#یادداشتخوانی>
کلیدِ گنج سعادت، نصیحتِ سعدیست> میرجلالالدین کزازی
[اول اردیبهشتماهِ جلالی، روز بزرگداشتِ «
سعدی» است.]
•
سعدی هنگامی که چامه میسراید، همان موبد، همان دستورِ داناست. نمونهای بیاورم:
سعدی میخواهد نويين اعظم، امير انکیانو را بستاید، کسی که آباقاخان مغول او را بر شیراز، بر پارس فرمانرانی داده است. مغولان را ما ایرانیان بیش از همگنان شاید میشناسیم، از بُنِ جان و دندان. زیرا میدانیم که با ایرانزمین چه کردهاند. آن ددمنشانِ بدکُنش، آن خونریزانِ بیپرهیز.
سعدی چنین مردی را اندرز میخواهد گفت. بیگانگان بر ایران فرمان میرانند.
سعدی چامه در ستایش این فرمانران مغول میسراید؛ اما آن را با اندرز میآغازد:
دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکردهست عاقلی
این پنجروزه مهلت ایّام آدمی
آزار مردمان نکند جز مغفّلی
ستوده را نادان میخواند: اگر مردم را بیازاری، كانایی، نادانی.
باری، نظر به خاک عزیزانِ رفته کن
تا مُجمل وجود ببینی مفصّلی
سرانجام میرسد به بخشهای پایانی چامه. خود میداند که چه کرده است؛ بیهیچ پرده و پروا، بیهیچ باک و بیم میگوید:
گر من سخن درشت نگويم تو نشنوی
بیجهد از آینه نبرَد زنگ صیقلی
حقگوی را زبانِ ملامت بُوَد دراز
حق نیست اینچه گفتم؟ اگر هست گو: بلی
با خان مغول بدینسان سخن گفتن کار هرکس نیست.
سعدی سخنپروری است فرزانه، اندرزگری که با کودکی کماندیش، خام، که هر زمان بیم آن میرود که بلغزد، سخن میگوید. این بیپردگی و بیپروایی را در جای دیگر نیز مییابیم، همچنان در ستایش این فرمانران مغول:
نه هرکس حق تواند گفت گستاخ
سخن ملکیست
سعدی را مسلّم
مقامات از دو بیرون نیست فردا
بهشت جاودانی یا جهنم
بکار امروز تخم نیکنامی
که فردا برخوری، والله اعلم
نمونههای فراوان از اینگونه اندرزهای تهمتنانه، رستمانه، در چامههای ستایشی
سعدی میتوانم آورد. من بازمیگردم به یکی از چامههای او که چندبار نمونههایی از آن در اینجا بهدست داده شد؛ چامهای که من آن را در پهنۀ ادب پارسی بیهمتا میدانم؛ چامهای که سخنسنج را فرایاد چامههای سخنوران خراسانی میآورد. آن شكوه شگرف، آن ستواری بیهمانند را ما در این چامۀ
سعدی بازمییابیم. از دیگرسوی، درخشانترین نمونه را از
سعدی چونان فرزانۀ آموزگار:
به نوبتند ملوک اندر این سپنجسرای
کنون که نوبت توست ای ملک! به عدل گرای
این بیت، این آغازینه، بهتنهایی به دیوانی میارزد. با فرمانرانی خودکامه،
سعدی سخن میگوید. میخواهد مگر او را آنچنان راه بنماید که سرانجام، سياهنامه نشود. خودکامگی بهناچار، چه ما بخواهیم چه نخواهیم، به سياهنامگی میانجامد. زیرا خودکامۀ خویشتنرأی، توان شنیدن اندرزها و رهنمودهای دیگران را ندارد. از سویی، شاه موبد هم نیست که خود بتواند خویشتن را بهراه بیاورد؛ پس بهناچار سياهنامه خواهد بود. خودکامگی، سیاهنامگی دوسوی یک دامنه است. آنچه
سعدی میکند، بر پایۀ این دو واژه، میتوانم گفت: چربچامگی است. او با چربچامگی میخواهد فرمانروا را از خودکامگی و سیاهنامگی برهاند. من تنها این بیت را سخت کوتاه باز مینمایم و راز میگشایم؛ بیتی که ما آن را میخوانیم، میشنویم؛ اما تنها از شکوه آوایی آن شاید بهره میگیریم.
سعدی میخواهد فرمانران زمان خود را بستاید و به بهانۀ ستایش، او را اندرز بگوید و راه بنماید. چه میگوید؟ میگوید: «بهنوبتند ملوک». از دید معنیشناسی هنری، گزاره را پیش میآورد. زیرا گرانیگاه سخن، این گزاره است. تو پادشاهی؛ هزاران تن در فرمان تو هستند. چاپلوسانی چربزبان، گرد تو را گرفتهاند که پیدرپی تو را میگویند: تو جاودانهای! مرگ را در تو راه نیست. پس جانمایۀ سخن
سعدی، بهنوبتی فرمانرانان است. «بهنوبتند ملوک»، بهجای ملوک بهنوبتند. در کجا؟ «اندر این سپنجسرای»، در این سرای سپنجينه که جای گذر است؛ همگان در آن میهمانند. جاودانگی را اگر میجویی، در جای دیگر میبایدت آن را يافت. جایگاه جاودانگی مینوست. اگر میخواهی به مینو بروی، جاودانه بمانی، بهآیین باش، دادگر، مردمدوست، راست.
«کنون که نوبت توست ای ملک! به عدل گرای». در ادب ستایش، بارها خواندهاید و شنیده، روا نیست که ستوده را راست، روشن، یکباره بانگ برزنند؛ رویاروی با او سخن بگویند: ای ملک!
سعدی چنین میکند. روا نیست ستوده را، برهنه، اندرز بگویند.
سعدی میگوید: «به عدل گرای». بیگمان
سعدی که صدها بار از آن ستوده (یعنی ممدوح) فراتر است، بر پایۀ این فراتری است که او را اندرز میگوید. این لخت: «بهنوبتند ملوک اندر این سپنجسرای»، لختی است شگرف، شگفت، شاهوار...
•
> بخشی از یادداشتِ استاد
#میرجلال_الدین_کزازی با عنوانِ «مرز اندرز در چامههای
سعدی» / از: مجلۀ «
سعدیشناسی»، شمارۀ۱۵، اردیبهشتماه ۱۳۹۱
•
#سعدی #شیخ_اجل#گلستان_سعدی#بوستان_سعدی•
•
@NaaKhaaNaa