شهرکبود

#داستانک
Канал
Логотип телеграм канала شهرکبود
@ShahrekabodПродвигать
2,46 тыс.
подписчиков
3,95 тыс.
фото
656
видео
388
ссылок
...وَ تو با یک فصل سپید می‌آیی آن چنان تیز که لخته‌های چسبیده به شیشه‌ی خاموشی‌ام می‌بُرد ..‌. ✍️ #مهری_چراغی_موژان @mehri.cheraghiofficial 👈اینستاگرام
در باز شد .صدای قدم های کوتاه تاریکی را شکافت .پیرزن باصدایی لرزان گفت :"مادر جان آمدی می ترسیدم وقت رفتن نبینمت "
دست سردش را دردستان گرم دخترش جا گذاشت  و بی صدا مرد .
هق هق پرستار با درد تنهایی خانه ی سالمندان آمیخته شد .
#شیدا_شهبازی
📚#خوشه_خوشه
✏️#داستانک

#shahrekabod
شهرکبود
《ماهی‌ها》 نگاه‌های سبز و هیزِ اصغر آقا هم نمی‌توانست منصرفم کند، باید می‌رفتم ... از فکر ماهی‌ها‌ی لخت و عورِ کنار هم که مقابل او دراز کشیده و نگاه‌های شهوت آلود این مردک را تحمل می‌کنند، تلخندی روی لب‌هایِ سُرخم می‌نشیند. دستی به موهای پریشان و شال پشمی‌…
《سبزسیر》

سبزی ها را با دقت و وسواس روی میز می‌چینم و منتظر می‌مانم .مشتری‌ها یکی بعد از دیگری می‌آیند و می‌روند.
هوا تاریک می‌شود، دل دل می‌کنم همه را نفروشم، شاید...

باز می‌رسد، نگاهی به سبزی‌ها می‌اندازد.
سبزِسیر موج می‌زند میان چشمانش. یک دنیا زندگی روی لب‌هایش نشسته، محو تماشا
می‌شوم .
زمین و زمان متوقف می‌شود. و من کم کم غرق می‌شوم درشوق نگاهش. باصدای عجولانه‌ی دختر به خودم می‌آیم؛
_آقا فرهاد را ندیدید؟
من زیر آوار نا امیدی دست و پا می‌زنم
و بی‌رمق می‌گویم رفت و همه چیز را برد.



✍️#شیدا_شهبازی
📚#خوشه_خوشه
📚#داستانک
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مریم خانم همسایه‌ی طبقه‌ی بالایی آمده بود پی پیاز و آتنا دخترک محجوب واحد رو‌به‌رویی زردچوبه می‌خواست ...

و محمد که تنها یک همگروهی ناشناس در تلگرام بود، پس از سلام خوبی، خانم فیلترشکن داری؟!

✍️
#مهری_چراغی_موژان
📚
#داستانک_پیاز

#Shahrekabod
‍ تاچشم باز کردم ،خورشید نور خوشرنگ و آرامش بخش خود را روی زمین پهن میکرد
لطافت خاصی در هوا موج می زد حس و حال خوبی داشتم
با خمیازه های طولانی که می کشیدم خستگی از تنم بیرون می رفت
دست و رو شسته مثل( یک دختر بچه که مرتب منظم پشت نمیکت مدرسه نشسته و منتظر درس معلم هست )من هم با وسواس و بانظم پشت میز صبحانه نشستم ولی ...
خبری از صبحانه نبود .روی میز مثل کف دست تمیز بود ..
فقط یک کاغذ  کنار گلدان بود .که نوشته بود: 《من حالم خوب نبود باز هم ناراحتی قلبی سراغم آمده دلم نیامد تو را از خواب بیدار کنم می روم بیمارستان 》..
و الان چهار سال است که مادر صبح زود رفته
ولی هنوز
چشم به راه آمدنش هستم

@Shahrekabod

#فاطمه_حسنی
🎙#بانو_ستاره
📚#داستانک
📚#خوشہ_خوشہ
Audio
شاپرک مادر:این روزا که دربستر افتاده ام تو همش منو یاد ننه جون خدابیامرزم میندازی
چطورمامان؟
آخه همش میگفت:ایشالله عاقبت به خیر بشی
تو همون عاقبت به خیریِ منی...

#لیلاعبدی
🎙
#لیلاعبدی
📚
#داستانک
#خوشہ_خوشہ
@Shahrekabod
«خون بس»

آرزو هایش را کنج دل بقچه کرد.دخترکی که  خون دل خورد درتاوان سنت‌، تا جوانی اش را
درحجله ی مردی به دار آویزد.

#ثریا_حاجی_زاده
📚
#خوشه‌_خوشه
🎙
#ستاره
📖
#داستانک

@Shahrekabod
«خون بس»

آرزو هایش را کنج دل بقچه کرد.دخترکی که  خون دل خورد درتاوان سنت‌، تا جوانی اش را
درحجله ی مردی به دار آویزد.

#ثریا_حاجی_زاده
📚
#خوشه‌_خوشه
📖
#داستانک
🩸
#خون_بس
@Shahrekabod
Forwarded from ستاره سهیل
"جنازه"

کم حرف بودم اما رگی که لمس کردم،
اشتباه بود!
رنج هایش فوران کرد ...

بعضی از واژه‌ها بوی جنازه می‌دهند.


#مهری_چراغی_موژان
📚
#خوشہ_خوشہ
🎙
#ستاره
#داستانک

@Shahrekabod
در یخچال رو باز کردم ،خودم از خجالت آب شدم.
کاش!!یخچالا مثل قدیم قفل داشتن.
برای مادر سخته بچه‌ش بره سر یخچال وبا کلمه‌ی
« ای بابا» در یخچال و محکم ببنده.
بچه‌س ،گشنه‌ش میشه ،نمیشه؟!
یه شیشه رب و یه شیشه آبلیمو که تهش بود
یکم مربا و یه پنیر که خودشو قایم کرده بود بین نونای بیات .
چی در میومد ازین یخچال که شکم دوتا پسر شش ساله و نه ساله رو سیر کنه؟!
منم که کارم شده بود پول قرض کردن ؛ اوایل به چشم زنی که تازه شوهرش مرده نگام میکردن و دلشون می‌سوخت.
میگفتن :«اخی سر جوونی بیوه شد.چقدرم برو رو داره این زن »
راست میگفتن ؛بخاطر همین بروروم ،خدا بیامرز شوهرم همیشه قائمم میکرد. نمیزاشت تنها بیرون برم. نه دوستی نه رفیقی نه کاری ...
اما! دیگه فامیلم پشتم نبودن
،باید فکر کار میکردم .
بعضی شبا فکر میکردم شیر گازو باز کنم و خودم و بچه ها باهم بمیریم .
مخصوصا اون شبی که علی رضا پسر بزرگم سر توپ پلاستیکی که میگفت:« پاره شده و بخر »
کتک خورد و محمدرضارم کنارش اونقدر زدم که یاد بگیره وقتی پول نیست نیست .
اونم حساب کارشو کرده بود ،اصلا نمیگفت کفشام پاره شده ‌و موقع فوتبال تو کوچه پابرهنه بازی میکنه، وقتی پاشو با شیشه برید، تازه فهمیدم .

برای زنی مثل من چه کاری بود؟!
مریم همسایمون میگفت :«تو کم رفتی تو جامعه حواست باشه همه گرگن »
خدایا!! دلم آشوب بود.
تصمیم گرفتم برم مغازه‌های دورو بر ببینم فروشنده نمیخوان ؟!همون مغازه اول چنان براندازم کرد که پشیمون شدم ‌‌.
دلمو زدم به دریا از فامیل مقداری قرض کردم.
شروع کردم به بافت لیف و عروسک که بلد بودم
صورتمو قشنگ میپوشندم که آشنا و همسایه و فامیل نبینه.
مترو بهترین جای فروش بود .
حالا خیلی بهتره !!
علی‌رضا توپ فوتبال خریده .
محمد رضا کفش خوب داره .
یخچال دیگه محکم بسته نمیشه و قفل نمی‌خواد.
مشتری های خوبی دارم .
شمارمو گرفتن و برام مشتری جدید میارن.
فقط نمره عینکم  بالا رفته .
دیگه اون چشمای قشنگی که شوهرم میگفت کسی نبینه ،رفتن  پشت قاب عینک.
چند تا چروکم افتاده رو صورتم.
دستامم چند سال از خودم بزرگتر میزنن!
مهم اینه همه چیز خوب و مرتبه...
همه‌چیز غیر از من و دلم!!

#پانته‌آ_فوشریان
📚#خوشه_خوشه
📖#داستانک_یخچال_قفلدار


@Shahrekabod
طلبکار

مشت‌هایت پوچ‌تر از مغزت بود، وگرنه تنگ غروب در را از پاشنه در‌نمی‌آوردی!

در را که باز می‌کنم، بی‌تعارف وارد خانه می‌شوی
و داستان پدر خدا بیامرزم که پاگیر برف بود و پدرت ناجی، در چند سطر بر زبانت جاری می‌شود!
سعی داری مرا قانع کنی که مبلغِ درخواستی‌ات را قرض بدهم. و مدام اصرار می‌کنی که فردا صبح اول وقت پول را باز می‌گردانی.

دخترکم ترسیده و پشت بی‌بی‌جان پنهان شده و پسرکم درآغوش مادر بی‌تابی می‌کند. و تو بلندتر ازقبل درخواستت را تکرار می‌کنی. برای تضمین از نقل چندین باره‌ی داستان پدر هم مضایقه نداری.

باوعده‌ی پول آرامت می‌کنم و برایت سفره‌ی رنگینی تدارک می‌بینم. دست رد به سینه‌ی هیچ غذایی نمی‌زنی. چشمانت میان عقربه‌های ساعت و درب حیاط در رفت و آمد است، شاید که شاگردم با یک صندوقچه پراز پول بیایید و کامیاب شوی.

بعد از غذا پلک‌هایت به روی شب بسته می‌شود. بالشت و متکایی زیر سرت می‌اندازم و یک لحافِ مخملِ سرخ روی تن‌ات، شاید که خواب ما را به آرامش برساند...

خروس خان که بیدار می‌شوی چاشتت آماده است.
چشمان گرسنه‌ات هنوز دنبال صندوقچه‌ی پول می‌دود و من خوشحالم از پولی که دیشب به تو قرض ندادم و امروز اول وقت پس گرفتم
!



✍️
#مهری_چراغی_موژان
📚
#داستانک_طلبکار
.

واق واق
واق واق
واق واق ...

بیابان گرم رفتن بود و
کاروان درپی‌او می‌دوید ...
آنها به مقصد رسیدند،
اما واق واق همچنان به گوش‌‌ سنگ می‌رسید!


✍️
#موژان
📚#داستانک_سگ‌_ولگرد

#Shahrekabod
بوی کباب خونه رو گرفته بود، لعنت به همسایه‌ی بی فکر .
لعنت به شوهر بی عرضه ،لعنت به من که بچه اوردم براش
مامان ،مامان ،کی برامون کباب میپزی؟!
سوالی که می‌ترسیدم  را شنیدم
مامان جان اسفند دود کرده همسایه کباب نیست که
نگاهش داشت میگفت دروغگو
موهام تا کمرم بود هبچ وقت رنگشون نکرده بودم
خرمایی بودن
یه لحظه فکری به سرم زد
اگهی رو باز کردم خریدار مو
تماس گرفتم و ...

یک کیلو گوشت چرخ کرده ،یه روغن ،دو‌کیلو برنج
یکم میوه یه جوراب زنانه برای خودم


#پانته‌آ_فوشریان
#خوشه_خوشه
#داستانک_منتخب_داوری_جشنواره_سمر

📜عرض تبریک و آرزوی موفقیت‌های روزافزون برای بانو پانته‌آ فوشریان یک از اعضای برجسته‌ی انجمن ادبی خوشه خوشه
💎
Forwarded from زمزمه‌های پانته‌آ (pantea.f)
جمعه که می‌شد،اخماش میرفت توهم ؛به قول قدیمیا،چی میگفتن ؟!آها با صد من عسلم نمیشد خوردش.
میگفتم جمعه‌س بابا ؛چه خبرته؟!چرا قنبرک زدی ؟!
هیچی نمی‌گفت ساکت بود .
استکانا رو تند تند آب میزد،دستاشو تکون تکون میداد و بعدم با کنار دامنش خشک میکرد.
میرفت دم پنجره یه نگاه می‌نداخت به کوچه ،یه آهی میکشید.
محکم پنجره رو میبست ،منکه از صداش میپریدم .
یه لاک بنفش خوشرنگ داشت که اون جمعه قبلیا ،هروقت میخواست بره دوردور میزد ،
اون اولا که عاشق شده بود خوب یادمه
هرچی نباشه من از همه بهش نزدیکترم
کی از بالشت زیر سر نزدیکتره به ادم ؟!
الان چند تا جمعه‌س که موهاشو کوتاه کرده ،لاکاشو پاک کرده ،نمی‌خنده ،شبا اونقدر گریه میکنه که من صبا نم گرفتم .
کاش اینجا بود، میزدم تو گوشش !!
میگفتم :«نامرد ،اگه میخواستی بری قبلش میگفتی خب؟!»
اخه این چه رفتن یه باره‌ای بود .
لعنت به اون جمعه‌ای که قرار بود بیای دنبال عشقت اما مرگ فرصت نداد!!
آخرین جمعه‌ی دوست داشتنت ...

#پانته‌آ_فوشریان
📖
#آخرین_جمعه‌ی_دوست_داشتنت
📚
#داستانک

@zemzemehapany
#میزگرد


اصلا نمی‌خواستم درِ ماشینو محکم ببندم ولی از دستم در رفت و خانم الماسی فریاد زد:
《خسته نشاشی پهلوون!》

_وقتی راننده‌ی سرویس مدرسه ات مادر دوستت باشه همینه دیگه، آزادی عمل نداری که هیچ مجبوری سرتو بیاندازی پایین و با یه معذرت خواهی سر و ته قضیه رو هم بیاری.

_خب حالا مگه چی گفت که انقدر بدت اومد. حواستو جمع کن دیگه، بنده‌ی خدا با هزار جور وام و قرض و قوله ماشین صفر خریده، حق داره!

_باشه سر فرصت از خجالتش درمیام، مثل اینکه زنگ خورده!

با سرعت به سمت در زنگ زده‌ی مدرسه حرکت می‌کنم.
_چرا جلوی در مدرسه شلوغه، چه خبره؟!
جلوتر که میرم می بینم ۱۰_۱۵ نفری دورهم جمع شدن و دارن یه کاری می‌کنن. شبیه میزگرد یا گفتگوی دست جمعی نمی‌دونم سر چی بحث می‌کنن، باید موضوع مهمی باشه!
هرعابری که رد میشه با تعجب نگاه می‌کنه، سری تکون میده و میره. سرک می‌کشم اما اجازه نمیدن واردِ گروه بشم.
دیرم شده، میرم به سمت در نیمه باز مدرسه،
گوشه‌ی پرده‌ی برزنتی جلوی درو کنار می‌زنم. این پرده اولش توسی روشن بود اما انقدر شسته نشد که حالا ذغالی شده. از اینکه لمسش کردم چندشم میشه، دستمو با پشت مانتوم تمیز می‌کنم و به داخل مدرسه و در ورودی سالن نگاه می‌کنم.
خانم ناظم کلا یه پارادوکس باحاله!
ابروهای درهم کشیده، صدای کلفت و نخراشیده و دندون‌های لمینیت شده که همیشه به روت می‌خنده!
روی پله‌ها نزدیک درِ ورودی ایستاده. بچه ها یکی یکی از جلوش رد میشن ودستاشونو جلوی خانم ناظم میگیرن. تازه یادم افتاد که امروز شنبه است و خانم ناظم دق و دلی جمعه رو سرِ ناخنای بچه‌ها خالی می‌کنه. سریع پرده رو می‌اندازم و برمی‌گردم پیش بچه‌هایی که توی خیابون جلوی درِ مدرسه میزگرد تشکیل دادن و تند تند شروع می‌کنم به جویدن ناخن هام!



✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#خوشه‌_خوشه
📜#داستانک
شهرکبود
Photo
درگیرم می‌شوی!


"در یک چشم برهم زدن، به سمت لیلا زن همسایه‌ی بالایی می‌پرم. جیغ می‌‌‌‌زند، غش غش می‌خندم... "
با آن قد رعنا و هیکل موزون، لباس‌های نیم تنه و عطر خوش، هر ببیننده‌ای را خلع سلاح می‌کند، اما من از آزار دادنش لذت می‌برم!

تا او به‌ هوش بیایید، به شیرینی‌هایی که تازه پخته ناخنکی می‌زنم و از پنجره‌ی آشپزخانه، نیم نگاهی به بیرون می‌اندازم. پاییز که می‌رسد، آسمان دست و پایش را گم می‌کند. ابرها جسورتر می‌شوند. باد، وحشی تر و برگ ها، عاشق پیشه تر ... هوا‌یِ رو سیاه، سوز هم دارد. باید زودتر بروم وگرنه مجبورم تا خودِ صبح حیاط را ورق بزنم. از بالکنِ آشپزخانه‌ی لیلا، می‌پرم روی اسباب و اثاثیه‌ای که تا نزدیکی دیوارِ طبقه‌ی اول بالا آمده و از آنجا خودم را به حیاط می‌رسانم.

_ ایولا داری پسر خوب، تو دیگه سلطان پرش‌های بلند‌ی!
_ دندون به جیگر بگیری، از این هم بیشتر می‌پرم.
_واه واه، بازم که جوگیر شدی. منو باش که خواستم کمی تشویقت کنم. اصلا به تو خوبی نیومده، اونقدر بلند پروازی کن که دست و پات بشکنه. بچه پُرو ...
_باشه، باشه، حالا قهر نکن!

صدای فضول، دیگر جوابی نمی‌دهد. گویا قهر کرده است. با اینکه درهرکاری دخالت و اظهار نظر می‌کند اما دوستش دارم. به همدمی و جدال با او عادت کرده ام. یادم باشد، سر فرصت از دلش دربیاورم. فعلا عجله دارم باید تا دیر نشده بروم. آخر بچه‌ها به وعده‌ی شیرینی‌های لیلا دل بسته اند.
به سمت لوله‌ی فاضلاب حرکت می‌کنم. نیمی از درپوش پلاستیکی را جویده بودم، تا راحت تر بتوانم آن را جابه‌جا کنم. می بینم که از درپوش‌ پلاستیکی خبری نیست!
جای خود را به یک درپوش فلزی و یک تکه سنگ بزرگ داده است. باسر و تنم به آنها ضربه می‌زنم، شاید تکانی بخورند اما آنها سنگین تراز توان من هستند. دلم شور بچه‌ها را می‌زند. آن سوی‌درپوش درانتهای‌ لوله‌ی‌ فاضلاب، چشم به راه‌اند و من دراین سو، در جستجوی روزنه‌ای برای رهایی ...

نور و پچ پچ هایی که از شیشه‌ی در و پنجره‌، به حیاط می‌ریزد، نظرم را جلب ‌می‌کند. می‌دانم که استراقِ سمع اخلاقی نیست اما این جمله؛《مثل اینکه سیانور اثر نکرده، یه سم قوی‌ترمی‌خواد!》گوش‌هایم را تیز می‌‌‌کند. به سمت پنجره خیز برمی‌دارم، پچ پچ به جیغ و فریاد تبدیل می‌شود. با پنجه‌هایم روی شیشه می‌کشم، فایده‌ای ندارد. دستگیره‌ای پیدا نمی‌کنم و سُر می‌خورم. نرسیده به لبه‌ی سیمانی مقابل پنجره، می‌پرم به سمت دستگیره‌ی در ...
روی قسمت شیشه‌ای بالای در فرود می‌آیم. باز تقلا می‌کنم، دنبال درزی، شکافی چیزی می‌گردم. ۲_۳ سانتیمتر که باشد کفایت می‌کند، تمام راه ها‌ی نفوذ را بسته‌اند!
اجدادم همیشه می‌گفتند؛ 《بترسید ازاین موجود دوپا که بسیار موذی ست.》
آن زمان که جوانتر بودم و بادی به سر داشتم، حرف‌هایشان را زیاد جدی نمی‌گرفتم. هر زمان به تله‌‌ی دست سازی می‌رسیدم، به حماقت شان می‌خندیدم. نمی‌دانم چرا فکر می‌کنند که ما‌ خَریم؟!
دیگر بعد از آن همه کشته و زخمی دادن، می‌شود به راحتی از کنار خوشمزه‌ها‌ی سمی و آن فنر قوی که با گیوتین هم بی نسبت نیست، به راحتی گذشت!

گوشه‌ی حیاط، لا به لای اثاثیه کمین می‌کنم. و به نقشه های شومی که برای قتل من می‌کشند، گوش می‌دهم. ریز ریز به افکار شان می‌خندم و با شعری کامم را شیرین می‌کنم.

_موش خانه ات می‌شوم/ درگیرم می‌شوی ...


✍️
#مهری_چراغی_موژان
📚
#داستانک
فال نخود


سید کلاه سبز رو جابه جا کرد ،طاس طاس بود ،نخودها رو روی پارچه ریخته بود.
من و سمانه هم ریز ریز می‌خندیدیم .
گفتم سید اول فال سمانه رو بگیر یه نگاهی بهش کردو گفت حمد بخون دخترم ،بعدم نخودا رو ریخت رو پارچه ،سمانه مثلا زیر لب حمد میخوندو میخندید ،سید چند بار گفت لااله الا الله و‌دوباره نخود انداخت ،
گفت :دختر جان تو بختت بلند اما ...
بقیه شو نگفت گفتم سید اماشو من میدونم این کاری میکنه شوهرش فرار میکنه ،
سید غرق فکر شدو گفت :حالا تو اسمت بگو دخترم
گفتم زهرا ،حمد خوندم اما با دقت تر از سمانه مخصوصا و الضالین رو غلیظ گفتم مثل امام جماعت مسجد.

سید کلاه رو جابه جا کرد باز کله طاسش من و‌سمانه رو خنده انداخت .
گفت زهرا تو بختت گره داره دوشنبه ها حموم نرو چهارشنبه شونه نزن .
سمانه گفت این اصلا با حمام و شونه قهره سید برا همین دیر شوهر میکنه من میدونم .
اونروز من و سمانه یه فال نخود گرفتیم و یه دنیا خندیدیم .
سمانه پدرش فوت کرده بود و به بخت بلندی که سید گفت دل بست .
منم اونقدر صورتم جوش داشت که مطمئن بودم تا این جوشا بره شوهر نمیکنم .
سمانه سال بعد ازدواج کرد ،پسری عاشقش شد که وضع مالی خوبی داشت ، عروسی خوبی براش گرفت و من چقدر اون‌شب رقصیدم

سال بعدش سمانه باردار شد و اولین نفر به من گفت ،ذوق داشتم که خاله میشم ، سه ماه گذشته بود که سفر رفتن و تصادف بدی کردند هر سه تاشون رفتند و تمام کوچه و خیابون عزادارشون شدند،
من اما سید رو فهمیدم ،سمانه بختش بلند بودو عمرش کوتاه ...



✍️
#پانته‌ا_فوشریان
📚
#داستانک_فال_نخود
.

قرص ترین مسکن ها عاجز شده بودند
هفت تیر می‌کشید
در قلبم


✍️
#مهری_چراغی_موژان
📚
#داستانک
.

باران او را در آغوش کشیده بود. قد کوتاه و جسم نحیفش باعث شده بود به موشی که تازه از فاضلاب بیرون آمده شباهت داشته پیدا کند.
حوصله‌ی کشیدن پاهایش را هم نداشت.
بی‌اختیار به هر طرف کشیده می‌شد.
نگاهی به پوشه‌ی پلاستیکی دستش انداخت. دیگر حتی صدای بوق ماشین‌ها را هم نمی‌شیند. روی لبه‌ی بلوار نشست.
سر سویچی قلب از بین انگشت هایش آویزان بود.
_خدایا خونه‌ام رو دادم ماشین که نون دونیم بشه. حالا با چه رویی برگردم خونه وقتی تا امضای قولنامه رو کردم دزد ماشین رو قاپید؟!...


✍️
#گوهرتاج_مرادی‌آگاهی
📚
#داستانک
.

بوی شعرش واژه‌ها را مست کرده بود
پای عشقش ماند
اما پای ماندم سست شد



✍️
#گوهرتاج_مرادی‌آگاهی
📚
#داستانک
.

کهنه ترین‌ سرباز پادگان‌
همیشه دنبال اضافه خدمت بود
امروز برگه پایان خدمت تنش را لرزاند!
‌بیرون از پادگان کسی منتظرش نبود ...



✍️
#پانته‌آ_فوشریان
📚
#داستانک
Ещё