✳️ وسط میدان مین، متوجه حرکتی شدیم. کمی که دقت کردیم، کسی را دیدیم که در میدان مین، در حال نشسته، خم و راست میشود. فکر کردم سرباز عراقی است. اسلحه را به دست گرفتم و لنگ لنگان به هر سختی که بود، به همراه یکی دیگر از بچهها به طرف او رفتیم. بالای سرش که رسیدیم، لوله اسلحه را روی کلهاش گذاشتم و پرسیدم: کسی هستی؟
نور لرزان منور چلچراغی منطقه را کامل روشن کرده بود. صورتش را که به طرفم برگرداند، وحشت، سراپای وجودم را فراگرفت. در زیر نور زرد مایل به سرخ منور، چشمی را دیدم که از حدقه درآمده بود و برق می زد. یک طرف صورتش کاملاً متلاشی بود. نگاهش همچون تیری قلبم را سوراخ کرد. به زحمت لب گشود و با لهجهٔ غلیظ آذری گفت: ها ها هان؟!
ظاهراً از بچههای تخریب بود که مین جلویش منفجر شده بود و او را به آن روز انداخته بود. وقتی او را به خاکریز بردیم، فهمیدم که او در آن حال، مشغول خواندن نماز بوده. وقتی به سجده می رفت، تخم چشم چپش که آویزان بود، بر روی خاکها کشیده میشد. اما او آنقدر با آرامش قلب نماز میخواند که من فقط غبطه میخوردم.
#حمید_داوودآبادی #از_معراج_برگشتگان عماد فردا
صفحات ۱۸۸ و ۱۸۹.
@Ab_o_Atash