🍂#چند_سطر_کتاب#فلسفه_کودک_و_نوجوانغاری وجود دارد که در انتهای آن چند نفر زندانیاند. زندانیها با زنجیر بسته شدهاند و چهرهشان به طرف دیوار است. آنها اجازه ندارند برگردند و پشت سر خود را ببینند و در حالی زندگی خود را میگذرانند که فقط میتوانند دیوار روبرو را ببینند...
روزی یکی از زندانیها که نامش را آلف میگذاریم، آزاد میشود. و مجبور است برگردد و پشت سر خود را ببیند. در اولین لحظه، چشمش از درخشندگی نور به شدت اذیت میشود. اما پس از مدتی به نور عادت میکند. آلف به دور و برش نگاه میکند. آتشی را میبیند که آنسوتر، پشت زندانیها، روشن است.
زندانبانها راه میروند، در حالی که با خود چیزهایی را حمل میکنند و سایهی آنها، روی دیوار مقابل زندانیها دیده میشود.
آلف قبلاً هیچگاه چیزهای واقعی را ندیده بود. وقتی زندانی بود، فقط سایهها را میدید و مانند همبندانش فکر میکرد که سایهها چیزهایی واقعی هستند.
اما حالا میفهمید که زندانیهای دیگر چگونه فریب میخورند. او درمییابد که آنچه قبلاً میدیده، سایهای از جهان واقعی بوده است. پس از مدتی زندانبانها، او را از غار بیرون بردند. نور خورشید چشمانش را آزار میداد اما به تدریج عادت کرد و چیستی خورشید را دانست.
آلف آدم خوبی بود و به همین دلیل تعجب آور نیست که برای دوستانش که در غار بودند متاسف شد. او تصمیم گرفت به غار برگردد و آنها را آگاه کند. آلف در راه رسیدن به انتهای غار، چون چشمش به تاریکی عادت نکرده بود، مرتب با اشیاء برخورد میکرد و زمین میخورد، طوری که دوستانش تصور میکردند او نابینا شده است.
اوضاع بدتر ازین هم شد...
وقتی آلف برایشان از چیزهای واقعی صحبت میکرد، آنها تمایلی به شنیدن نشان ندادند و به تماشای سایههای روبرو ادامه دادند. اما آلف دست از تلاشش برنداشت او دوست داشت به آنها کمک کند و برایشان از جهانی دیگر بگوید اما زندانیها بسیار ناراحت شدند و سرش فریاد کشیدند: «بس کن! تو با داستانهای احمقانهات ما را میرنجانی، ما همهچیز را به خوبی میبینیم، این تویی که نابینا هستی!»
از آنجا که آلف باز به حرفهایش ادامه داد زندانیها به سویش سنگ انداختند و او را از خود راندند و هیچگاه حقیقت را درنیافتند.
@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#سوالهای_چند_هزارساله #استیون_لو برگردان
#منصوره_حسینی #نشر_فرهنگها و
#نشر_افق