یاقوت،زنی ناشناس بود،که در هیاهوی سال ۶۱ به یکباره از صحنه ی روزگار مَحو شُد.چهره اش در خاطرِ آنهایی که تهران پیش از انقلاب را به یاد دارند،خصوصا آنهایی که در حوالیِ میدان فردوسی رفت و آمد داشتند شاید هنوزآشناست...زنی لاغر اندام،با قامتی متوسط و صورتی استخوانی که گذرعُمر و ناگواری روزگار شکستهاش کرده بود.همه چیزش سُرخ بود"کیف،کفش،جوراب،دامن،پیراهن،تِلِ سَر و بُغچه ای که همیشه در دست داشت؛و این اَواخر روسری وعصایش...تهرانیها نام"یاقوت"براو گذاشته بودند و خود نیز گویا این نام را دوست داشت.سالها ــ میگویند بیست سی سال ــ هر روز از صبح تا شب،ساکت و آرام در حَوالیِ میدان فردوسی می ایستاد.چشمانش برق می زد،شاید کم سو شده بود؛چنان به اطراف میدان نگاه میکرد که گویی همین لحظه کسی که منتظرش بوده از راه میرسد...همه میگفتند"جَفای معشوقه ای که از او خواسته بود با لباس سرخ بر سَر قرار بیاید و قالش گذاشته بود،او را برای همیشه سرخپوش و خیاباننشین کرده بود"آدمها را یکی،یکی نگاه میکرد،شاید یکی از آنها همانی باشد که باید بیاید.کارش همین بود،انتظار کشیدن!گاهی که خسته میشد روی سَکوی مغازهها مینشست.مغازه دارهای اطراف با او مهربان بودند و به او چای و غذا میدادند.گفته اند،اگر رهگذران می خواستند به او پولی بدهند نمی پذیرفت و با لبخند رَد می کرد...اما گاهی لاتهای ولگرد و کودکان،سَر به سرش میگذاشتند و او ناچار به جای دیگری از میدان میرفت.اسطوره ی مردم تهران بود...نماد عشق بود!اما هر کس که از او می پرسید،تو عاشقی؟یا منتظر کسی هستی؟می گفت:نه!...کم کم،حضورش کم رنگ و کم رنگتر شد،تا اینکه از سال ۶۱ به بعد دیگر هیچ کس او را ندید.
پ ن" #مسعود_بهنود "در ۱۳۵۵ مصاحبه ای با او انجام داد،که در آن زمان یاقوت پنجاه ساله بود.این مصاحبه علاوه بر پخش در رادیو،در سال ۱۳۵۸ در نوارهایی به نام " #کانال_۲ "پخش شد؛علاوه بر این بعدها خصوصا از سال ۹۰ به بعد،یاقوت به ادبیات،شعر،موسیقی و فیلم های مستند نیز راه پیدا کرد"