فلسفه

#رابرت_ویکس
Канал
Логотип телеграм канала فلسفه
@Philosophy3Продвигать
44,27 тыс.
подписчиков
2,1 тыс.
фото
512
видео
2,14 тыс.
ссылок
@Hichism0 برای تبلیغ به این آیدی پیام دهید کانالهای پیشنهادی @Ingmar_Bergman_7 سینما @bookcity5 شهرکتاب @Philosophers2 ادبیات و فلسفه @audio_books4 کتاب صوتی @Philosophicalthinking فلسفه خوانی @TvOnline7 فیلم و سریال
▪️این تصادفی سرنوشت‌ساز بود که پُل میشل فوکو با فردریش نیچه، در روزی مشابه، یعنی 15 اکتبر، به دنیا آمد، زیرا فوکو بسیاری از افکارِ نیچه را در قالبِ سبکِ فرانسویِ قرنِ بیستمی احیاء کرد. هرچند پرورش و تربیتِ نیچه در محیطی محقّر، با شرایطِ خانوادگیِ ممتاز و مرفّهِ فوکو در تضاد بود، اما هر دو بر اساسِ این فرض رشد یافتند که تداوم‌بخشِ میراثِ خانوادگی باشند: پدر و پدربزرگِ نیچه از جمله‌ی کشیشانِ لوتری بودند و نیچه طیِ دورانِ کودکی «کشیشِ کوچک» خوانده می‌شد؛ پدر و پدربزرگِ فوکو جراح بودند و بدین‌ترتیب، فوکو نیز به سمتِ حرفه‌ی پزشکی کشیده می‌شد. هردو، انتظاراتِ خانواده‌هایشان ر ابه طورِ معکوس برآورده کردند: نیچه پس از طی کردنِ سال‌هایِ اولیه‌ی نخستین در دامانِ تسلی‌بخشِ مسیحیت، به یک ضدِ مسیحیِ تندرو بدل شد، فوکو پس از کار در مؤسساتِ بهداشتی در دورانِ جوانی، به منتقدِ تند و تیزِ مؤسساتِ پزشکی و به‌ویژه روانپزشکی و منتقدِ ساختارهایِ نهادیِ متصلب به طورِ کلی تبدیل گردید. هردونفر در زمانه‌ی خود و به شیوه‌ی خود به شورشیان و انقلابیونِ فکری بدل شدند...

▪️در چارچوبِ اندیشه‌هایِ فوکو، سرمستیِ ناشی از آزادی موضوعی است که به صورتِ پنهان به طورِ مستمر جریان دارد... در نگاهِ کلی، دیدگاهِ دوستدارِ انقلابِ فوکو بیش‌تر بر "آزادی" تمرکز دارد تا "برابری" یا برادری: اکثرِ نوشته‌هایِ او به عنوانِ اجزایی از پژوهشی چندوجهی در موردِ تجربه‌ی آزادی قابلِ درک‌اند که توسطِ‌ ذهنی قدرتمند و پیچیده شکل گرفته‌اند...

▪️فوکو در آخرین مصاحبه‌ی خود در ژوئنِ 1984، به ذکرِ این نکته پرداخت که مارتین هایدگر همواره برایِ‌ او «فیلسوفی مهم» بوده است. فوکو افزود: «آنچه به ویژه شور و اشتیاق نسبت به فلسفه را در او برانگیخت، اندیشه‌هایِ هایدگر در کنارِ اندیشه‌های نیچه بود.» فوکو در دهه‌ی 1950 به مطالعه‌ی آثارِ هردو فیلسوف پرداخت و نخستین اثرِ او ـ مقاله‌ای با عنوان «رؤیا، تخیل و اگزیستانس» ـ به روشنی تحتِ تأثیرِ دیدگاهِ هایدگری قرار داشت...

👤 #رابرت_ویکس
📚 #فلسفه‌_مدرن_فرانسه
🔃 ترجمه‌ی #پیروز_ایزدی


🔹 مصاحبه‌ی آخر فوکو، که در متنِ بالا به آن اشاره شد، حیرتِ بسیاری از طرفدارانِ فوکو را برانگیخت، زیرا این مبرهن و مشخص بود که فوکو تحتِ تأثیرِ اندیشمندانی چون نیچه، مارکس و فروید قرار داشت، (فوکو پس از آشنایی با نیچه، ناگهان زندگیِ نرمالِ خود را رها کرد، از شغلش در تیمارستان انصراف داد، و فرانسه را ترک کرد!) اما تا آن زمان وی از نفوذِ هایدگر در افکارش چیزی نگفته بود. در بخشِ دیگری از مصاحبه فوکو می‌گوید:

«همواره برایِ من، هایدگر فیلسوفی حیاتی بوده است... هرچند متوجهِ این امر هستم که نیچه بر او می‌چَربد، با این‌ حال، خواندنِ این دو فیلسوف برای من تجربه‌هایِ بنیادینی بودند... این دو نفر نویسندگانی هستند که بیش از همه خوانده‌ام... من مطالعه‌ی هگل و مارکس را آغاز کرده بودم، و در دهه‌ی 50 شروع به خواندنِ هایدگر و نیچه کردم. هنوز هم دست‌نوشته‌های خودم را درباره‌ی هایدگر دارم ــ که تعدادشان به هزارها صفحه می‌رسد!ــ و این مطالعاتم خیلی مهم‌تر از مطالعاتم درباره‌ی مارکس و هگل بود. تمامِ پیشرفتِ فلسفی‌ام با مطالعه‌ی هایدگر رقم خورد.»

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3.
▪️یک مثال روشن که فوکو از قدرت اجتماعی در ذهن داشت، تربیت سربازان در اواخر قرن هجدهم بود. قبل از آن زمان، اگر شخصی بدنی تنومند، چابکیِ طبیعی و سرعت انتقال کافی داشت، به طور طبیعی برای حرفه سربازی مناسب تشخیص داده می شد. از این رو، سربازان کشف می شدند به جای این که تربیت شوند. در سالهای پس از آن، هنگامی که «در عصر کلاسیک، کشف شد که بدن نیز شیئی است که می تواند هدفی برای قدرت قرار گیرد، افراد به تدریج بیشتر به اشیایی شباهت پیدا کردند که می توانستند دستکاری شوند، شکل داده شوند، تربیت شوند و به طور کلی، مورد بهره برداری قرار گیرند، دگرگون شوند و اصلاح گردند». در نتیجه، اعمال انضباطی برای تربیت سرباز به یک هنجار تبدیل گردید، زیرا این اعتقاد وجود داشت که افراد مانند موم قابلیت شکل گیری دارند. اصلاح زندانیان از طریق "شکل دادنِ مجدد به ذهنیتِ آنان"، نیز چیزی شبیه این بود و در نتیجه می توانست قابل تعمیم باشد: به طور کلی، بسیاری از نهادهای اجتماعی از جمله آنهایی که بیشترین نیت خیر را دارند، مانند نظام های آموزشی، تکنیک های سرکوبگرانه و کنترل کننده‌ی زندان را به کار می گیرند.

▪️بنابر این تفکر، که بسیاری از نهادهای اجتماعی خصوصیتی زندان مانند دارند، فوکو مشاهده کرد که یکی از کارکردهای اساسی زندانبان نگه داشتنِ زندانیان تحت مراقبت است. در این بافت، فوکو به بحثی گسترده درباره‌ی طرح معماری یک زندان کامل می پردازد که فیلسوف انگلیسی، جرمی بنتام (۱۷۴۸ - ۱۸۳۲) ارائه کرده است. طراحیِ «سراسربینِ» ساختمان زندانی که به شکل شیرینی دونات است که در مرکز آن یک برجِ دیده بانی قرار داده شده است - و این امکان را برای دیده‌بان ها فراهم می کند که همزمان کلیه سلول ها را در خوابگاه های اطراف زیر نظر داشته باشند. برخلاف دخمه های تاریک و دنجِ روزگاران قدیم، سلول های زندانیان به منظور فراهم آمدن امکان نظارت باید کاملا روشن باشند، «مانند قفس های متعدد و صحنه های تئاترِ بسیار کوچک که در آنها بازیگران تنها اند، کاملا فردیت یافته اند و دائما قابل رؤيت‌اند». هدف عبارت بود از این که به شخصِ زندانی، به شکلی آگاهانه و دائمی، حالتِ "قابلِ رؤیت بودن" ببخشد تا کارکردِ خودکارِ قدرت تأمین شود. در این جا قدرت، دیدگاه مشاهداتی به عظمتی تقریبا ابرانسانی دست پیدا می کند، زیرا قصد وارسی، ضبط، کنترل و ارزیابیِ حرکاتِ افراد به صورت یکجا را دارد. از آن جا که زندانی کاملا دیده می شود، اما خود قادر نیست ناظر را ببیند، و از آنجا که ناظر همواره می تواند همه چیز را ببیند بدون این که خود دیده شود، زندانی همواره فشار قدرت ناظر را احساس می کند، صرف نظر از این که در واقع زیر نظر قرار داشته باشد یا نه.

▪️بینشِ فوکو در زمینه‌ی روش هایی که بر اساس آنها ساختارهای نهادی، قدرتِ خود را حفظ می کنند و تداوم می بخشند، می تواند به آسانی به آن سوی محیط زندان گسترش یابد. برای ارزیابی قابلیت کاربرد تحلیل فوکو در دوران معاصر، می‌ توان به حس مراقبتی فکر کرد که پنجره های دارای دیدِ یکطرفه، یا دوربین ها در محیط های غیرنظامی اماکن عمومی، خیابان‌ها، اداره‌های دولتی و خصوصی، کارخانه‌ها و کارگاه‌ها، بیمارستان‌ها، دانشگاه‌ها و مدارس ... وغیره در انسان به وجود می آورند – احساسی که کاملا مستقل از این امر ایجاد می شود که کسی پشت پنجره وجود دارد یا دوربین در واقع عمل می کند یا نه - و پیشرفت های روزافزون تکنولوژیک که این امکان را برای افرادِ واجدِ قدرتِ نهادی به وجود می آورند که بر مکالمات تلفنی و دیگر انواع ارتباطات الکترونیکی نظارت داشته باشند، بدون آن که خود تشخیص داده شوند. در همه‌ی این موارد یک اصل حاکم است: نهادهای اجتماعی قدرت خود را با القای این ایده اعمال می کنند که افرادِ تحتِ کنترل، می توانند مورد نظارت قرار گیرند، یا همواره به شکلی نامرئی از آنان مراقبت به عمل آید. از این لحاظ، تحلیل فوکو از سراسربین - چشمی که همه چیز را می بیند – همچنان به شکلی گسترده مناسبت دارد. همان گونه که فیزیکدانان در عصر کلاسیک هدفشان مشاهده اشیای مادی به گونه ای بود که، حضور آنان نامرئی بماند و هیچ تغییری در اشیای مورد مشاهده ایجاد نکند، ناظرِ اجتماعی یا تکنیسینِ رفتاری هدفش مشاهده‌ی افراد به گونه‌ای است که حضورش نامرئی بماند و با افرادِ تحت نظارت هیچ گونه تعاملی نداشته باشد.

👤 #رابرت_ویکس
📚 #فلسفه‌_مدرن_فرانسه
🔃 ترجمه‌ی #پیروز_ایزدی

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3.
▪️بنا به گفته‌یِ #سارتر، پروژه‌یِ همانندسازیِ «سوژه» با «ابژه» تحقّق‌ناپذیر است. دلیلِ این امر وجودِ تنشِ تقلیل‌ناپذیر بینِ این دو است: آگاهی به عنوانِ آن‌چه در موردِ اشیاء می‌اندیشد و آن‌ها را اُبژه قلمداد می‌کند و آگاهی به عنوانِ آن‌چه موضوعِ اندیشه قرار می‌گیرد، زیرا یکی از همان ‌ابژه‌هایی است که موردِ توجّهِ آگاهیِ فعّال قرار دارد. در موردِ اوّل، سوژه آگاهیِ فعّال و فرافکنانه است؛ در موردِ دوّم، «سوژه» ابژه‌ای است که آگاهیِ فعّال به آن می‌اندیشد. سارتر به این فرافکنیِ ابژه‌مانندِ سوژه‌یِ فعّالِ متفکّر، تحتِ عنوانِ «ایگو» یا «خود» اشاره می‌کند و معتقد است با ایجادِ «آگاهی-به-مثابه-سوژه» ظاهر می‌شود و در موقعیتی برابر با کلّیّه‌یِ دیگر ابژه‌ها در جهان قرار می‌گیرد. این «ایگو» یا «خود» همان آگاهی در شکلی منجمد و ایستاست و سارتر بر این باور است که نمی‌تواند با سوژه‌یِ فعّال و متفکّر مطابقت پیدا کند و این دو جنبه از آگاهی در سراسرِ دوره‌یِ هستیِ انسان در تنشِ دائمی با یکدیگر باقی می‌مانند. سارتر می‌گوید سوژه‌ها و ابژه‌ها دو نوع هستیِ ناسازگار با یکدیگرند و انسان که میزبانِ این دو نوع هستی است درونی پُرتنش دارد...

👤 #رابرت_ویکس
📚 #فلسفه‌_مدرن_فرانسه
🔃 ترجمه‌ی #پیروز_ایزدی

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3.
▪️در بابِ نگرشِ «ارباب-برده» نزدِ #هگل


▪️از دیدگاهِ هگل، ابتدایی‌ترین، وحشی‌ترین و بی‌فرهنگ‌ترین شرایطِ ذهنیِ بشر عبارت است از خودمحوریِ روانیِ انحصارگرا و اتخاذِ موضعی تدافعی در افراطی‌ترین شکلِ خود. در این شرایطِ ناخوشایند که صرفاً بر منفعتِ شخصی مبتنی است، هر چیزی جز آگاهیِ خودمحور، تهدید تلقی می‌شود. فردِ دارایِ آگاهیِ «طبیعی» برایِ دفاع و حفاظت از خود، در پیِ حذفِ هرچیزی بر می‌آید که برایِ آن بیگانه است و می‌کوشد به روش‌هایِ گوناگون این حضورِ تهدیدکننده‌ی بیگانه را از میان بردارد؛ و از این رو، در صدد تخریب، نابودی یا کنترلِ‌ آن برمی‌آید. بحثِ هگل با نشان دادنِ این امر ادامه می‌یابد که چگونه این برنامه‌ی نابودسازی و سلطه منجر به آن می‌شود که فردِ دارایِ آگاهیِ خودمحور، بر خلافِ نیتِ اولیه‌اش، به آرامی، به حضورِ بیگانه که قصدِ حذفِ آن را داشت دلبسته و وابسته شود. فردِ دارایِ آگاهیِ خودمحور که در جهتِ کسبِ آزادیِ بیشتری برایِ خود عمل می‌کند، به این گرایش می‌یابد که وابستگیِ بیشتری پیدا کند.

▪️هگل فرض می‌کند هنگامی که دو فرد که از آگاهیِ خودمحور برخوردارند واردِ رابطه‌ی اجتماعی با یکدیگر می‌شوند. نخست این انگیزه در آن‌ها به وجود می‌آید که یکدیگر را از بین ببرند. این امر مبارزه برای مرگ‌وزندگی را مبنایِ تعاملِ اجتماعی میانِ انسان‌ها قرار می‌دهد. هگل می‌گوید هنگامی این مبارزه به نتیجه می‌رسد که یکی از این دو، سلطه‌ی مطلق پیدا کند و فردِ خودآگاهِ پیروز، با اندیشه و تأمل به این امر پی ببرد که با توجه به منافعِ شخصی‌اش بهتر است فردِ شکست‌خورده را به عنوانِ برده یا بنده حفظ کند، نه اینکه جانِ او را بگیرد. به طورِ مشخص، فردِ خودآگاهِ پیروز، منفعتش را در شناساییِ فردِ شکست‌خورده می بیند زیرا اربابِ سلطه‌گر از مشاهده‌ی خود که در ادراکاتِ برده‌ی تحتِ سلطه انعکاس یافته است کسبِ رضایت می‌کند. همان چیزی که سارتر آن را ناممکن می‌داند ـ یعنی یافتنِ خود در دیگری‌ ـ در واقع، هدفِ «ارباب» واقع شود. همچنین هدفِ برده نیز همین است،‌ زیرا سعی می‌کند خود را از طریقِ بازتابِ شناساییِ کارش توسطِ ارباب بیابد.

▪️برده اسبابِ شناساییِ اربابِ سلطه‌گر را فراهم می‌کند، اما ارباب با تردید پی می‌برد که این شناسایی توسطِ شخصی صورت می‌گیرد که از نظرِ او قابلِ‌ احترام نیست. هرچند شناساییِ یک برده بهتر از عدمِ شناسایی است، این شناسایی برای ارباب ارزشِ چندانی ندارد.

▪️به شیوه‌ای مشابه، هرچند ارباب با حفظِ جانِ برده او را شناسایی می‌کند، اما ارباب برده را صرفاً به عنوانِ موجودی شناسایی می‌کند که باید او را آلتِ دست قرار داد. بنابراین، شناساییِ برده از سویِ ارباب کاملاً برایِ برده رضایت‌بخش نیست. زیرا برده به شکلِ تردیدآمیزی توسطِ شخصی موردِ شناسایی قرار می‌گیرد که موردِ احترامِ او قرار دارد، اما ارباب به نوبه‌ی خود به او احترام نمی‌گذارد. بنابراین، روابطِ قدرتِ نامتقارن به لحاظِ روانی ضرورتاً نومیدکننده و تردیدآمیز است. به گفته‌ی هگل، تنها راهِ دسترسی به رابطه‌ای که متقابلاً رضایت‌بخش باشد، این است که افراد از قدرتِ برابر برخوردار باشند تا در مقامِ طرف‌هایِ برابر به یکدیگر احترام بگذارند و به شناساییِ یکدیگر بپردازند.

▪️روابطِ قدرتِ نامتقارن، گرایشی درونی برای متوازن گردیدن در بلند‌مدت دارند، اما تحلیلِ هگل از رابطه‌ی ارباب-برده، گویای این است که رسیدن به همانندی یا برابریِ کامل بینِ سوژه و ابژه ناممکن است.

👤 #رابرت_ویکس
📚 #فلسفه‌_مدرن_فرانسه

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3.
▪️من تفکری را دوست دارم که در آن اثری از گوشت و خون حفظ شده باشد و ایده‌ی ناشی از تنشِ جنسی یا افسردگیِ عصبی را هزار بار به انتزاعاتی توخالی ترجیح می‌دهم. آیا مردم هنوز متوجه نشده‌اند که زمانِ بازی‌هایِ فکری [انتزاعی] به سر رسیده است؟ رنج و عذاب بسیار مهم‌تر از قیاسِ منطقی است، فریادِ نومیدی از ظریف‌ترین اندیشه‌ها افشاگرانه‌تر است و اشک‌ها همواره ریشه‌ی عمیق‌تری از لبخند‌ها دارند...

▪️آیا معیاری عینی برای رنج وجود دارد؟ چه کسی می‌تواند با دقت بگوید همسایه‌ام بیشتر از من رنج می‌کشد یا مسیح بیش از همه‌ی ما رنج کشیده است؟ هیچ معیارِ عینی‌ای وجود ندارد، زیرا رنج را نمی‌توان بر تحریکاتِ بیرونی یا آزردگیِ موضعیِ ارگانیسم اندازه گرفت... آدمیان همگی با رنجِ خود که از نظرشان مطلق و نامحدود است سر می‌کنند. اگر رنجِ خود را با همه‌ی رنج‌هایِ جهان، هولناک‌ترین عذاب‌ها و پیچیده‌ترین شکنجه‌ها، ظالمانه‌ترین مرگ‌ها و دردناک‌ترین خیانت‌ها، رنج‌هایِ رانده‌شدگان و همه‌ی کسانی که زنده سوزانده‌ شده‌اند یا از گرسنگی مرده‌اند، مقایسه کنیم، آیا از رنج‌هایِ شخصیِ ما کاسته خواهد شد؟... هر وجودِ ذهنی‌ای برایِ خود مطلق است. به این دلیل هر انسانی بدان‌گونه زندگی می‌کند که گویی در مرکزِ عالم یا در مرکزِ تاریخ قرار دارد. آن‌گاه، رنجش چگونه نمی‌تواند مطلق باشد؟ من نمی‌توانم رنجِ دیگری را درک کنم تا از رنجِ خود بکاهم. مقایسه در این‌گونه موارد بی‌ربط است، زیرا رنج حالتی درونی است که امورِ بیرونی نمی‌توانند به آن کمکی بکنند...

▪️هرچند احساس می‌کنم تراژدیِ من در تاریخ از همه بزرگ‌تر است ـ بزرگتر از سقوطِ امپراتوری‌ها ـ با وجودِ این، می‌دانم کاملاً ناچیز و بی‌اهمیت‌ام. یقیناً باور دارم که در این عالم هیچ چیز نیستم؛ با این حال احساس می‌کنم وجودِ من تنها وجودِ واقعی است. اگر قرار بود بینِ جهان و خودم دست به انتخاب بزنم، جهان را با همه‌ی پرتوها و قوانینش کنار می‌گذاشتم و ترسی از این نداشتم که در نیستیِ مطلق بغلتم. گرچه زندگی برایِ من شکنجه است، نمی‌توانم از آن دست بکشم زیرا به ارزش‌های مطلقی معتقد نیستم که باید به نامِ آن ها خود را قربانی کنم. اگر کاملاً صادق بودم، می‌گفتم نمی‌دانم چرا زندگی می‌کنم و چرا زیستنِ خود را متوقف نمی‌کنم. پاسخ احتمالاً در ویژگیِ غیرِ عقلانیِ زندگی قرار دارد که بدونِ دلیل پابرجا می‌ماند.

👤 #امیل_سیوران,
▪️در بابِ بلندی‌هایِ یأس, نقل از #رابرت_ویکس در #فلسفه‌_مدرن_فرانسه

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
#مارتین_هایدگر در آغازِ کتابش
« #هستی_و_زمان » به بررسیِ ماهیتِ "پرسش‌گری" می‌پردازد و الهام‌بخشِ کاوشِ سارتر در موردِ ماهیتِ پرسش‌ها می‌گردد. کاوش‌هایِ هایدگر به درکِ انسان به عنوانِ وجودی منتهی می‌شود که پرسش‌هایی درباره‌ی سایرِ اشیاء و درباره‌ی خود طرح می‌کند. هایدگر می‌نویسد:

«این موجود که هریک از ما یکی از آن هستیم، به طرحِ پرسش از امکانِ وجودِ خود می‌پردازد، و این چیزی است که اصطلاحاً با واژه‌ی دازاین درک می‌شود. دازاین موجودی است که صرفاً در میانِ سایرِ موجودات قرار ندارد، بلکه به لحاظِ وجودی با این واقعیت متمایز می‌گردد که به وجودِ خود توجه نشان می‌دهد.»

به عبارتِ دیگر، افراد با علامتِ سوالی که در وجودشان حک شده است، به جهان پرتاب می‌شوند. توصیفِ هایدگر از انسان‌ها به عنوانِ موجوداتی که «به وجودِ خود توجه نشان می‌دهند» به این ایده‌ی #دکارت نزدیک است که جست‌وجوی قطعیت با تلاش برایِ «به پرسش‌ گرفتنِ همه‌چیز» آغاز می‌شود با این امید که به امری قطعی دست یافته شود. با وجودِ این، هنگامی که فرآیندِ «شک در همه چیز»، در موردِ وجودِ خودِ فرد به کار بسته می‌شود انسان‌ها به طورِ کلی به عنوانِ موجوداتی شناخته می‌شوند که در خود شک می‌کنند و از [وجود و ماهیتِ] خود می‌پرسند. این ایده‌ی دکارتی-هایدگری که «همواره می‌توان خود را موضوعِ پرسش قرار داد» مضمونِ اصلیِ برداشتِ سارتر از اصالت است...

#سارتر می‌گوید هنگامی که ما به طورِ جدی خودمان را موردِ پرسش قرار می‌دهیم و به این واقعیت پی می‌بریم که هیچ‌چیز دائمی نیست، دچارِ نوعی سرگیجه [تهوع] می‌شویم. هنگامی که با نیستی بر اثرِ به پرسش گرفتنِ خودمان و جدایی از تعاریفمان از خود مواجه می‌شویم، نتیجه‌ی این امر بی‌قراری و اضطراب است. این بدان معناست که هنگامی که به طورِ فعال خود را به عنوانِ موجوداتی درک می‌کنیم که از خود پرسش می‌کنند، در مقایسه با زمانی که در برداشت‌هایی که از خود داریم «ثابت‌قدمیم و در وضعِ موجود می‌مانیم» رنجِ بیشتری می‌بریم. هنگامی که کمتر خود را موردِ پرسش قرار می‌دهیم و درکِ خود را از خودمان به عنوانِ موجوداتِ خودپرسشگر به حداقل می‌رسانیم، رنجِ کمتری می‌بریم. به عبارتِ دیگر، تجربه‌ی آزادی بهایی دارد.

👤 #رابرت_ویکس
📚 #فلسفه‌_مدرن_فرانسه
🔃 ترجمه‌ی پیروز ایزدی

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3.
■ بر خلافِ روش‌هایی که به موجبِ آن‌ها سارتر و کامو ماهیتِ پوچیِ زندگی را درک می‌کنند، تفکرِ سیوران پوچی را ناشی از ماهیتِ آگاهیِ انسانی می‌داند. از نظرِ سارتر، پوچی در جهانِ مادی قرار دارد و در برابرِ کلیه‌ی تلاش‌ها برایِ درکِ کاملِ آن مقاومت می‌کند. از دیدگاهِ کامو، پوچی در تضاد بینِ خواسته‌هایِ شخصی و جهانی قرار دارد که مانعِ تحققِ این خواسته‌هاست. از منظرِ سیوران، پوچیِ وجودِ انسانی عمدتاً از دیدگاهِ عینی ناشی نمی‌شود، بلکه از این واقعیتِ نافذتر ناشی می‌شود که انسان‌ها در خود واجدِ دیدگاه‌های عینی و ذهنی‌اند و خود را وجودی متناقض احساس می‌کنند، زیرا این دو دیدگاه آشتی‌ناپذیرند. پوچیِ وجودِ انسانی در این امر نهفته است که چگونه فرد پی می‌برد در مفهومی فیزیکی تنها ذره‌ای مکانیکی از عالمِ مادی است، درحالی که همزمان از دیدگاهِ آگاهیِ زیستی، فرد در مرکزِ آگاهِ وجود قرار می‌گیرد.

■ سیوران صراحتاً این دوگانگی و تنش به لحاظِ دیدگاه را در خود و در دیگران تشخیص می‌دهد و به تأمل درباره‌ی تجربه‌ی رنجِ خود در دامنه‌ی وسیع‌تری از امور می‌پردازد:

■ «هرچند احساس می‌کنم تراژدیِ من در تاریخ از همه بزرگ‌تر است ــ بزرگ‌تر از حتی سقوطِ امپراتوری‌ها ــ با وجودِ این می‌دانم کاملاً ناچیز و بی‌اهمیت‌ام. یقیناً باور دارم که در این عالم هیچ چیز نیستم؛ با این حال احساس می‌کنم وجودِ من تنها وجودِ واقعی است. اگر قرار بود بینِ جهان و خودم دست به انتخاب بزنم، جهان را با همه‌ی پرتوها و قوانینش کنار می‌گذاشتم و ترسی از این نداشتم که در نیستیِ مطلق بغلتم. اگرچه زندگی برایِ من شکنجه است، نمی‌توانم از آن دست بکشم زیرا به ارزش‌هایِ مطلقی معتقد نیستم که باید به نامِ آن‌ها خود را قربانی کنم. اگر کاملاً صادق می‌بودم، می‌گفتم نمی‌دانم چرا زندگی می‌کنم و چرا زیستنِ خود را متوقف نمی‌کنم. پاسخ احتمالاً در ویژگیِ غیرِ عقلانیِ زندگی قرار دارد که بدونِ دلیل پابرجا می‌ماند.»

👤 #رابرت_ویکس
📚 #فلسفه‌_مدرن_فرانسه

join us : | کانال فلسفه
@Philosophy3.
■ بر خلافِ روش‌هایی که به موجبِ آن‌ها سارتر و کامو ماهیتِ پوچیِ زندگی را درک می‌کنند، تفکرِ سیوران پوچی را ناشی از ماهیتِ آگاهیِ انسانی می‌داند. از نظرِ سارتر، پوچی در جهانِ مادی قرار دارد و در برابرِ کلیه‌ی تلاش‌ها برایِ درکِ کاملِ آن مقاومت می‌کند. از دیدگاهِ کامو، پوچی در تضاد بینِ خواسته‌هایِ شخصی و جهانی قرار دارد که مانعِ تحققِ این خواسته‌هاست. از منظرِ سیوران، پوچیِ وجودِ انسانی عمدتاً از دیدگاهِ عینی ناشی نمی‌شود، بلکه از این واقعیتِ نافذتر ناشی می‌شود که انسان‌ها در خود واجدِ دیدگاه‌های عینی و ذهنی‌اند و خود را وجودی متناقض احساس می‌کنند، زیرا این دو دیدگاه آشتی‌ناپذیرند. پوچیِ وجودِ انسانی در این امر نهفته است که چگونه فرد پی می‌برد در مفهومی فیزیکی تنها ذره‌ای مکانیکی از عالمِ مادی است، درحالی که همزمان از دیدگاهِ آگاهیِ زیستی، فرد در مرکزِ آگاهِ وجود قرار می‌گیرد.

■ سیوران صراحتاً این دوگانگی و تنش به لحاظِ دیدگاه را در خود و در دیگران تشخیص می‌دهد و به تأمل درباره‌ی تجربه‌ی رنجِ خود در دامنه‌ی وسیع‌تری از امور می‌پردازد:

■ «هرچند احساس می‌کنم تراژدیِ من در تاریخ از همه بزرگ‌تر است ــ بزرگ‌تر از حتی سقوطِ امپراتوری‌ها ــ با وجودِ این می‌دانم کاملاً ناچیز و بی‌اهمیت‌ام. یقیناً باور دارم که در این عالم هیچ چیز نیستم؛ با این حال احساس می‌کنم وجودِ من تنها وجودِ واقعی است. اگر قرار بود بینِ جهان و خودم دست به انتخاب بزنم، جهان را با همه‌ی پرتوها و قوانینش کنار می‌گذاشتم و ترسی از این نداشتم که در نیستیِ مطلق بغلتم. اگرچه زندگی برایِ من شکنجه است، نمی‌توانم از آن دست بکشم زیرا به ارزش‌هایِ مطلقی معتقد نیستم که باید به نامِ آن‌ها خود را قربانی کنم. اگر کاملاً صادق می‌بودم، می‌گفتم نمی‌دانم چرا زندگی می‌کنم و چرا زیستنِ خود را متوقف نمی‌کنم. پاسخ احتمالاً در ویژگیِ غیرِ عقلانیِ زندگی قرار دارد که بدونِ دلیل پابرجا می‌ماند.»

👤 #رابرت_ویکس
📚 #فلسفه‌_مدرن_فرانسه

join us : | کانال فلسفه
@Philosophy3.