🔴✍کارل مارکس در زندگی خصوصی(۳)
خاطرات
پل لافارگ(۱۸۴۲-۱۹۱۱) سوسیالیست فرانسوی و همسر لورا دختر مارکس
روزهای یکشنبه دخترانش نمیگذاشتند او کار کند. پدر در تمام این روز مال آنها بود. وقتی هوا مساعد بود تمام اعضای خانواده به قصد گردش راه جلگه و جنگل در پیش میگرفتند و در قهوهخانههای کوچک بین راه برای صرف نان و پنیری توقف میکردند. تا زمانی که دخترانش کوچک بودند برای آن که تحمل سختی راه را بر آنان آسان سازد، به قصه های دور و درازی از پریان می پرداخت که نسبت به درازی راه طول و تفصیلش میداد و شنوندگان کوچک او با شنیدن این قصهها خستگی را فراموش میکردند. نیروی تخیل شاعرانه مارکس بی نظیر بود، نخستین آثار ادبی او اشعارش بودند. خانم مارکس با دقت اشعار جوانی همسرش را حفظ میکرد، اما آنها را به کسی نشان نمیداد. پدر و مادر مارکس آرزو داشتند فرزندشان ادیب یا استاد دانشگاه شود، به نظر آن ها او با پرداختن به تبلیغات سوسیالیستی و آموختن اقتصاد، که در آن زمان در آلمان علمی کم ارج بود، به کارهایی دون شان خود پرداخته بود. مارکس به دختران خود قول داده بود نمایشنامهای در باره «گراسوس» بنویسد که متاسفانه نتوانست به قول خود وفا کند. چه جالب بود اگر می توانستیم ببینیم او چگونه برخوردی با مردی که پهلوان نبرد طبقاتی می نامیدش میداشت و این قصه وحشت انگیز و پرشکوه از نبرد طبقاتی جهان باستان را چگونه مطرح میساخت.
همسرش در طول زندگی، به معنی راستین کلام، یار و مونس بود. آنها در نوجوانی با هم آشنا شده و با هم رشد کرده بودند. هنگامی که مارکس نامزد کرد بیش از هفده سال نداشت. آنها پس از هفت سال نامزدی در سال ۱۸۴۳ با هم ازدواج کردند و از آن پس هرگز از هم دور نشدند. اگرچه بانو «جنی فون وستفالن» در خانوادهای اشرافی چشم به جهان گشوده بود، اما هیچکس چون او با احساس برابری و یگانگی آشنا نبود. اختلاف خاستگاه اجتماعی و تفاوت طبقاتی برای او بی معنی بود. او در خانه خود و بر سر میز غذای خود با همان لطف و ادب پذیرای کارگرانی در لباس کارشان می شد که گوئی با شاهزادگان و نجبا روبروست. کارگران زیادی از بسیاری کشورها با مهمان نوازی پُرمهر او آشنا شدهبودند و مطمئنم که هیچ یک از آنها حتی حدس هم نمیزد این بانو که آنها را با آن صمیمیت بی شائبه و خالی از تکلف پذیرا گشته از سوی مادر نَسب به خانواده اشرافی«هرتسوگ فن آرگیل» میبرد و برادرش وزیر پادشاه پروس بوده است. خانم مارکس بی اعتنا به همه اینها در پی کارل خود بود و حتی در سخت ترین دورانهای تنگدستی نیز از آنچه کرده بود پشیمان نبود.
او روحی رخشان و شاد داشت. نامه های روان و خالی از تکلفی که به دوستانش نوشته نمونه استادی در نگارش و حاکی از سرزندگی وطبع بدیع پرداز او هستند. کسی که نامه ای از او دریافت میکرد چنان بود که گوئی به ضیافتی فراخوانده شده است. یوهان فیلیپ بِکِر برخی از این نامهها را منتشر کرده است. هاینریش هاینه شاعر طنز پرداز و تند زبان آلمانی که خود از استهزاء مارکس هراسناک بود، شیفته روح لطیف و ذهن تیز او بود و هنگامی که مارکس و همسرش در پاریس بسر می بردند او مهمان پر و پا قرص آنان بود. مارکس حرمت خاصی برای هوشمندی و ذهن نقاد همسر خود داشت و یک بار به من گفت که دستنوشته های خود را در معرض سنجش او قرار میدهد و برای داوری او ارزش ویژه قائل است.
خانم مارکس شش فرزند به جهان آورد که در دوران دشوار محرومیتها پس از شکست انقلاب ۱۸۴۸ و پناه بردن به لندن و اقامت اجباری در دو اطاقک ِ خیابان دَین، سه تن از نوباوگان خود را از دست داد. من فقط با سه دختر او آشنا شدم. در سال ۱۸۶۵ که من به خانه مارکس راه یافتم جوانترین آنها خانم آولینگ بود، نوجوانی نازنین با ویژگیهای پسرانه. مارکس میگفت هنگامی که این بچه به دنیا می آمد خانمش اشتباها بجای پسر دختر به دنیا آورده است. آن دو دختر دیگر، نازنینانی بودند، ستودنی. خانم Languet چون پدر سبزه بود، سبزه تند، با چشمانی سیاه و موهائی از شبق مشکی تر، دختر جوان تر، خانم
لافارگ، بور و گلگون بود، گیسوان انبوه زرینش میدرخشیدند تو گوئی انبوه مواج گیسوان زرینش بر آفتاب شامگاهی لمیده اند، شبیه مادرش.
مارکس نه تنها در کانون خانواده، بلکه در محفل دوستان ما نیز رفتاری فوقالعاده دوست داشتنی داشت. در تمام آن چه رخ میداد شرکت میکرد و اگر شخصیتی را میپسندید یا کسی سخنی جالب میگفت عینک یک شیشهای خود را بر چشم مینهاد و شادمان و علاقمند به آن فرد چشم میدوخت. چشمان مارکس کمی ضعیف بود، ولی فقط هنگامی که خواندن یا نوشتن به درازا می کشید، عینک می زد.
عرصه ای از علم نبود که وی به عمق آن راه نیافته باشد، هنری نبود که او را به شور نیاورد، زیبایی در طبیعت نبود که در آن غرق نشده باشد. مارکس فقط از دروغ، تو خالی بودن، خودستایی و احساسات دروغین نفرت داشت.
#پل_لافارگ#کارل_مارکس ادامه دارد.