🎀بسم الله الرحمن الرحیم🎀
﷽
◽️هدف از کانال جلب رضایت اللهﷻ است لطفاً همراهیمون کنید☔️🌿
◽️والله قسم در روز قیامت حسرت یک لحظه ثواب را خواهیم خورد.♻
◽️کپی حلال میباشد📑
◽️نشر مطالب ودعوت دوستانتان صدقه جاریه محسوب میشود↬
لینک کانال ما👇
@Moslm_990
✍🏼مادرش یک دستش را روی #قلبش و دست دیگرش را روی #دهانش گذاشته بود که به گمانش #جیغ نزند!!! 😊لبخند زد وجلوتر رفت.... خواهر کوچولوی بامزه اش رو دید که #متعجب و #نگران نگاهش میکرد لبخند زد و بی اهمیت جلوتر رفت اما چهره متعجب #پدرش او را سرجایش #خشک کرد ایستاد و به چشمان آبی پدرش خیره شد..... پدر اول #گنگ و #متعجب با چشمانی گرد شده نگاهش را به دختر #لوس و مو فرفریش دوخت... شاید باور نمیکرد او باشد .... چند لحظه بعد تعجب جای خود را به #خشم داد و ناباوریش فریادی شد بر فرق سر دخترک ... صدای بلند و محکم پدرش او را سرجایش میخکوب کرد ترسید اما عقب نرفت پدر بلند ترداز قبل فریاد کشید 😡با توام این چه سرو وضعیه واسه خودت ساختی ؟ دخترک انگار یادش رفته بود #نفس بکشد ، بی اهمیت به صداهای اطرافش حتی به فریادهای پدرش نگاهش را به چشمان #آبی پدرش دوخته بود... 🔹چشمانی که هر بار به #آینه نگاه میکرد یاد آنها می افتاد اما الان انگار هیچ شباهتی میان خود و او نمیدید... دوست داشت مثل همیشه میان آن مردمک های دریایی شنا کند اما انگار دریای چشمان پدر بد جور #طوفانی بود! با صدای #لرزان مادرش به خود آمد... +الکی داد نزن عزیزم +شاید تمرین داره این لباسم بخاطر اون #تئاتر کوفتیش پوشیده...! به چشمان ملتمس مادرش چشم دوخت لبخندی زد و باصدای محکم اما آرومی گفت: نه این لباس تئاترم نیست این لباسیه که قراره از این به بعد باهاش #زندگی کنم، لباسیه که........ فریاد بلند پدرش حرفش را #قطع کرد بلند داد زد تو چی گفـــــتی؟؟؟ باورش نمیشد که از پدرش میترسید! با اطمینان سرش رو بلند کرد و گفت: ☝️🏼این #انتخاب منه دوست دارم بهش #احترام بزارین اگر هم نه،اهمیتی نداره من تصمیم رو خیلی وقته گرفتم! پدر #خشمگین و ناباور داد زد تو به چه حقی با #آبروی ما بازی میکنی ؟ اجازه نمیدم توام مثل اون داداش الدنگت منو مضحکه خاص و عام کنی.... 🔹پدرش بود #حق نداشت صدایش را بالا ببرد اما اوهم حق نداشت به #اسطوره اش #توهین کند ... دستانش را #مشت کرد؛ صورتش از خشم سرخ شده بود دندان هایش را روی هم فشرد و با #خشم داد زد: شما حق ندارید در مورد اون اینجوری حرف بزنین... پدرش که انتظار این #واکنش رو نداشت در حالی که پوزخندش هر لحظه پررنگ تر میشد گفت: جدا....؟! پس بهتره سرکار خانومم تشریف ببرن همون #قبرستونی که اون الدنگ رفت! نمیخواست بشکند...نمیخواست #ضعیف به نظر برسد اما اشکهایش بدون اجازه از آسمان چشمانش چکیدند ، بغضش را با آب دهانش قورت داد و به صدای آرومی گفت... کاش همینجوری بشه که شما میگین آرزومه مثل اسطورم در #اوج مظلومیت اما #محکم مثل کوه #شهید بشم... سرش رو پایین انداخت و راه افتاد که بره و هیچوقت برنگرده اما برگشت و با #بغض گفت: ☝️🏼قسم به خالقی که به وجودش #ایمان دارم و تو نداری! برادرم در# بهشت میان نعمت های گوناگون پروردگارش #پرواز میکند! چشمای ناامیدش رو برای آخرین بار به چشمان پدرش دوخت و #زیرلب گفت: همیشه فکر میکردم چشمام شبیه چشمای شماست خوشحال بودم از اینکه تو خونوادم فقط چشمای منو شما رنگیه... یه جورایی با'هم #ست بودیم ... اما الان آرزو میکنم هیچ وقت خشم تو چشمای من ، دل کسی رو نشکنه ... مخصوصا اگه اون کس یه دختر مو فرفری لوس باشه که عاشق باباشه... سرشو پایین انداخت و خیلی زود از خونه زد بیرون 👤رهگذرها گاهی با #تعجب گاهی با #خشم گاهی با #نفرت و گاهی با #تحقیر و #تمسخر از کنارش میگذشتند..... 😊برایش اندک #اهمیتی نداشت... چراکه خوب میدانست آنکه باید راضی باشد راضی است... 🔺سرش را رو به آسمان کرد آسمانی که با وجود خورشید هنوز هم دست از باریدن بر نمیداشت... از بچگی وقتی میدید آسمون هم افتابی و هم بارونی فکر میکرد آسمون داره لبخند میزنه! لبخندی زد و آروم #زمزمه کرد من قربانیمو پس نمیگیرم لطفا قبولشکنツ 🕌به سمت #مسجد رفت و در میان نگاه های متعجب مسلمان زادگان بی خبر از دین به #نماز ایستاد
و با خود گفت: این طفلکی ها فکر میکنن #قربانی تنها به معنی #سر_بریدن گوسفند است! 🔪شاید یادشان رفته جد بزرگوارمان #ابراهیم خلیل اولین بار اسماعیلش را قربانی کرد !
✍🏼هوا هنوز گرگ و میش بود... دختری با موهای فرفری آشفته نگاهش را به #آسمان قرمز شب #برفی دوخته بود ، سرش را بالا گرفت گلوله های برف به صورتش #هجوم آوردند...
☝️🏼مدت ها بود #شهادتی که به وحدانیت الله داده بود روی دلش #سنگینی میکرد... باید #آشکارش میکرد... باید به همه میفهماند او #بندگی کردن خالقش را برگزیده...
زیر لب به زن #قدبلندی که کنارش ایستاده بود گفت : من چیکار میتونم بکنم؟ کاری از دستم برنمیاد... تنهاتر از این حرفام ...
زن قد بلند دستهای #سرد و #یخ_زده دختر را بین دستانش گرفت... انگشتانش را فشار داد تا کمی از سردیش بکاهد، #لبخند محبت آمیزی به صورت مضطرب دخترک #پاشید و فقط گفت : 👈🏼#تو_یکی_از_ما_میشی ...!
دختر #بهت_زده گفت: نه... نمی خوام بشم.... 😊زن لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
شُدی و اینو کم کم می فهمی .. منم باید از پیشت برم ... ☝️🏼فقط یادت نره همه ما یه #اسماعیل_درون داریم که باید ابراهیم گونه #ذبحش کنیم...
#انتخاب با توست..... میتوانی ابراهیم#شجاعی باشی که به پروردگارش ایمانی #راسخ دارد ابراهیمی که اسماعیلش را #قربانی کرد ! 👑و پروردگارش #تاج_اطاعت بر سرش نهاد...
☝️🏼و یا نه.... میتوانی انسان #ضعیفی باشی که بزدلانه #شریعت الله را بخاطر رضایت این مسلمان زاده های بی خبر از دین #رها میکنند ، و تا آخرین نفسش نمیتواند آنگونه که #دوست_دارد زندگی کند...
#دختر_جان.....! تا میتوانی فکر کن بیندیش که آیا میخواهی #ابراهیم شوی یا نه؟ ▪️تصمیمت را بگیر و از چیزی #نترس و بدان اگر #حق را برگزیدی آنکه آسمان و زمین را برپا داشته #باتوست....
خم شد و #گل_سر نرگسی که عاشقش بود را از کیفش برداشت، لای موهای فر دختر گذاشت... همان لبخند #محبت_آمیز همیشگی را اینبار برای آخرین بار زد و #آرام در گوشش طوری که انگار میخواست #تیر_خلاصی را بزند گفت: