🎀بسم الله الرحمن الرحیم🎀
﷽
◽️هدف از کانال جلب رضایت اللهﷻ است لطفاً همراهیمون کنید☔️🌿
◽️والله قسم در روز قیامت حسرت یک لحظه ثواب را خواهیم خورد.♻
◽️کپی حلال میباشد📑
◽️نشر مطالب ودعوت دوستانتان صدقه جاریه محسوب میشود↬
لینک کانال ما👇
@Moslm_990
✍🏼لحظاتی بعد هنوز آسمان ابری بود، هوا سرد بود ، کوچه #تاریک بود و هنوز دانه های ریز برف لای موهای دخترک جا خوش میکرد... و هنوز هم لب های دختر از سرما به هم میخورد ، اما سیاهی چادر آن زن قدبلند میان سفیدی برف گم شده بود... و سخن آخرش مدام در مغز دختر تکرار میشد... #عید_قربانت_مبارک... 👌🏼دخترک به دنبال #قربانی میگشت چه چیز را باید برای #خالقش قربانی کند؟ اصلا چه دارد که قربانی کند...؟
هجوم این #افکار مانع از توقف قدم های خسته اش میشد... 👣قدم میزد و دنبال قربانی میگشت... یک دفعه سر جایش خشک شد ایستاد و #گنگ و #مبهوت چشم به خیابان دوخت؛ چشمان آبی خیسش را به آسمان دوخت با #بغض و #مظلومیت زیرلب گفت من چیزی برای قربانی ندارم.... فقیرتر از آنم که قربانیم به چشمان غنی ات بیاید، هر آنچه که دارم از آن توست و چه بزرگواری که آنچه از سر لطفت به بنده بی نوایت ارزانی داشته ای را به عنوان قربانی میپذیری...♡ ⚜چشمش را از آسمان گرفت و روی چمن پوشیده از برف به #سجده افتاد... زیر لب #زمزمه میکرد به #عزتت سوگند من اسماعیل درونم را قبل از طلوع آفتاب در پیشگاهت قربانی خواهم کرد... بلند شد....... اشک هایش را با آستین لباسش پاک کرد و باقدم هایی استوار به سمت خانه رفت ... در اتاقش را گشود ، بدون معطلی به سمت صندوقچه گوشه اتاق رفت... درش را گشود #چادری را بیرون آورد چادری که شش ماه پیش خریده بود اما #جرئت پوشیدنش را نداشت ... ولی سرانجام سخنان دوست مومنش این جرئت را در او دمید...
پوشیه چادرش را بالا اورد و در آینه نگاهی به خود انداخت ، چقدر این خود جدیدش را دوست داشت... 👌🏼چقدر لذت بخش بود #باطن و #ظاهرت یکی باشد...! #لبخند زد...! لبخندی که پشت نقابش تبدیل به #چشمخند شد!ッ
❤️#آرامش عجیبی درونش #رخنه کرد ، تک تک سلول هایش #لبریز شد از یک آرامش ناخوانده!
❤️این میزان از آرامش کجای این لباس ها #پنهان شده بود....؟ چگونه تا بحال ندیده بودش؟ زیر #تار و #پود این چادر چه چیزی #نهفته بود که او را حتی پیش چشمان خودش #ارزشمند میساخت؟
✂️قیچی را از روی میز برداشت و هر لباسی که در پیش چشمانش #بی_حجاب جلوه میکرد را #تکه_تکه کرد ...! از #بازگشت و #عهد_شکنی میترسید... دلش میخواست تمام #پل_های پشت سرش را #خراب کند... ▪️مبادا #گام هایش #بلغزد... ▪️مبادا از #آغوش آرامش بخش #چادرش جدا شود... ✍🏼بعد از چند دقیقه در حالی که لبخند رضایت بخشی گوشه لب هایش بود خودکارش را برداشت 🗓و توی #تقویم روی میزش #شعری که همیشه با #حسرت تکرار میکرد را نوشت:
مگر تو روی بپوشی وگرنه ممکن نیست که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند
«سعدی»
👌🏼شعری که برادرش هر وقت با او پیرامون #حجاب سخن میگفت میخواند... لبخند تلخی زد و قطره اشک لجوجی که سعی در پایین آمدن داشت را با انگشت اشاره محو کرد و زیر لب گفت : ❤️داداشی کاش الان بودی میدیدی روی پوشیدم از همه ی عالم...!
از اتاق بیرون آمد... انتظار هر #واکنشی را داشت...برای او اما #اهمیتی نداشت....؛ 🔪او حالا ابراهیم وار اسماعیلش را قربانی کرده بود.... ☝️🏼رضایت این #خلق الله دیگر به چشمش نمی آمد ، چرا که طعم شیرین رضایت #خالق را چشیده بود...!
✍🏼هوا هنوز گرگ و میش بود... دختری با موهای فرفری آشفته نگاهش را به #آسمان قرمز شب #برفی دوخته بود ، سرش را بالا گرفت گلوله های برف به صورتش #هجوم آوردند...
☝️🏼مدت ها بود #شهادتی که به وحدانیت الله داده بود روی دلش #سنگینی میکرد... باید #آشکارش میکرد... باید به همه میفهماند او #بندگی کردن خالقش را برگزیده...
زیر لب به زن #قدبلندی که کنارش ایستاده بود گفت : من چیکار میتونم بکنم؟ کاری از دستم برنمیاد... تنهاتر از این حرفام ...
زن قد بلند دستهای #سرد و #یخ_زده دختر را بین دستانش گرفت... انگشتانش را فشار داد تا کمی از سردیش بکاهد، #لبخند محبت آمیزی به صورت مضطرب دخترک #پاشید و فقط گفت : 👈🏼#تو_یکی_از_ما_میشی ...!
دختر #بهت_زده گفت: نه... نمی خوام بشم.... 😊زن لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
شُدی و اینو کم کم می فهمی .. منم باید از پیشت برم ... ☝️🏼فقط یادت نره همه ما یه #اسماعیل_درون داریم که باید ابراهیم گونه #ذبحش کنیم...
#انتخاب با توست..... میتوانی ابراهیم #شجاعی باشی که به پروردگارش ایمانی #راسخ دارد ابراهیمی که اسماعیلش را #قربانی کرد ! 👑و پروردگارش #تاج_اطاعت بر سرش نهاد...
☝️🏼و یا نه.... میتوانی انسان #ضعیفی باشی که بزدلانه #شریعت الله را بخاطر رضایت این مسلمان زاده های بی خبر از دین #رها میکنند ، و تا آخرین نفسش نمیتواند آنگونه که #دوست_دارد زندگی کند...
#دختر_جان.....! تا میتوانی فکر کن بیندیش که آیا میخواهی #ابراهیم شوی یا نه؟ ▪️تصمیمت را بگیر و از چیزی #نترس و بدان اگر #حق را برگزیدی آنکه آسمان و زمین را برپا داشته #باتوست....
خم شد و #گل_سر نرگسی که عاشقش بود را از کیفش برداشت، لای موهای فر دختر گذاشت... همان لبخند #محبت_آمیز همیشگی را اینبار برای آخرین بار زد و #آرام در گوشش طوری که انگار میخواست #تیر_خلاصی را بزند گفت: