شوکه و ناباور به دنبال سایهام میدویدم، خیابان احساسم هوای زمستان داشت و زود غروب کرده و باران زود طلوع...
غمهای غرقشده در شورهزار دلم را همدم بود تا در جدال من با این بازه از زندگی، تنها نباشم شاید؛ #ارمغانتاریکی همین بود...
او نمیدانست اما خیلی معلوم بود، باران انعکاس خود را در من میدید که سقوط آزاد را انتخاب کرده بود او هم از چشم آسمان با بغضی عمیق میبارید...
در هر صورت من منتدار لطفاش بودم مهم این بود که او میآید و در قید رفتن نبود... سکوت انتخاب درستی بود وقتی حس کردم جز او هیچکس نبود؛ باران را میگویم. همچنان میبارید اما وقتی آرامش من را حس کرد در قالب قانونی نانوشته هر دو در آرامشِ سکوت در آغوش هم ماندیم.
چشم فردا با قلم آسمان دوباره نوشت: هفت رنگ، به هفت زبان به هفت لبخند. ما تنها نبودیم... من و باران را میگویم...