دلم برای رفتن و عاشقانه پریدن از همه چی گذشتن غم کسی نخوردن از همه دل بریدن به کام خود رسیدن تنگ است دلم تنگ است که بیاید کنارت بنشیند من هیچ نگویم تو هم هیچ نپرسی فقط نگاهت کنم فقط نگاهم کنی
شوکه و ناباور به دنبال سایهام میدویدم، خیابان احساسم هوای زمستان داشت و زود غروب کرده و باران زود طلوع...
غمهای غرقشده در شورهزار دلم را همدم بود تا در جدال من با این بازه از زندگی، تنها نباشم شاید؛ #ارمغانتاریکی همین بود...
او نمیدانست اما خیلی معلوم بود، باران انعکاس خود را در من میدید که سقوط آزاد را انتخاب کرده بود او هم از چشم آسمان با بغضی عمیق میبارید...
در هر صورت من منتدار لطفاش بودم مهم این بود که او میآید و در قید رفتن نبود... سکوت انتخاب درستی بود وقتی حس کردم جز او هیچکس نبود؛ باران را میگویم. همچنان میبارید اما وقتی آرامش من را حس کرد در قالب قانونی نانوشته هر دو در آرامشِ سکوت در آغوش هم ماندیم.
چشم فردا با قلم آسمان دوباره نوشت: هفت رنگ، به هفت زبان به هفت لبخند. ما تنها نبودیم... من و باران را میگویم...
شوکه و ناباور به دنبال سایهام میدویدم، خیابان احساسم هوای زمستان داشت و زود غروب کرده و باران زود طلوع...
غمهای غرقشده در شورهزار دلم را همدم بود تا در جدال من با این بازه از زندگی، تنها نباشم شاید؛ ارمغان تاریکی همین بود...
او نمیدانست اما خیلی معلوم بود، باران انعکاس خود را در من میدید که سقوط آزاد را انتخاب کرده بود او هم از چشم آسمان با بغضی عمیق میبارید...
در هر صورت من منتدار لطفاش بودم مهم این بود که او میآید و در قید رفتن نبود... سکوت انتخاب درستی بود وقتی حس کردم جز او هیچ کس نبود؛ باران را میگویم. همچنان میبارید اما وقتی آرامش من را حس کرد در قالب قانونی نانوشته هر دو در آرامشِ سکوت در آغوش هم ماندیم.
چشم فردا با قلم آسمان دوباره نوشت: هفت رنگ، به هفت زبان به هفت لبخند. ما تنها نبودیم... من و باران را میگویم...
شوکه و ناباور به دنبال سایهام میدویدم، خیابان احساسم هوای زمستان داشت و زود غروب کرده و باران زود طلوع...
غمهای غرقشده در شورهزار دلم را همدم بود تا در جدال من با این بازه از زندگی، تنها نباشم شاید؛ ارمغان تاریکی همین بود...
او نمیدانست اما خیلی معلوم بود، باران انعکاس خود را در من میدید که سقوط آزاد را انتخاب کرده بود او هم از چشم آسمان با بغضی عمیق میبارید...
در هر صورت من منتدار لطفاش بودم مهم این بود که او میآید و در قید رفتن نبود... سکوت انتخاب درستی بود وقتی حس کردم جز او هیچ کس نبود؛ باران را میگویم. همچنان میبارید اما وقتی آرامش من را حس کرد در قالب قانونی نانوشته هر دو در آرامشِ سکوت در آغوش هم ماندیم.
چشم فردا با قلم آسمان دوباره نوشت: هفت رنگ، به هفت زبان به هفت لبخند. ما تنها نبودیم... من و باران را میگویم...
کوچههای جمعه را قدم میزنم، رد پاهای تو مسیر را نشانم میدهد؛ مقصدم همان درختیست که از شاخه به شاخهاش خاطرات چکه میکند.
آه
کاش بدانی اینهمه دلتنگی چه آتشی بر جان روزها انداخته. بگذریم. دلم حادثه میخواهد؛ مثلا: من روی نیمکت درخت خاطره بنشینم و تو با آوای باد مثل برگهای شناور در هوا دوست داشتنم را برقصی... بهراستی: کاش میشد در بیداری هم رویا دید...
کوچههای جمعه را قدم میزنم، رد پاهای تو مسیر را نشانم میدهد؛ مقصدم همان درختیست که از شاخه به شاخهاش خاطرات چکه میکند.
آه
کاش بدانی اینهمه دلتنگی چه آتشی بر جان روزها انداخته. بگذریم. دلم حادثه میخواهد؛ مثلا: من روی نیمکت درخت خاطره بنشینم و تو با آوای باد مثل برگهای شناور در هوا دوست داشتنم را برقصی... بهراستی: کاش میشد در بیداری هم رویا دید...
کوچههای جمعه را قدم میزنم، رد پاهای تو مسیر را نشانم میدهد؛ مقصدم همان درختیست که از شاخه به شاخهاش خاطرات چکه میکند.
آه
کاش بدانی اینهمه دلتنگی چه آتشی بر جان روزها انداخته. بگذریم. دلم حادثه میخواهد؛ مثلا: من روی نیمکت درخت خاطره بنشینم و تو با آوای باد مثل برگهای شناور در هوا دوست داشتنم را برقصی... بهراستی: کاش میشد در بیداری هم رویا دید...