🎀بسم الله الرحمن الرحیم🎀
﷽
◽️هدف از کانال جلب رضایت اللهﷻ است لطفاً همراهیمون کنید☔️🌿
◽️والله قسم در روز قیامت حسرت یک لحظه ثواب را خواهیم خورد.♻
◽️کپی حلال میباشد📑
◽️نشر مطالب ودعوت دوستانتان صدقه جاریه محسوب میشود↬
لینک کانال ما👇
@Moslm_990
😔این بار میخــوام درد دلم را با یه چیزی شروع کنیم که خداییــش همه مون دچـــارش شدیم ؛ حالا کم و زیاد داره...
👈🏼و اونم ( #دلتـــنگی ) است... آخ که چه سخته باور کنید بعضی وختا یه جوری دلت گرفته از تموم دنیا که نمیدونی چیکـــار کنی... 😢#بغض گلـــوی آدمو میگیره میخوای داد بزنی فریـــاد بکشی میبینی با اونم چیزی درس نمیشه... 💔خلاصـــه دله دیگه #یه_هـــویی میگیره...
📚خب حالا دنیـــای #غرب هزار تا کتاب و حرف و اینا مـــیارن که خوب شی یا حداقل دلتنگیت کم شه ولی بازم زیاد تر میشه...
❗️چــــــــــــراااااااااا؟؟؟؟؟
👇🏼چـــــــــوووووون!!!!!!!!!!
◽️چطور ادم گشـــنه ش میشه میره غذا میخوره و تا طعامی مصـــرف نکنه سرحال نمیشه ..
♥️این #دل هم خـــوراک و غذا داره...😊 💔و وختی بی غذا باشه میگیره تنـگ میشه...
💁🏻♂ غذای بدن که معلـــــــــومه 🥔🍎🍑🥐🍗🧀🍳🍕🥙🥗🥘🍚🍱🍩🍪🍫🍿🍦🍇🍉🍌🥝🍓🍐
👆🏼ایناس وخیـــلی های دیگه......
🤔ولی آیـــا غـــذای دل چیـــه...؟!؟
🍗آیا بهترین گوشـــت دنیا رو تو بهترین رستوران دنیا سِـــرو کنی ایا دلت وا میشه..
✋🏼باور کنیـــد لذتی که تو با خدا بودن هس تو هیـــچ چیزی نیس... 👌🏼این بود که #صحابه های جلیل القدر رســـول اکرمﷺ دنیا با اون همه جذابیت هیچ اهمیتـــی نداشت براشون و با خدا بودن و #انتخـــاب کرده بودن......
😭چــــــــــــوننننننن
چون اونا لـــذت #با_خدا_بودن رو چشیـــده بودن و همه رو به خاطــر الله کنار زده بودند ؛ و فقط و فقط #الله مــهم بود براشون ....
😞پــس اگه دلت گرفته 😣اعـــصابت خورده 😓حالتــ بـــده 😭داغـونی 🤕و به هم ریختی و نمیدونی چیکار کنی..... 👈🏼خودتو خسته نکن و دکتر و درمون و ول کن برگـــ🏃🏻♂ـــرد به سوی خدا (فَفِرُّو اِلَیَ الله)
👈🏼و این جمله #همیـــشه یادمون باشه که خدا خیلی ماها رو دوســـت داره و خیلی هم مهربـــونه...
✍🏼مادرش یک دستش را روی #قلبش و دست دیگرش را روی #دهانش گذاشته بود که به گمانش #جیغ نزند!!! 😊لبخند زد وجلوتر رفت.... خواهر کوچولوی بامزه اش رو دید که #متعجب و #نگران نگاهش میکرد لبخند زد و بی اهمیت جلوتر رفت اما چهره متعجب #پدرش او را سرجایش #خشک کرد ایستاد و به چشمان آبی پدرش خیره شد..... پدر اول #گنگ و #متعجب با چشمانی گرد شده نگاهش را به دختر #لوس و مو فرفریش دوخت... شاید باور نمیکرد او باشد .... چند لحظه بعد تعجب جای خود را به #خشم داد و ناباوریش فریادی شد بر فرق سر دخترک ... صدای بلند و محکم پدرش او را سرجایش میخکوب کرد ترسید اما عقب نرفت پدر بلند ترداز قبل فریاد کشید 😡با توام این چه سرو وضعیه واسه خودت ساختی ؟ دخترک انگار یادش رفته بود #نفس بکشد ، بی اهمیت به صداهای اطرافش حتی به فریادهای پدرش نگاهش را به چشمان #آبی پدرش دوخته بود... 🔹چشمانی که هر بار به #آینه نگاه میکرد یاد آنها می افتاد اما الان انگار هیچ شباهتی میان خود و او نمیدید... دوست داشت مثل همیشه میان آن مردمک های دریایی شنا کند اما انگار دریای چشمان پدر بد جور #طوفانی بود! با صدای #لرزان مادرش به خود آمد... +الکی داد نزن عزیزم +شاید تمرین داره این لباسم بخاطر اون #تئاتر کوفتیش پوشیده...! به چشمان ملتمس مادرش چشم دوخت لبخندی زد و باصدای محکم اما آرومی گفت: نه این لباس تئاترم نیست این لباسیه که قراره از این به بعد باهاش #زندگی کنم، لباسیه که........ فریاد بلند پدرش حرفش را #قطع کرد بلند داد زد تو چی گفـــــتی؟؟؟ باورش نمیشد که از پدرش میترسید! با اطمینان سرش رو بلند کرد و گفت: ☝️🏼این #انتخاب منه دوست دارم بهش #احترام بزارین اگر هم نه،اهمیتی نداره من تصمیم رو خیلی وقته گرفتم! پدر #خشمگین و ناباور داد زد تو به چه حقی با #آبروی ما بازی میکنی ؟ اجازه نمیدم توام مثل اون داداش الدنگت منو مضحکه خاص و عام کنی.... 🔹پدرش بود #حق نداشت صدایش را بالا ببرد اما اوهم حق نداشت به #اسطوره اش #توهین کند ... دستانش را #مشت کرد؛ صورتش از خشم سرخ شده بود دندان هایش را روی هم فشرد و با #خشم داد زد: شما حق ندارید در مورد اون اینجوری حرف بزنین... پدرش که انتظار این #واکنش رو نداشت در حالی که پوزخندش هر لحظه پررنگ تر میشد گفت: جدا....؟! پس بهتره سرکار خانومم تشریف ببرن همون #قبرستونی که اون الدنگ رفت! نمیخواست بشکند...نمیخواست #ضعیف به نظر برسد اما اشکهایش بدون اجازه از آسمان چشمانش چکیدند ، بغضش را با آب دهانش قورت داد و به صدای آرومی گفت... کاش همینجوری بشه که شما میگین آرزومه مثل اسطورم در #اوج مظلومیت اما #محکم مثل کوه #شهید بشم... سرش رو پایین انداخت و راه افتاد که بره و هیچوقت برنگرده اما برگشت و با #بغض گفت: ☝️🏼قسم به خالقی که به وجودش #ایمان دارم و تو نداری! برادرم در# بهشت میان نعمت های گوناگون پروردگارش #پرواز میکند! چشمای ناامیدش رو برای آخرین بار به چشمان پدرش دوخت و #زیرلب گفت: همیشه فکر میکردم چشمام شبیه چشمای شماست خوشحال بودم از اینکه تو خونوادم فقط چشمای منو شما رنگیه... یه جورایی با'هم #ست بودیم ... اما الان آرزو میکنم هیچ وقت خشم تو چشمای من ، دل کسی رو نشکنه ... مخصوصا اگه اون کس یه دختر مو فرفری لوس باشه که عاشق باباشه... سرشو پایین انداخت و خیلی زود از خونه زد بیرون 👤رهگذرها گاهی با #تعجب گاهی با #خشم گاهی با #نفرت و گاهی با #تحقیر و #تمسخر از کنارش میگذشتند..... 😊برایش اندک #اهمیتی نداشت... چراکه خوب میدانست آنکه باید راضی باشد راضی است... 🔺سرش را رو به آسمان کرد آسمانی که با وجود خورشید هنوز هم دست از باریدن بر نمیداشت... از بچگی وقتی میدید آسمون هم افتابی و هم بارونی فکر میکرد آسمون داره لبخند میزنه! لبخندی زد و آروم #زمزمه کرد من قربانیمو پس نمیگیرم لطفا قبولشکنツ 🕌به سمت #مسجد رفت و در میان نگاه های متعجب مسلمان زادگان بی خبر از دین به #نماز ایستاد
و با خود گفت: این طفلکی ها فکر میکنن #قربانی تنها به معنی #سر_بریدن گوسفند است! 🔪شاید یادشان رفته جد بزرگوارمان #ابراهیم خلیل اولین بار اسماعیلش را قربانی کرد !
✍🏼لحظاتی بعد هنوز آسمان ابری بود، هوا سرد بود ، کوچه #تاریک بود و هنوز دانه های ریز برف لای موهای دخترک جا خوش میکرد... و هنوز هم لب های دختر از سرما به هم میخورد ، اما سیاهی چادر آن زن قدبلند میان سفیدی برف گم شده بود... و سخن آخرش مدام در مغز دختر تکرار میشد... #عید_قربانت_مبارک... 👌🏼دخترک به دنبال #قربانی میگشت چه چیز را باید برای #خالقش قربانی کند؟ اصلا چه دارد که قربانی کند...؟
هجوم این #افکار مانع از توقف قدم های خسته اش میشد... 👣قدم میزد و دنبال قربانی میگشت... یک دفعه سر جایش خشک شد ایستاد و #گنگ و #مبهوت چشم به خیابان دوخت؛ چشمان آبی خیسش را به آسمان دوخت با #بغض و #مظلومیت زیرلب گفت من چیزی برای قربانی ندارم.... فقیرتر از آنم که قربانیم به چشمان غنی ات بیاید، هر آنچه که دارم از آن توست و چه بزرگواری که آنچه از سر لطفت به بنده بی نوایت ارزانی داشته ای را به عنوان قربانی میپذیری...♡ ⚜چشمش را از آسمان گرفت و روی چمن پوشیده از برف به #سجده افتاد... زیر لب #زمزمه میکرد به #عزتت سوگند من اسماعیل درونم را قبل از طلوع آفتاب در پیشگاهت قربانی خواهم کرد... بلند شد....... اشک هایش را با آستین لباسش پاک کرد و باقدم هایی استوار به سمت خانه رفت ... در اتاقش را گشود ، بدون معطلی به سمت صندوقچه گوشه اتاق رفت... درش را گشود #چادری را بیرون آورد چادری که شش ماه پیش خریده بود اما #جرئت پوشیدنش را نداشت ... ولی سرانجام سخنان دوست مومنش این جرئت را در او دمید...
پوشیه چادرش را بالا اورد و در آینه نگاهی به خود انداخت ، چقدر این خود جدیدش را دوست داشت... 👌🏼چقدر لذت بخش بود #باطن و #ظاهرت یکی باشد...! #لبخند زد...! لبخندی که پشت نقابش تبدیل به #چشمخند شد!ッ
❤️#آرامش عجیبی درونش #رخنه کرد ، تک تک سلول هایش #لبریز شد از یک آرامش ناخوانده!
❤️این میزان از آرامش کجای این لباس ها #پنهان شده بود....؟ چگونه تا بحال ندیده بودش؟ زیر #تار و #پود این چادر چه چیزی #نهفته بود که او را حتی پیش چشمان خودش #ارزشمند میساخت؟
✂️قیچی را از روی میز برداشت و هر لباسی که در پیش چشمانش #بی_حجاب جلوه میکرد را #تکه_تکه کرد ...! از #بازگشت و #عهد_شکنی میترسید... دلش میخواست تمام #پل_های پشت سرش را #خراب کند... ▪️مبادا #گام هایش #بلغزد... ▪️مبادا از #آغوش آرامش بخش #چادرش جدا شود... ✍🏼بعد از چند دقیقه در حالی که لبخند رضایت بخشی گوشه لب هایش بود خودکارش را برداشت 🗓و توی #تقویم روی میزش #شعری که همیشه با #حسرت تکرار میکرد را نوشت:
مگر تو روی بپوشی وگرنه ممکن نیست که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند
«سعدی»
👌🏼شعری که برادرش هر وقت با او پیرامون #حجاب سخن میگفت میخواند... لبخند تلخی زد و قطره اشک لجوجی که سعی در پایین آمدن داشت را با انگشت اشاره محو کرد و زیر لب گفت : ❤️داداشی کاش الان بودی میدیدی روی پوشیدم از همه ی عالم...!
از اتاق بیرون آمد... انتظار هر #واکنشی را داشت...برای او اما #اهمیتی نداشت....؛ 🔪او حالا ابراهیم وار اسماعیلش را قربانی کرده بود.... ☝️🏼رضایت این #خلق الله دیگر به چشمش نمی آمد ، چرا که طعم شیرین رضایت #خالق را چشیده بود...!