✳️ از آن روز به بعد، ماندن برایم سخت شد، پایم را توی یک کفش کردم که الا و بلا حالا که علی برگشته
من باید بروم. بعضی وقتها که خیلی بهم فشار میآمد، با خودم میگفتم آخه اینم شد شانس؟ اگه دو سال زودتر به دنیا اومده بودم، اگه جای علی بودم، الان راحت میتونستم برم جبهه. یک بار که خیلی
از کمی سن و سالم ناراحت بودم، به مادرم گفتم: آخه چرا من رو زودتر نزاییدی؟
مادرم با لبخندی گفت: اگه میدونستم قراره بزرگ بشی و بری جنگ، حالا حالاها نمیذاشتم دنیا بیایی! یک شب که داشتم
از خیابان بسطامی میرفتم «کانون طه» که پست بدهم، پشت پنجرهی خانهی عصمت خانم متوجه شدم که در خانهشان دعوایی برپاست. ظاهرا حسین عزیزی که کوچکترین فرزند عصمت خانم بود، میخواست برود جبهه که برادرهای بزرگترش شدیدا با او مخالفت میکردند، داد و هوارشان در محل پیچیده بود. وقتی یکی
از داداشها فریاد زد: خب به تو چه مربوطه که بری جنگ؟ خود آخوندا بچههاشون رو بفرستن برن تو چیکارهای؟ صدای حسین به گوش رسید که گفت: این حرفا چیه که می زنی؟ مگه مملکت فقط مال آخوند است؟ مال منم هست. منم میخوام برم
از مملکتم دفاع کنم.
#حمید_داوودآبادی #از_معراج_برگشتگان صفحه ۱۱۰.
@Ab_o_Atash