سوسیالیسم کارگران

#پل_لافارگ
Канал
Новости и СМИ
Политика
Образование
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала سوسیالیسم کارگران
@SkaregariПродвигать
739
подписчиков
32,8 тыс.
фото
21 тыс.
видео
8,59 тыс.
ссылок
سوسیالیسم کارگری خبرها و گزارش های کارگری،تصویرها و کلیپ و مطالب و نظرات و پیشنهاد های خود را از این طریق برایمان ارسال کنید @AmAe123
Forwarded from تجربه نوشتن
کارل مارکس در زندگی خصوصی؛ خاطرات پل لافارگ، سوسیالیست فرانسوی و همسر لورا، دختر مارکس (۱)

بیست‌وچهار سالم بود که برای اولین بار او را دیدم. می‌گفت«دانش نباید وسیله کسب لذات خود‌خواهانه شخصی باشد. آن کسانی‌که چون روی به دانش آورده‌اند خود را سعادتمند می‌دانند، در عین‌حال باید بتوانند از نخستین کسانی باشند که دانش خود را در خدمت بشریت قرار دهند». «برای جهان کار کردن» یکی از تکیه‌کلام‌های مطلوبش بود. مارکس فعالیت خود را محدود به کشوری که در آن زاده شده بود، نمی‌ساخت. می‌گفت:«من شهروند جهانم و هرجا که باشم، آنجا فعال هستم.» واقعیت نیز همین بود. هر جا که رویدادهای زندگی یا تعقیب‌های سیاسی او را به آن‌جا رانده بودند؛ در فرانسه، بلژیک، انگلستان نقش چشم‌گیری در جنبش انقلابی آن‌جا برعهده می‌گرفت.

اطاق کارش نامرتب به‌نظر می‌رسید، ولی فقط این‌طور به‌نظر می‌رسید؛ اما در واقع همه چیز همان‌جا بود که می‌باید باشد و همیشه آن کتاب یا دفتری را که می‌خواست بی‌زحمت جست‌وجو می‌یافت. به هیچ‌کس اجازه نمی‌داد کتاب‌ها و کاغذهایش را مرتب و در واقع نامرتب کند.

کتاب‌هایش بر حسب قدوقواره کنار هم قرار نگرفته بودند. کتاب‌هایی با قطع جیبی یا وزیری و جزوه‌ها کیپ هم چیده شده بودند. او کتاب‌ها را نه بر حسب اندازه، بلکه بر حسب موضوع در کنار هم می‌گذاشت. در نظر مارکس کتاب ابزار کار معنوی بود، نه یک شی‌ِ تجملی. می‌گفت: «آن‌ها بردگان من هستند و باید مطابق میل من در خدمتم باشند.» بدون توجه به شکل، جلد، زیبایی کاغذ یا چاپ، با کتاب بد‌رفتاری می‌کرد. گوشه صفحات را تا می‌کرد، در حاشیه صفحات و زیر سطور با مداد خط می‌کشید. گرچه حاشیه‌نویسی نمی‌کرد، ولی اگر مؤلف جایی دچار خطا شده بود، نمی‌توانست از گذاشتن علامت تعجب یا پرسش در آن‌جا خودداری کند. شیوه خط‌کشی در کنار یا زیر سطور به وی امکان می‌داد تا در مراجعات بعدی جای مورد نظر را به‌آسانی تمام پیدا کند. وی عادت داشت که بارها، حتی پس از گذشت سال‌ها، به یادداشت‌های خود بازگردد و یا جاهایی را که در کتاب علامت گذاشته بود دوباره بخواند، تا آن‌ها را خوب در حافظه فوق‌العاده نیرومند و دقیقش ضبط کند. وی از جوانی، به پیروی از توصیه هگل، برای تقویت حافظه اشعاری را به زبانی که نمی‌شناخت از بر می‌کرد.

مارکس اشعار «هاینه» و «گوته» را که اغلب در صحبت‌هایش از آن‌ها شاهد می‌آورد، از بَر داشت و پیوسته به مطالعه آثار دیگر شاعران اروپایی که برگزیده بود می‌پرداخت. همه آثار «آشیل» را به همان زبان یونانی کهن می‌خواند. آشیل و «شکسپیر» را به‌عنوان بزرگ‌ترین نوابغ درام‌نویسی که بشریت به خود دیده است تجلیل می‌کرد. ستایش وی از شکسپیر، که او آثارش را دقیقا مطالعه کرده بود، حد و مرز نداشت و حتی کوچک‌ترین شخصیت‌های آثار او را هم می‌شناخت. تمام اعضای خانواده او درست و حسابی شیفته و ستایش‌گر شکسپیر، درام‌نویس انگلیسی، بودند. هر سه دختر مارکس، آثار شکسپیر را از بر داشتند. هنگامی که مارکس در سال ۱۸۴۸ (در سی سالگی) قصد آن کرد تا زبان انگلیسی خود را، که از قبل خواندن آن‌را می‌دانست، تکمیل کند، به جمع‌آوری و تنظیم اصطلاحات ویژه شکسپیر پرداخت. اشعار «دانته» و «روبرت برنز» نیز از آثار مورد علاقه او بودند. وقتی دخترانش طنز یا اشعار تغزلی این شاعر اسکاتلندی را دکلمه می‌کردند و یا به آواز می‌خواندند، غرق شادی می‌شد.

مارکس تمام زبان‌های اروپایی را در حد مطالعه به آن زبان‌ها می‌شناخت و به سه زبان آلمانی، فرانسه و انگلیسی می‌نوشت. در ستایش کسی که به زبان‌ها آشنا بود با علاقه این تمثیل را تکرار می‌کرد که: «یک زبان خارجی، سلاحی است در نبرد زندگی». او استعداد زیادی در فرا گرفتن زبان‌ها داشت و دخترانش نیز این استعداد را از او به ارث بردند. پنجاه ساله بود که شروع به آموختن زبان روسی کَرد و با وجود آن‌که این زبان از لحاظ ریشه‌شناسی(اتیمولوژی)با هیچ‌یک از زبان‌های نوین و کهنی که او می‌شناخت خویشاوند نبود، معهذا پس از ۶ ماه، چنان بر این زبان تسلط یافت که می‌توانست از آثار شاعران و نویسندگان روسی به ویژه پوشکین، گوگول و شچدرین، که ارزش خاصی برای آن‌ها قائل بود، لذت برد.

مارکس فقط از دروغ، تو خالی بودن، خودستایی و احساسات دروغین نفرت داشت. قلم مارکس یعنی خود او. مردی که تا اعماق وجودش یک انسان ناب بود که هیچ کیشی نمی‌شناخت، مگر کیش حقیقت جوئی. او آن‌چه را با رنج آموخته و بدان دل بسته بود، به‌محض آن که از نادرستی‌اش مطمئن می‌گشت، در یک چشم بر هم زدن به دور می‌انداخت، چنین آدمی باید در برابر نوشته‌های خود نیز همین روش را داشته باشد. او نه قادر به تزویر بود و نه قیافه گرفتن، همیشه خودش بود، هم در نوشته‌هایش و هم در زندگی‌اش.
ادامه دارد...
#کارل_مارکس
#پل_لافارگ
#لورا

https://t.me/tajrobeneveshtan/3052
🔴کارل مارکس در زندگی خصوصی(۳)
خاطرات پل لافارگ(۱۸۴۲-۱۹۱۱) سوسیالیست فرانسوی و همسر لورا دختر مارکس

روزهای یکشنبه دخترانش نمی‌گذاشتند او کار کند. پدر در تمام این روز مال آن‌ها بود. وقتی هوا مساعد بود تمام اعضای خانواده به قصد گردش راه جلگه و جنگل در پیش می‌گرفتند و در قهوه‌خانه‌های کوچک بین راه برای صرف نان و پنیری توقف می‌کردند. تا زمانی که دخترانش کوچک بودند برای آن که تحمل سختی راه را بر آنان آسان سازد، به قصه های دور و درازی از پریان می پرداخت که نسبت به درازی راه طول و تفصیلش می‌داد و شنوندگان کوچک او با شنیدن این قصه‌ها خستگی را فراموش می‌کردند. نیروی تخیل شاعرانه مارکس بی نظیر بود، نخستین آثار ادبی او اشعارش بودند. خانم مارکس با دقت اشعار جوانی همسرش را حفظ می‌کرد، اما آن‌ها را به کسی نشان نمی‌داد. پدر و مادر مارکس آرزو داشتند فرزندشان ادیب یا استاد دانشگاه شود، به نظر آن ها او با پرداختن به تبلیغات سوسیالیستی و آموختن اقتصاد، که در آن زمان در آلمان علمی کم ارج بود، به کارهایی دون شان خود پرداخته بود. مارکس به دختران خود قول داده بود نمایشنامه‌ای در باره «گراسوس» بنویسد که متاسفانه نتوانست به قول خود وفا کند. چه جالب بود اگر می توانستیم ببینیم او چگونه برخوردی با مردی که پهلوان نبرد طبقاتی می نامیدش می‌داشت و این قصه وحشت انگیز و پرشکوه از نبرد طبقاتی جهان باستان را چگونه مطرح می‌ساخت.

همسرش در طول زندگی، به معنی راستین کلام، یار و مونس بود. آنها در نوجوانی با هم آشنا شده و با هم رشد کرده بودند. هنگامی که مارکس نامزد کرد بیش از هفده سال نداشت. آنها پس از هفت سال نامزدی در سال ۱۸۴۳ با هم ازدواج کردند و از آن پس هرگز از هم دور نشدند. اگرچه بانو «جنی فون وستفالن» در خانواده‌ای اشرافی چشم به جهان گشوده بود، اما هیچ‌کس چون او با احساس برابری و یگانگی آشنا نبود. اختلاف خاستگاه اجتماعی و تفاوت طبقاتی برای او بی معنی بود. او در خانه خود و بر سر میز غذای خود با همان لطف و ادب پذیرای کارگرانی در لباس کارشان می شد که گوئی با شاهزادگان و نجبا روبروست. کارگران زیادی از بسیاری کشورها با مهمان نوازی پُرمهر او آشنا شده‌بودند و مطمئنم که هیچ یک از آنها حتی حدس هم نمی‌زد این بانو که آنها را با آن صمیمیت بی شائبه و خالی از تکلف پذیرا گشته از سوی مادر نَسب به خانواده اشرافی«هرتسوگ فن آرگیل» می‌برد و برادرش وزیر پادشاه پروس بوده است. خانم مارکس بی اعتنا به همه این‌ها در پی کارل خود بود و حتی در سخت ترین دوران‌های تنگدستی نیز از آنچه کرده بود پشیمان نبود.
او روحی رخشان و شاد داشت. نامه های روان و خالی از تکلفی که به دوستانش نوشته نمونه استادی در نگارش و حاکی از سرزندگی وطبع بدیع پرداز او هستند. کسی که نامه ای از او دریافت می‌کرد چنان بود که گوئی به ضیافتی فراخوانده شده است. یوهان فیلیپ بِکِر برخی از این نامه‌ها را منتشر کرده است. هاینریش هاینه شاعر طنز پرداز و تند زبان آلمانی که خود از استهزاء مارکس هراسناک بود، شیفته روح لطیف و ذهن تیز او بود و هنگامی که مارکس و همسرش در پاریس بسر می بردند او مهمان پر و پا قرص آنان بود. مارکس حرمت خاصی برای هوشمندی و ذهن نقاد همسر خود داشت و یک بار به من گفت که دست‌نوشته های خود را در معرض سنجش او قرار می‌دهد و برای داوری او ارزش ویژه قائل است.
خانم مارکس شش فرزند به جهان آورد که در دوران دشوار محرومیت‌ها پس از شکست انقلاب ۱۸۴۸ و پناه بردن به لندن و اقامت اجباری در دو اطاقک ِ خیابان دَین، سه تن از نوباوگان خود را از دست داد. من فقط با سه دختر او آشنا شدم. در سال ۱۸۶۵ که من به خانه مارکس راه یافتم جوان‌ترین آنها خانم آولینگ بود، نوجوانی نازنین با ویژگی‌های پسرانه. مارکس می‌گفت هنگامی که این بچه به دنیا می آمد خانمش اشتباها بجای پسر دختر به دنیا آورده است. آن دو دختر دیگر، نازنینانی بودند، ستودنی. خانم Languet چون پدر سبزه بود، سبزه تند، با چشمانی سیاه و موهائی از شبق مشکی تر، دختر جوان تر، خانم لافارگ، بور و گلگون بود، گیسوان انبوه زرینش می‌درخشیدند تو گوئی انبوه مواج گیسوان زرینش بر آفتاب شامگاهی لمیده اند، شبیه مادرش.
مارکس نه تنها در کانون خانواده، بلکه در محفل دوستان ما نیز رفتاری فوق‌العاده دوست داشتنی داشت. در تمام آن چه رخ می‌داد شرکت می‌کرد و اگر شخصیتی را می‌پسندید یا کسی سخنی جالب می‌گفت عینک یک شیشه‌ای خود را بر چشم می‌نهاد و شادمان و علاقمند به آن فرد چشم می‌دوخت. چشمان مارکس کمی ضعیف بود، ولی فقط هنگامی که خواندن یا نوشتن به درازا می کشید، عینک می زد.
عرصه ای از علم نبود که وی به عمق آن راه نیافته باشد، هنری نبود که او را به شور نیاورد، زیبایی در طبیعت نبود که در آن غرق نشده باشد. مارکس فقط از دروغ، تو خالی بودن، خودستایی و احساسات دروغین نفرت داشت.
#پل_لافارگ
#کارل_مارکس

ادامه دارد.
Forwarded from تجربه نوشتن
✔️ کارل مارکس در زندگی خصوصی(۲)

خاطرات پُل لافارگ(۱۸۴۲-۱۹۱۱) سوسیالیست فرانسوی و همسر لورا دختر مارکس

کوویر، دانشمند پُرکار و خستگی‌ناپذیر فرانسوی، که رئیس موزه پاریس بود، دستور داده بود چندین اطاق کار برای شخص او در موزه آماده سازند، هر اطاقش مخصوص کاری و حاوی کتاب ها، ابزار و وسایل ضروری آناتومی و غیره بود، وقتی که از یک کار خسته می شد، به اطاقی دیگر می رفت و به مطالعه در رشته‌ای دیگر می‌پرداخت. به طوری که نقل می‌کنند این تغییر ساده اشتغال فکری برای او به منزله استراحت بود. مارکس نیز چون «کوویر» پُرکار و خستگی‌ناپذیر بود، اما بر خلاف او چنان امکانی نداشت که چندین اطاق برای خود داشته باشد. شیوه استراحت او چنین بود که در اطاق قدم می زد، در نتیجه یک تکه از فرش اطاق، از جلوی در تا کنار پنجره کاملا سائیده شده و به گذرگاهی در چمن مانند گشته بود. گاهی روی کاناپه دراز می کشید و رُمانی می خواند و گاه دو سه کتاب را هم زمان با هم می خواند. او هم چون «داروین» به خواندن رُمان علاقه فراوان داشت. مارکس رُمان های قرن هیجدهم به ویژه «توم جونز» اثر فیلدینگ را دوست داشت. از نویسندگان معاصرش به پُل دُکُک و چارلز لوول، الکساندر دوما (پدر) و والتراسکات علاقمند بود و به نظرش برجسته‌ترین اثر والتر اسکات «اصول اخلاق کهن» بود. وی به ویژه شیفته قصه‌های پُر ماجرا و داستان‌های خنده آور بود. به نظر او سروانتس و بالزاک برجسته ترین رُمان نویسان بودند و معتقد بود که «دُن کیشوت»، حماسه شوالیه گری رو به زوال است که قضاوت‌های آن در دنیای رو به پیدایش بورژوایی به خُل بازی‌ها و مسخره بازی‌های مُضحک تبدیل شده‌اند. بالزاک را سخت می ستود و قصد داشت به محض آن که اثر اقتصادی خود را به پایان برد، انتقادی بر «کمدی انسانی» اثر بزرگ بالزاک بنویسد؛ بالزاک نه تنها تاریخ‌نویس جامعه زمان خود، بلکه آفریننده پیامبر گونه شخصیت هایی بود که در زمان لوئی فیلیپ در مرحله جنینی بودند و تازه پس از مرگ او، در زمان ناپلئون سوم، به رشد کامل دست یافتند.

ویکو(فیلسوف ایتالیائی) می گفت: «چیز برای خدایی که همه چیز را می داند، فقط یک جسم است، اما برای انسان که فقط ظواهر را می شناسد، یک سطح است.» نوع درک مارکس نیز مانند نوع َدرک خدای مورد نظر «ویکو» بود؛ که فقط سطح را نمی‌دید، بلکه به درون و ژرفا فرو می‌رفت و به مطالعه تمام اثرات اجزاء و تاثیرات متقابل آن‌ها بر یکدیگر می‌پرداخت. وی اجزاء را جزء به جزء از هم جدا می‌ساخت و تاریخ تکامل آن را دنبال می‌کرد. سپس توجه خود را از «چیز» به محیط پیرامون آن معطوف می‌ساخت و به مطالعه تاثیرات محیط بر آن چیز و تاثیرات آن چیز بر محیط پیرامونش می‌پرداخت. سیر تکامل موضوع مورد مطالعه را تا لحظه پیدایش آن دنبال می‌کرد؛ استحاله‌ها، تغییرات تدریجی و تحولات جهشی انقلابی که در آن رخ داده بود، همه را مطالعه می‌کرد تا سرانجام دورترین تاثیرات آن را می‌شناخت. مارکس به یک چیزِ فی نفسه و لنفسه( در خود و برای خود)، بدون ارتباط آن با جهان پیرامونش توجه نداشت؛ بلکه آن را به مثابه جهانی در کُلیتش با همه پیچیدگی‌اش به مثابه جهانی که پیوسته در حرکت است می‌نگریست. مارکس می خواست این زندگی را در کلیت و جامعیتش با تاثیرات دائمی، متقابل و گوناگونش بنمایاند. نویسندگان پیرو مکتب فلوبر و گنکور شِکوه می کنند که چه دشوار است بیان آن چه که انسان می‌بیند. ولی به قول ویکو آن چیزی هم که می خواهند تصویر کنند چیزی نیست جز سطح. تاثیری که آن‌ها می گیرند، کار ادبی آن ها، در قیاس با آن چه مارکس می کند، بازیچه است، باید نیروی تفکر فوق العاده داشت و هنری در همان سطح، تا بتوان واقعیت را آن گونه دید که او دید. او هیچ گاه از کارش راضی نبود، پیوسته در آن تغییراتی می داد و همیشه متوجه می شد که توصیف از تصور عقب مانده است. یک پژوهش روانشناسانه بالزاک، که امیل زولا به نام خود جا زده بود، مارکس را سخت تحت تاثیر قرار داد، زیرا بالزاک در بخشی از این پژوهش تا حدودی به توصیف احساس‌هایی پرداخته بود که مارکس نیز احساس کرده بود؛ یک نقاش نابغه تحت این فشار قرار دارد که چیزها را آن گونه که در مغزش هستند منعکس کند و از این رو آن قدر به تصویری که نقش کرده ور می رود و کم و زیادش می کند تا سرانجام آن چه بر پرده نقش می‌بندد چیزی نیست جز انبوهی رنگ های درهم و بی شکل. اما همین انبوه آشفته رنگ ها در دیدگان گرفتار او کامل ترین انعکاس واقعیت است.

مارکس هر دو صفت یک متفکر نابغه را در خود گرد آورده بود. به گونه ای بی نظیر می‌توانست پدیده ای را به اجزء آن تجزیه کند و در عین حال می‌توانست در نهایت استادی پدیده تجزیه شده را با تمام اجزاء و اشکال گوناگون تکاملش به هم پیوند دهد و روابط درونی آن‌ها را کشف کند.
#پل_لافارگ
#کارل_مارکس

ادامه دارد...

🦋🦋🦋
https://t.center/tajrobeneveshtan