سوسیالیسم کارگران

#یک_کتاب
Канал
Новости и СМИ
Политика
Образование
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала سوسیالیسم کارگران
@SKaregariПродвигать
739
подписчиков
32,8 тыс.
фото
21 тыс.
видео
8,59 тыс.
ссылок
سوسیالیسم کارگری خبرها و گزارش های کارگری،تصویرها و کلیپ و مطالب و نظرات و پیشنهاد های خود را از این طریق برایمان ارسال کنید @AmAe123
Forwarded from تجربه نوشتن
#یک_کتاب

🔻رُمان «اوژنی گرانده»، اثر بالزاک؛ اولین بار در سال ۱۸۳۳ منتشر شد. در خانه‌ای دل‌گیر در شهر سومور، مردی پول پرست به نام آقای گرانده به همراه همسر و دخترش، اوژنی، زندگی می‌کند؛ همسر و دختری که زندگی‌شان زیر سایه‌ی علاقه‌ی جنون‌آمیز آقای گرانده به طلا و پول قرار دارد. او روی ثروت و دارایی‌های درخشان خود و هم‌چنین دخترش به یک میزان حساسیت دارد و نمی‌گذارد هیچ‌کس حتی نزدیک آن‌ها شود.

مادام گرانده نمونه زنى است بردبار، متین، با انعطاف و مهربان، که در زندگى زناشویى خود هیچوقت از لطف و مهر همسرش برخوردار نبوده است و تا هنگام مرگش نیز از چنین لطفى برخوردار نمى‌گردد. تنها دلگرمى او اوژنى دختر ٢٣ ساله‌‌اش و در واقع تنها سرمایه زندگى‌اش است. مادام گرانده در هنگامى که اوژنى مورد خشم پدر قرار مى‌گیرد، بهترین پشتیبان و حافظ اسرار او مى‌باشد. مادام گرانده بى بهره از هرگونه لذت مادى و معنوى در طول زندگى زناشویى خود، در اثر تقبل رنج‌ها و حرمان‌هاى روحى و جسمى که از سوى گرانده بر او رفته است ، زندگى را بدرود مى‌گوید. با مرگ او اوژنى تنها و بهترین یاور خود را ازدست مى‌دهد. گرانده تمام مکر و حیله‌ خود را به کار مى‌بندد تا میراث رسیده از مادر به فرزند را از آن خود سازد و با استفاده از احساسات پاک انسانى اوژنى، موفق به این کار نیز مى‌شود.

اوژنى گرانده دخترى است ٢٣ ساله‌، زیبا و مهربان. در طول زندگى کوتاه خود از خوشى‌هاى واقعى محروم بوده است. عشق و زندگى او همواره دست‌خوش حوادثى ملال‌آور و دردناک است که خباثت و بى‌رحمى پدر نقش اساسى در آن داشته است. خوش‌ترین لحظات بیاد ماندنى او ایام کوتاهى است که پسر عموى او شارل گرانده در خانه‌شان اقامت مى‌گزیند و اوژنى عاشق و شیفته او مى‌گردد. عهد و پیمان شارل با او و اولین و آخرین بوسه آنها زیباترین خاطره بیاد ماندنى براى اوژنى مى‌گردد. پاکى و صداقت اوژنى تا حدى است که ٧ سال به انتظار شارلى مى‌نشیند که بخاطر ورشکستگى و خودکشى پدرش راهى افریقا و هند مى‌شود تا با ثروت زیاد بدیار خود برگردد و عهد و پیمان‌هاى عاشقانه را فداى جاه و مقام و ثروت بکند. اوژنى معصومانه تا آخرین لحظه به عهد خود وفادار مى‌ماند، حتا زمانى که شارل با دوشیزه اى زشت‌رو ازدواج مى‌کند براى جبران ورشکستکى پدر شارل و حفظ شرافت خانوادگى آن‌ها، به او کمک مادى مى‌کند. و این در حالى است که شارل علیرغم ثروت اندوخته خود، از پرداخت قرض‌هاى پدر سرباز مى‌زند و پدر زنش ادعا مى‌کند تا موقعى که شارل پول طلبکاران را ندهد و از او اعاده حیثیت نشود اجازه ازدواج با دخترش را به او نخواهد داد. سرانجام اوژنى بدور از هرگونه عشق و علاقه با مسیو کروشو ۴٠ ساله‌ که سال‌ها در فکر بدست‌آوردن اوژنى و ثروتش بوده است ازدواج مى‌کند. سه سال بعد شوهر اوژنى مى‌میرد و اوژنى براى همیشه بیوه مى‌ماند. «اوژنى با تمامى احساس و عواطف پاک و مقدسش قربانى مى‌شود.»

🔻در کتاب «اوژنی گرانده» می‌خوانیم:

«از مالکان تاکستان‌ها و زمین‌ها و چوب‌فروش‌ها گرفته تا بشکه‌سازها و مهمان‌خانه‌دارها و دریانوردها، همه دائم چشم‌شان به خورشید است. همین‌ها شب، از این که مبادا صبح روز بعد حرفی از یخ‌بندان بشنوند با ترس و لرز به رختخواب می‌روند، چرا که از باران و باد و خشکسالی می‌ترسند. دل‌شان می‌خواهد ابر و باران و گرمای خورشید، آن طوری باشد که دوست می‌دارند. هوای آسمان و منافع زمینی‌شان دائم با یکدیگر در حال جنگ‌اند. و هواسنج، قیافه‌های آن‌ها را آرام، غمگین یا شاد می‌کند. از این سر تا آن سر این خیابان که قبلا نامش «گراند روی سومور» بود، جمله‌ی «هوا طلایی است» از این خانه به آن خانه می‌رود، یا هر کس به همسایه‌ا‌ش می‌گوید: «از آسمان سکه‌های طلا می‌بارد»، چون نیک می‌داند که پرتو خورشید یا باران به موقع، چه به ارمغان می‌آورد.»

«عمارت‌های قدیمی شهر قدیمی سومور که زمانی محل زندگی اشراف آن ناحیه بود، در قسمت نوک این خیابان سر بالایی است. خانه‌ی غم انگیزی که حوادث این داستان در آن رخ می‌دهد، یکی از همین عمارت‌ها و از بقایای قابل احترام قرنی است که ویژگی مردم آن سادگی بود، همان سادگی‌ای که اینک فرانسوی‌ها با رفتار و رسوم شان هر روز بیش از پیش آن را از دست می‌دهند. پس از عبور از پیچ و خم این خیابان خوش منظره که ناهمواری‌هایش، بی اختیار خاطره هایی را بیدار و بدل به رویاهای شیرین می‌کند، عقب رفتگی تاریکی را می‌بینید که وسط آن، «در خانه‌ی آقای گرانده» پنهان شده است.»
#اوژنی_گرانده
#انوره_دو‌‌بالزاک (۱۷۹۹ - ۱۸۵۰)

https://t.me/tajrobeneveshtan/2864
Forwarded from تجربه نوشتن
#یک_کتاب
#یک_نویسنده

«چند روز بعد از مـراسم بـه‌خاک سپردن مادرم، پدربزرگ بـه مـن گفت: خوب آلکسی، تـو کـه مدال نیستی همیشه بـه گـردنـم آویزانت کنم. جـای تـو اینجـا نیست. بـرو تـوی مـردم. و مـن هـم رفتـم میـان مـردم. » (دوران کودکی - ماکسیم گورکی)

کتاب «دوران کودکی»، داستان زندگی خود ماکسیم گورکی، نویسنده روس است و نخستین کتاب از داستان سه‌گانه‌ای (تریلوژی) است که دو قسمت دیگر آن «در جستجوی نان» و «دانشکده‌های من» است. نویسنده به خاطرات اولین سال‌های زندگی خود در میان مردم پرداخته است. دچار بدبختی و فقری است که موجد پست‌ترین تمایلات است. میان پدربزرگی خشن و مادربزرگی مهربان به سر می‌برد. خانواده در وحشت از پیرمرد به حیات ادامه می‌دهد و او هم بی‌دریغ زن و بچه‌هایش را به باد کتک می‌گیرد. تنها لحظات آرام وقتی است که پدربزرگ در خانه نیست. آنگاه است که همه خانواده به شادی و پایکوبی می‌پردازند، مشروب می‌نوشند،‌ مادربزرگ می‌رقصد، و به بچه‌ها شیرینی و شربت داده می‌شود.

اما اغلب، خاطرات تلخ است که افکار نویسنده را به هم می‌ریزد. خاطره عمویی که زاری می‌کند، چرا که زنش را آنقدر زده که بر اثر ضربات، در حال مرگ است. تنها یکی از دوستان آلیوشا، پسرکی کولی، مورد علاقه پیرمرد است که او هم به شکل خدعه‌آمیزی بر اثر حسادت به دست عمه‌های آلیوشا کشته می‌شود. آتش‌سوزی عظیمی همه را خانه‌خراب می‌کند و موجب جدایی خانواده می‌شود… پسرک کم‌کم بزرگ و شیطان‌تر می‌شود و از اینکه پدربزرگش کمتر از سابق او را کتک می‌زند، دچار حیرت می‌شود. پسرک عاشق کوچه است. چشمش کم‌کم به زندگی باز می‌شود، بی‌آنکه راز غمی که او را فراگرفته، برایش فاش شود. بدبختی هم‌چنان بر مردم بیچاره سنگین و سنگین‌تر می‌شود و پیرمرد باید اموالش را با بچه‌ها قسمت کند. کاملاً فقیر و خسیس می‌شود. مادر آلیوشا می‌میرد و پسرک نوجوان باید به دنبال چوب جمع کردن برود. داستانسرای ما کم‌کم متوجه می‌شود که دهقان های روس از بس ناملایمت و بدبختی کشیده‌اند، کم‌کم به رنج خویش عادت کرده‌اند و حتی به آن علاقمندند. وقتی هم که فاجعه‌ای بزرگتر از گذشته پیش می‌آید، آن را چون حادثه و وسیله‌ای برای تفریح در زندگی محقر خود تلقی می‌کنند و «بر چهره‌ای خالی، جای چنگ زینتی به شمار می‌رود».

زندگینامه‌های نویسنده به حق در آثار گورکی مشهورترین آنهاست، و در میان آن‌ها «دوران کودکی» مسلماً شاهکار نویسنده به شمار می‌رود و بازپردازی غم‌آور طبقات فقیر روسیه در اواخر قرن نوزدهم است.

در قسمتی از کتاب «دوران کودکی» می‌خوانیم:

«پدرم روی کف اطاق نیمه تاریک و تنگ، زیر پنجره خوابیده و پیراهنی بی‌اندازه دراز و سفید به تن دارد. انگشتان پاهای برهنه‌اش به طرز عجیبی از هم بازشده و انگشتان دست‌های رئوفش نیز که با آرامش تمام بر سینه‌اش گذاشته شده، کج و معوج است. چشمان پرنشاطش را دو دایره سیاه، دو سکه مسین کاملا پوشانده؛ چهره مهربانش تیره به نظر می آید و دندان‌هایش که به شکل ناهنجاری نمایان است، مرا می‌ترساند. مادرم نیمه برهنه است و دامن سرخی پوشیده و شانه سیاهی را که من همیشه پوست هندوانه با آن می‌بریدم، به دست دارد و به زانو ایستاده، موهای بلند و نرم پدرم را از پیشانی‌اش به طرف پشت سر، شانه می‌کند. چشمان خاکستری اش باد کرده است و قطره‌های درشت اشک پیاپی فرو می ریزد. پدربزرگم دست مرا در دست دارد. پدربزرگم چاق و گرد است و سر بزرگ و چشمان درشتی دارد و بینی‌اش مضحک و شل و ول است. از سر تا به پا سیاه به نظر می‌آید و نرم است و گیرایی عجیبی دارد. او هم گریه می‌کند و به طرز خاص و جذابی سخنان مادرم را بازمی‌گوید و از سر تا پا می‌لرزد و مرا به سوی پدرم هول می‌دهد. ولی من پیله می‌کنم و پشت سرش قایم می‌شوم. می‌ترسم و ناراحتم. هیچ وقت گریه بزرگ‌ترها را ندیده بودم و سخنانی را که پدربزرگم می‌گوید، نمی‌فهمم. او می‌گوید: «با پدرت وداع کن، دیگر او را نمی‌بینی. مُرد! عزیزم مُرد! در جوانی مُرد. از دنیا خیری ندیده، رفت....» من سخت بیمار بودم؛ تازه برخاسته بودم. خوب به یاد دارم که پدرم هنگام بیماری من، با نشاط و خوش روئی با من ور می‌رفت. بعد ناگهان ناپدید شد و پدربزرگم جایش را گرفت. آدم عجیبی بود. من از پدربزرگم پرسیدم: «از کجا آمدی؟» جواب داد: «از آن بالا، از «نیژنی» سوار کشتی شده، آمدم. آخر روی آب که آدم پیاده راه نمی‌رود؟» هم از این حرف‌ها خنده‌ام می‌گرفت و هم معنی‌اش را نمی‌فهمیدم...»
#ماکسیم_گورکی
#دوران_کودکی
#در_جستجوی_نان
#دانشکده‌های_من

https://t.me/tajrobeneveshtan/3245
Forwarded from تجربه نوشتن
#یک_کتاب

اختلالات شدید در بازتولید اقتصادی جامعه را «بحران اقتصادی» می‌خوانند. در اقتصادِ سرمایه‌داری این بدان‌معناست که حجم عظیمی از کالاهای تولید‌شده دیگر قابل فروش نیستند: نه به این دلیل که هیچ نیازی به آن کالاها نیست، بلکه چون تقاضایی توأم با پشتوانه‌ی «قدرت خرید» وجود ندارد. سرمایه‌ی کالایی دیگر نمی‌تواند کاملاً به سرمایه‌ی پولی بدل شود، به گونه‌ای که ارزش افزایی سرمایه‌ی به‌کار‌افتاده کم می‌شود و انباشت کاهش می‌یابد. تقاضا در بخش بنگاه‌های سرمایه‌داری برای عوامل سرمایه‌ی مولد - وسیله‌ی تولید و نیروی کار - نیز کاهش می‌یابد. بی‌کاری گسترده و کاهش مصرف طبقه‌ی کارگر عواقب و نتایج بحران‌اند، که خود به کاهش بیش‌تر تقاضا می‌انجامند و بحران را نیز تشدید می‌کنند.

سرمایه‌داری تنها شیوه‌ی تولیدی نیست که در آن فقر گسترده در کنار ثروت عظیم وجود دارد، اما تنها شیوه‌ی تولیدی است که در آن کالای مازاد مشکل ایجاد می‌کند: اجناس غیر قابل فروش صاحب‌شان را به نابودی می‌کشانند، در حالی که بیش‌تر افراد نیازمندِ این اجناس قادر نیستند تنها چیزی را که در اختیار دارند، نیروی کارشان را، بفروشند. چون سرمایه به نیروی کار آن‌ها احتیاج ندارد، زیرا نمی‌تواند از آن سودآورانه استفاده کند.

از اوایل سده‌ی نوزدهم، هنگامی که سرمایه‌داری صنعتی ابتدا در انگلستان و سپس در فرانسه، آلمان و ایالات متحده مسلط شد، بحران‌های جوامع توسعه‌یافته‌ی سرمایه‌داری در فواصل تقریباً ده‌ساله روی داده‌اند. رکود و بحران به دنبال دوره‌های انباشت شتابان با نرخ‌های سود بالا و افزایش دستمزدها پیش می‌آمدند، که سرانجام با روندی بدواُ کُند و سپس شتابان به بهبود انباشت منتهی می‌شدند.

این تحولات ادواری در سده‌ی بیستم ادامه یافتند، اما دورگشت‌ها هر دم کم‌تر از گذشته بارز بودند. اهمیت تحولات ابردوره‌ای نیز افزایش یافت: با بحران جهانی اقتصادی سال ۱۹۲۹، دوره‌ی رکود اقتصادی بلند مدتی آغاز شد که سرانجام در دهه ۱۹۵۰ برطرف شد، و در آمریکای شمالی و اروپای غربی راه را برای رونق طولانی متکی بر «فودیسم» در دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ هموار کرد. این «معجزه‌ی اقتصادی» سرمایه‌داری، نه تنها نرخ‌های سود بالا، بلکه اشتغال کامل و گسترش دولت رفاه را نیز در کشورهای پیش‌روِ سرمایه‌داری به ارمغان آورد. در این مرحله نیز هم‌چنان دورگشت‌ها وجود داشتند، اما بدون بحران‌های حاد‌. به نظر می‌رسید سرمایه‌داری، دست‌کم در کشورهای متروپل، از آن‌چه مارکس آن را با مشخصه‌هایی نظیر بحران‌ها، بی‌کاری و بی‌نوایی می‌شناخت، فراتر رفته بود. اما این وضعیت با بحران جهانی اقتصادی سال ۵ - ۱۹۷۴ اساساً دگرگون شد: الگوی فوردیستیِ انباشت با روش‌های «ارزانِ» افزایش بهره‌وری‌اش (تیلوریسم و تولید انبوه) به نهایت خود رسیده بود، نرخ سود کاهش یافت، و قدرت حرکت‌های ادواری بیش‌تر شد، گرچه حتی در دورهای بهبود نرخ رشد نسبتاً اندک و بی‌کاری هم‌چنان بالا بود. نرخ سود در دهه‌ی ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ عمدتاً در نتیجه‌ی ثابت نگه‌داشتن یا کاهش دست‌مزدهای واقعی و نیز معافیت‌های گسترده‌ی مالیاتی برای کسب و‌کارها و ثروت‌مندان، که اغلب با کاهش هزینه‌های اجتماعی جبران می‌شد، بهبود یافت.

تردیدی نیست که بحران در عمل نشانه‌ی بارز سیر تحول سرمایه‌داری در ۱۸۰ سال گذشته بوده است. با این حال، پاسخ به مسأله‌ی علل بروز این بحران‌ها موضوع بحث و مجادله بوده است. اکثر صاحب‌نظران اقتصاد سیاسیِ کلاسیک و نمایندگان معاصرِ اقتصاد نئوکلاسیک منکر آن‌اند که بحران‌ها نتیجه‌ی سازوکار بنیادین سرمایه‌داری‌اند. از نظر اقتصاد‌دانان کلاسیک و نئوکلاسیک، تأثیرات «بیرونی» (برای مثال، سیاست‌های اقتصادی دولت) باعث ایجاد بحران‌ها می‌شوند، اما اقتصاد سرمایه‌داریِ بازار به‌خودی خود عاری از بحران است. تنها جان مینارد کینز (۱۹۶۳ - ۱۸۸۳) بی‌کاریِ انبوه تکرارشونده را به علل درون‌زاد سرمایه‌داری نسبت داد(کینز، ۱۹۳۶)، و به این ترتیب سنگ‌بنای «کینزینیسم» را گذاشت.

در مقابل، مارکس کوشید اثبات کند که بحران‌ها از خود شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری نشأت می‌گیرند و سرمایه‌داری عاری از بحران غیر ممکن است. با این حال، در آثار مارکس نمی‌توان نظریه‌ی جامعی در باره‌ی بحران یافت؛ آن‌چه هست نظرات پراکنده و کم‌وبیش پیچیده‌ای است که مارکسیست‌ها در قالب نظریه‌هایی کاملاً متمایز در باب بحران بسط و گسترش داده‌اند. مارکس با تحلیل پول به منزله‌ی وسیله‌ی گردش، در میانجی مبادله‌بودنِ آن به احتمالِ کلیِ بحران پی برده بود: فردی می‌تواند کالایش را بفروشد، بدون آن‌که لزوماً با پولِ به‌دست آمده کالای دیگری خریداری کند...

📚برگرفته از فصل نهم کتاب: مقدمه‌ای بر سرمایه‌ی مارکس؛ اثر: میشائیل هاینرش؛ مترجم: فردین نگهدار؛ ویراستار: یوسف صفاری؛ ناشر: لاهیتا، تهران، ۱۴۰۱


https://t.me/tajrobeneveshtan/3241
Forwarded from تجربه نوشتن
#یک_کتاب

رُمان «دنیای سوفی» اثر «یوستین گوردر»، کاوشی جریان‌ساز در مفاهیم عظیم فلسفی اندیشه‌ی غرب است که قوه‌ی تخیل بسیاری از مخاطبین سراسر جهان را به چالش کشیده است.

روزی، سوفی آموندسن چهارده ساله از مدرسه به خانه بازگشته و در صندوق پستی، دو یادداشت با سوال‌هایی روی آن‌ها پیدا می‌کند: «تو که هستی؟» و «جهان از کجا می آید؟». همین آغاز وسوسه کننده، سوفی را درگیر مسائل و سوال‌های بیشتری کرده که او را راهی سفری بسیار فراتر از روستای محل زندگی‌اش در نروژ می‌کند. او از طریق این نامه ها - که دربردارنده‌ی موضوعات فلسفی از سقراط تا سارتر هستند - مکاتباتی با فیلسوفی اسرارآمیز دارد؛ درحالی که نامه‌های ارسالی به آدرس دختر دیگری فرستاده شده اند. هیلده چه کسی است و چرا مدام سر و کله‌ی نامه‌هایش پیدا می‌شود؟ سوفی برای حل این معما، باید از فلسفه‌ای که می‌آموزد، کمک بگیرد - اما حقیقت بسیار پیچیده‌تر از چیزی است که او می‌تواند تصور کند.

در کتاب دنیای سوفی می‌خوانیم:

«مردمان انواع مشغوليت‌ها دارند: بعضی‌ها سکه‌های قديمی يا تمبر جمع می‌کنند، بعضی‌ها به‌کارهای دستی يا تعميرهای خانگی می‌پردازند و ديگران تقريبا تمام وقت آزاد خود را صرف اين يا آن ورزش می‌کنند. خيلی‌ها نيز خواندن را برمی‌گزينند. اما همه چيز وابسته است به‌آن چيزی که می‌خوانند. بعضی‌ها می‌توانند به‌خواندن روزنامه‌ها و کتاب‌های کارتون بسنده کنند، يا فقط رُمان دوست داشته باشند يا نشريات تخصصی مربوط به‌موضوعات متفاوت را از نجوم و ستاره‌بينی گرفته تا زندگی حيوانات و اکتشافات علمی بخوانند.

اگر من شور و شوقی برای اسب يا سنگ‌های قيمتی داشته باشم نمی‌توانم از ديگران بخواهم که در اين علاقه با من شريک شوند. و اگر من هيچ يک از رپرتاژهای ورزشی را در تلويزيون از دست ندهم، اين مطلب به‌من حق نخواهد داد تا از کسانی که برنامه‌های ورزشی تلويزيون را کسالت‌آور می‌دانند انتقاد کنم.

و با اين همه اگر چيزی وجود داشته باشد که همه‌ی مردمان را خوش آيد، چيزی که هر موجود بشری، مستقل از هويت و نژاد خود به‌آن علاقه‌مند باشد؟ آری، سوفی عزيز، مسائلی هست که بايد ذهن تمامی مردمان را به‌خود مشغول دارد. و درست همين مسائل است که موضوع درس مرا تشکيل می‌دهد.

در زندگی چه چيزی از همه مهم‌تر است؟ برای کسی که به‌اندازه کفايت رفع گرسنگی نمی‌کند اين چيز مهم، مواد غذائی خواهد بود. برای کسی که در سرماست، حرارت است. و برای کسی که از تنهائی رنج می‌برد، البته هم‌نشينی با ديگر مردمان.

اما، فراتر از اين ضرورت‌های اوليه، آيا باز هم چيزی هست که تمامی مردم به آن نياز داشته باشند؟ فلاسفه گمان دارند که آری. می‌گويند که انسان فقط با شکم زندگی نمی‌کند. البته تمام مردم به‌غذا نياز دارند و نيز به‌عشق و محبت. اما چيز ديگری هم هست که به‌آن نيازمنديم:
اين‌که: ما که هستيم و چرا زندگی می‌کنيم.

ميل به‌دانستن اين‌که چرا ما زندگی می‌کنيم، سرگرمی‌ای «عرضی» و تصادفی چون کلکسيون کردن تمبر پست نيست. آن‌کس که ذهن خود را به‌اين قبيل مسائل مشغول می‌دارد، در اين مسير با تمامی نسل‌های ديگری که پيش از او در جهان زيسته‌اند همراه است. منشاء عالم، کره زمين و زندگی، مسئله‌ای مهم‌تر و حساس‌تر از آن است که مثلاً بدانيم کدام کس بيشترين مدال‌ها را در آخرين بازی‌های المپيک نصيب خود کرده است.»
#دنیای_سوفی
#یوستین_گوردر

https://t.me/tajrobeneveshtan/3131
Forwarded from تجربه نوشتن
#یک_کتاب

سووشون؛ نخستین رُمانِ سیمین دانشور 

داستان سووشون در شیراز و در سال‌های پایانی جنگ جهانی دوم رخ می‌دهد و فضای اجتماعی سال‌های ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۵ را ترسیم می‌کند. نام سووشون برگرفته از یک مراسم ایرانی در سوگ و عزای سیاوش، از قهرمانان ایران باستان است که مظلومانه کشته می‌شود و در خفا برایش عزاداری می‌کنند و دلیل انتخاب عنوان سووشون، به‌دلیل شباهت یکی از شخصیت‌های کتاب به سیاوش قهرمان اسطوره‌ای شاهنامه و نحوه مرگ و خاکسپاری اوست. سووشون یعنی سیاوشون، یعنی سوگواری برای سیاوش، یعنی سوگواری برای مردی که دربرابر ظلم ایستاد و کوتاه نیامد. اولین بار این کتاب در سال ۱۳۴۸ انتشار یافت.

داستان با مراسم عقدکنان دختر حاکم شیراز شروع می‌شود که زری و یوسف در آن شرکت می‌کنند. در این مراسم علاوه بر اعیان و اشراف شهر، سران قشون انگلیس که شهر را اشغال کرده‌اند نیز حضور دارند.

یکی از مقامات انگلیسی به نام سرجنت زینگر سعی می‌کند یوسف را راضی کند تا محصول زمین‌هایش را به قوای انگلیس بفروشد. اما یوسف تصمیم دارد مازاد محصول خود را به مردم قحطی‌زدهٔ شیراز بدهد. خان کاکا، برادر یوسف که در تلاش برای به دست آوردن مقام و منصب است، سعی می‌کند او را متقاعد کند که با حاکم شیراز و سران قشون انگلیس کنار بیاید.

ایستادگی و سرسختی یوسف، زری را سخت نگرانِ از دست رفتن امنیت و آرامش خانه و خانواده‌اش می‌کند. یک بار که یوسف برای سرکشی به املاک خود به روستا می‌رود، زری نگران می‌شود، شب‌ها کابوس می‌بیند و هرچه می‌گذرد، خواب‌هایش آشفته‌تر می‌شود.

یوسف با شلیک یک ناشناس کشته می‌شود و جسد او را به خانه می‌آورند. زری پریشان و ناخوش می‌شود. در اینجا داستان بُعد اساطیری می‌گیرد و زری در خواب و بیداری یوسف را همچون سیاوش تصور می‌کند. این پریشانی به حدی است که گاهی اطرافیان تصور می‌کنند او دیوانه شده‌است. اما عاقبت ترس و وحشت را از خود دور می‌کند و از سایهٔ تردید خارج می‌شود.

یوسف هرچند که در کشاکش بین واقعیت و آرمان‌خواهی کشته می‌شود، اما مرگ او در دیگران و به‌خصوص زری تحول و بیداری ایجاد می‌کند...

کتاب با یادآوری پیام تسلیتی که مک ماهون، دوست ایرلندی یوسف به زری نوشته‌است، پایان می‌یابد: «گریه نکن خواهرم، در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی؟»
#سیمین_دانشور
#سووشون
#سیاوش

https://t.me/tajrobeneveshtan/3086
Forwarded from تجربه نوشتن
#یک_کتاب

🔹«آخرین روز یک محکوم»، رُمانی نوشته‌ی ویکتور هوگو است که نخستین بار در سال ۱۸۲۹ انتشار یافت. این رُمان که در زمانه ی خود، اثری بسیار شوکه کننده بود، داستانی ژرف و تکان‌دهنده‌ و کتابی بسیار بااهمیت در عرصه‌ی تحلیل‌های اجتماعی است. مردی طرد شده از اجتماع و محکوم به مرگ، هر روز صبح با این فکر از خواب بیدار می‌شود که این روز ممکن است آخرین روز عمرش باشد. فقط امید به آزادی است که اندکی برایش تسلی بخش است و او ساعت هایش را با فکر کردن به زندگی سابق خود و زمان آزادی اش سپری می‌کند. اما با گذشت ساعت‌ها، او می‌داند که قدرت تغییر سرنوشتش را ندارد. او باید قدم در مسیری بگذارد که بسیاری قبل از او، آن را تجربه کرده‌اند، مسیری که به گیوتین ختم می‌شود. مجرمی که نه نام او مشخص و نه می‌دانید چه جرمی مرتکب شده است. او در تلاش برای گرفتن بخشش از مردم و دادگاه است، اما،‌ مردم شهر او را با عناوینی مثل جانی،‌ قاتل و... می‌شناسند و حاضر نیستند لحظه‌ای حرف‌های او را بشنوند! در تمام طول کتاب با ترس و دلهره مرد همراه می‌شوید و در ذهن او حضور دارید.

🔹در کتاب آخرین روز یک محکوم؛ اثر ویکتور هوگو می‌خوانیم:

«از جا بلند شدم؛ دندان‌هایم به هم می‌خوردند، دست‌هایم می‌لرزیدند و نمی‌دانستم لباس‌هایم کجا هستند. در پاهایم احساس ضعف داشتم و در اولین گامی که برداشتم مانند حمّالی که بار زیادی بر دوشش گذاشته شده، سکندری خوردم. با‌این‌حال زندان‌بان را دنبال کردم. دو نگهبان در آستانه‌ی سلول منتظرم بودند. دوباره به مچ دست‌هایم دست‌بند زدند. دست‌بند قفل محکم و کوچکی داشت که نگهبان‌ها آن را به‌دقت می‌بستند. گذاشتم که قفل را ببندند. انگار دستگاهی روی دستگاهی دیگر بسته می‌شد. از حیاط‌خلوتی گذشتیم. هوای زنده و مطبوع صبحگاهی به من جانی دوباره بخشید. سرم را بالا بردم. آسمان آبی بود و پرتوهای گرم آفتاب که با دودکش‌های بلند شکسته شده بودند، زوایای نورانی و عریضی بر فراز دیوارهای بلند و تاریک زندان رسم کرده بودند. هوا به‌راستی خوب بود. از یک پلکان مارپیچ بالا رفتیم. از دالانی گذشتیم. و بعد یک دالان دیگر، و بعد دالان سوم. سپس درِ کوتاه و کوچکی باز شد. هوایی گرم و آمیخته با هیاهو، به صورتم خورد؛ نفس جمعیت نشسته در سالن دادگاه بود. وارد شدم. به‌محض ورود به سالن صدای همهمه‌ی مردم و صدای جنبش سلاح‌ها به هم درآمیخت. نیمکت‌ها با سروصدای زیاد جابه‌جا شدند. دیوارَک‌ها گشوده شدند و هنگامی که از مسیر طولانی میان دو گروه جمعیت که توسط سربازها احاطه شده بودند، می‌گذشتم، احساس می‌کردم ریسمانی که آن سرهای کج و آن چهره‌ها با دهان‌های باز را به حرکت درمی‌آورد به من گره خورده است. در آن هنگام متوجه شدم که دست‌بندی به دستم نیست اما به یاد نمی‌آوردم کجا و کِی آن را باز کرده‌اند. سپس سکوتی سنگین سالن را فراگرفت. به جایگاهم رسیده بودم. جنجالی که در سر داشتم، در آن زمان که هیاهوی مردم آرام گرفت، پایان یافت. ناگهان آن‌چه که تا آن زمان به طور مبهم پیش‌بینی کرده بودم، به‌روشنی بر من آشکار شد؛ آن لحظه‌ی حیاتی و قاطع فرارسیده بود و من برای شنیدن رأی دادگاه آن‌جا بودم. نمی‌دانم چه‌طور می‌توان این حس را توضیح داد اما فهمیدن این موضوع که به چه منظوری آن‌جا هستم، حتی ذره‌ای در من ایجاد وحشت نکرد. پنجره‌ها باز بودند؛ هوا و سروصدای شهر، آزادانه از بیرون به درون دادگاه راه می‌یافت و تالار محاکمه طوری روشن بود که انگار در آن جشن عروسی بر پاست. پرتوهای شادی‌بخش خورشید، این‌جا و آن‌جا بر چارچوب نورانی پنجره‌ها، خطوطی درخشان رسم کرده بودند؛ بر کف‌پوش تالار، دراز و کشیده و روی میزها عریض و پهن می‌شدند، در زوایای دیوارها می‌شکستند و هر پرتویی که از لوزی‌های درخشان پنجره‌ها به درون راه می‌یافت، منشور بزرگی از غبار طلایی‌رنگ را در هوا می‌شکافت. قضاتِ نشسته در انتهای سالن خشنود به نظر می‌رسیدند. خوشحالی‌شان احتمالاً به دلیل آن بود که کمی پیش کار خود را به پایان رسانده بودند. در چهره‌ی رئیس دادگاه که با انعکاس نور یکی از شیشه‌ها، روشنایی ملایمی یافته بود، چیز آرامش‌بخش و خوبی وجود داشت و یکی از مشاورین جوان قاضی درحالی‌که با دستمال‌گردنش ور می‌رفت، با خوشحالی با زن زیبایی که پشتش نشسته بود، صحبت می‌کرد. تنها اعضای هیئت‌منصفه بودند که پریده‌رنگ و مغموم به نظر می‌رسیدند که آن هم ظاهراً به دلیل خستگیِ حاصل از شب‌زنده‌داری بود. برخی از آن‌ها خمیازه می‌کشیدند. در رفتار و کردارشان، هیچ نشانه‌ای از حالت کسانی که به‌تازگی حکم اعدام کسی را صادر کرده‌اند، دیده نمی‌شد و من در چهره‌ی آن مرفهین خوب‌کردار، جز میل شدید به خواب و رفع خستگی چیز دیگری نمی‌دیدم.»
#آخرین_روز_یک_محکوم
#ویکتور_هوگو

https://t.me/tajrobeneveshtan/2849
Forwarded from تجربه نوشتن (خسرو)
#یک_کتاب

اهمیت این کتاب فقط این نیست که در رثای خواهرانی نوشته شده است که به پاس قتل فجیع‌شان در یک رژیم دیکتاتوری نابکار همچون رژیم «تروخیو»، سالروز قتل‌شان ۲۵ نوامبر به عنوان روز جهانی خشونت علیه زنان در جهان ثبت شد. این جای خود. اما داستان اهمیت دیگری دارد. مقاومت «خواهران میرابال» از جنس مقاومت مردم عادی شهر و روستا در یک حکومت خونریز و وحشی بود. کشمکشی هر روزه. بر سر هر چیز. اعتراضی یکسره و مداوم به کارکردهایی که هنجارین می‌شوند.

از نظم مردسالارانه در خانواده و دانشگاه و محل کار گرفته تا مناسبات روزمره‌ی سیاسی و غیرسیاسی.  آنان افرادی عادی بودند که مثل همه ما  زندگی می‌کردند‌‌‏، مثل همه ما می‌ترسیدند،‏ مثل همه ما رنج می‌بردند و شادی می‌کردند، عاشق می‌شدند، شکست می‌خوردند‏ و به یک کلام رفتار روزمره‌شان همان بود که همه‌ی ما در کلیت خود داریم. هیچ چیز تابناکی که آنان را برجسته کند در زندگی آنها به چشم نمی‌خورد. فقط یک چیز بود که آنان را متمایز می‌کرد: دفاع از زندگی انسانی در مقابل تباهی، در هر شرایطی حتی وقتی که تباهی سکه رایج زندگی باشد.

برگرفته از صفحه فیس بوک حسن مرتضوی

https://t.center/tajrobeneveshtan