از چشمانت نبض آب را و از دستانت نبض خورشید را انداره می زنم کنار تو که باشم تلفات آسمان زیاد است افتاب گیج و باد مسیرش را گم می کند و آن هنگام که انگشتانت نبض دکمه هایم را می گیرند چند پرنده زیر پیراهنم غش می کنند
کوچههای جمعه را قدم میزنم، رد پاهای تو مسیر را نشانم میدهد؛ مقصدم همان درختیست که از شاخه به شاخهاش خاطرات چکه میکند.
آه
کاش بدانی اینهمه دلتنگی چه آتشی بر جان روزها انداخته. بگذریم. دلم حادثه میخواهد؛ مثلا: من روی نیمکت درخت خاطره بنشینم و تو با آوای باد مثل برگهای شناور در هوا دوست داشتنم را برقصی... بهراستی: کاش میشد در بیداری هم رویا دید...
کوچههای جمعه را قدم میزنم، رد پاهای تو مسیر را نشانم میدهد؛ مقصدم همان درختیست که از شاخه به شاخهاش خاطرات چکه میکند.
آه
کاش بدانی اینهمه دلتنگی چه آتشی بر جان روزها انداخته. بگذریم. دلم حادثه میخواهد؛ مثلا: من روی نیمکت درخت خاطره بنشینم و تو با آوای باد مثل برگهای شناور در هوا دوست داشتنم را برقصی... بهراستی: کاش میشد در بیداری هم رویا دید...