امید و پایداری
من از اول تاریخ اینجا بوده ام
ساکت و سر به زیر؛
من در حوالی هگمتانه در خانه ام سرگرم بافتن فرش بودم
فرشی شبیه پازیریک
با شکلهای هندسی منظم
و با رنگهای بسیار چشم نواز
که سربازان اسکندر سر رسیدند
شوهرم را با نیزه کشتند
و دختر شانزده ساله ام را بردند
و من همانجا نشستم و فرش بافتم
و نمی دانم چرا از جایی
گره های پودی که میزدم به رنگ خون بود
خونی که از قلبم می جوشید و از چشمم سرازیر می شد
ولی باز هم من ساکت و سر به زیر فرش می بافتم!
صدها سال بعد
من زنی بودم در کوههای بختیاری
که پای دار نشسته بودم و گبه می بافتم
در سرزمین سبز آن گوسفندان می چریدند
و خورشید می درخشید
و شیرها نگاهبان بودند
که سپاهیان عرب به آنجا آمدند
نمی دانم پسرانم را سر بریدند
و یا به کوه زدند و دیگر برنگشتند
ولی دخترانم را به غنیمت بردند
و نمیدانم چرا گبه ام رنگ سیاهی گرفت!
ولی من باز هم به بافتنش ادامه دادم
به وقت هجوم مغولان
تازه عروسی بودم ساکن نیشابور
و بافتن یک قالی با ترنجهای پر از نقش را
برای جهیزیه ام سر گرفته بودم
ولی داماد را اول کور کردند و
بعد از سر او و بقیه جوانان شهر مناره ساختند
باز من نشستم و قالی را تمام کردم!
تا آن را سایبان گور شوهر و برادرانم کنم
من مادر، همسر، دختر این سرزمینم
من از اول تاریخ اینجا بوده ام
من فرزندان این خاک سوخته را زائیده و پرورانده ام
من بلاهایی که بر سر این زمین آمده را
با نوازش دستانم از تنه ی خسته او دور کرده ام
من هنوز هم فرش می بافم
فرشی که تارش از
#امید و پودش از
#پایداری است!
من در مقابل تمام مردان خونریز و سنگدل تاریخ ایستاده ام !
و هنوز هم فرش می بافم!!!
فرشی به نام «زندگی»