باز هم کوه آرزوی های مارا به خاک نشاندند باز هم تنها دریچهای که به رویمان برای ادامه تحصیل باز شده بود را بستند باز هم مارا به کنج تنهایی های مان کشاندند همان کور سوی امیدی که در دل مان روشن شده بود را خاموش نمودند انگار که ما مبتلایان بیماریی طاعون باشیم و بودن ما را در جامعه برای همه خطر بدانند انگار که حضور ما در جامعه باعث تنگی جایشان میشود انگار که ما سد راه شان هستیم نمیدانم چی نفرتی در قلوب شان از ما دارند که حضور مان را در جامعه کنار خودشان قبول نمیتوانند نمیدانم که قدامت و ریشهای این نفرت به کجا برمیگردد
باز هم دختران سرزمینم در باتلاق جهل فرو میروند ، هرچه دست و پا بزنیم بیشتر غرق در این منجلاب میشویم انگار که این کابوس تمامی ندارد