فیصل همراهش گپ بزنیم مسئله حی میشود
مژده:اوهوم عسل راست میگوید میدانی که پدرت حرف فیصل را زیاد قبول دارد و حرفش را رد نمیکند
#پایان_قسمت_بیستوچهارم