🍂#چند_سطر_از_کتاب#کودک_نوجوانسرباز دور شد و آنه مری نفس راحتی کشید. بعد سرباز یکهو برگشت و پرسید: «به خاطر سال نو دارین میرین به دیدنش؟»
ناگهان کرِستی، در همان حال که به سرباز نگاه میکرد، هیجانزده گفت: «میدونین چیه؟»
قلب آنه مری هری ریخت! به مادرش نگاه کرد. مامان که از چشمهایش وحشت میبارید گفت: «هیس س، کرِستی اینقدر وراجی نکن!»
اما کرستی طبق معمول اعتنا نکرد و با خوشحالی به سرباز نگاه کرد. آنه مری فهمید الان است که خواهرش بگوید: «این دوستمون النه، و سال نوی ایناس!»
شکر خدا کرستی این را نگفت. در عوض به پاهایش اشاره کرد و تند و بلند گفت: «داریم میریم دیدن دایی هنریک. من هم کفشهای نوی براقم رو پوشیدهام!.»
سرباز خندید و حرکت کرد.
آنه مری بار دیگر از پنجره به بیرون خیره شد. قطار در امتداد ساحل شمالی به راهش ادامه میداد و درختان، دریای بالتیک و آسمان ابری اکتبر مانند لکهای از مقابل پنجرهها میگذشتند.
(ص 62)
@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂📕 #ستارهها_را_بشمار#لوئیس_لوریبرگردان
#پروین_علی_پور#نشر_افق