تاچشم باز کردم ،خورشید نور خوشرنگ و آرامش بخش خود را روی زمین پهن میکرد
لطافت خاصی در هوا موج می زد حس و حال خوبی داشتم
با خمیازه های طولانی که می کشیدم خستگی از تنم بیرون می رفت
دست و رو شسته مثل( یک دختر بچه که مرتب منظم پشت نمیکت مدرسه نشسته و منتظر درس معلم هست )من هم با وسواس و بانظم پشت میز صبحانه نشستم ولی ...
خبری از صبحانه نبود .روی میز مثل کف دست تمیز بود ..
فقط یک کاغذ کنار گلدان بود .که نوشته بود: 《من حالم خوب نبود باز هم ناراحتی قلبی سراغم آمده دلم نیامد تو را از خواب بیدار کنم می روم بیمارستان 》..
و الان چهار سال است که مادر صبح زود رفته
ولی هنوز
چشم به راه آمدنش هستم
@Shahrekabod✍#فاطمه_حسنی 🎙#بانو_ستاره 📚#داستانک 📚#خوشہ_خوشہ