#انتظار_عشق#قسمت_شصت_و_چهارنزدیک اذان صبح بود که دوباره خواب مرتضی رو دیدم.
باز همون جای همیشگی بود،
لبخندی به لب داشت.
مرتضی: سلام خانووم من
😊- سلام به روی ماهت.
مرتضی: عکسمو تمام کرد بانو؟
- اره ،تازه قابش هم کردم؛ خیلی قشنگ شد.
مرتضی: میدونم، تو هر چی بکشی قشنگه.
- مرتضی جان، کی میآی پس؟
مرتضی: همین روزا میآم، منتظرم باش.
- من خیلی وقته که منتظرت هستم عزیزم.
جلو اومد و پیشونیمو بوسید.
مرتضی: ببخش که منتظرت گذاشتم.
با صدای اذان گوشیم بیدار شدم.
خیلی خوشحال بودم.
رفتم داخل حیاط کنار حوض نشستم.
نگاهی به ماه آسمون انداختم؛ ماه چقدر قشنگ شده!
رفتم سمت خونه عزیز جون؛
چراغ خونه روشن بود.
رفتم بالا درو باز کردم.
عزیز جون سر سجاده اش نشسته بود داشت ذکر میگفت.
رفتم از پشت بغلش کردم و گریه میکردم.
- عزیز جون مسافرت داره برمیگرده.
عزیز جون: ( گریه اش گرفته بود، انگار اونم میدونست، انگار مرتضی هم به خواب عزیز جون رفته بود) ان شاءالله همیشه.
هوا که روشن شد، به همراه عزیز جون صبحانه خوردم.
بعد رفتم حیاط رو آب و جارو کردم.
رفتم اتاقمو تمیز کردم.
نزدیکای غروب بود که صدای زنگ درو شنیدم.
چادرمو سرم کردم و رفتم درو باز کردم.
حسین آقا با آقا محسن بودن.
سلام و احوالپرسی کردیم و وارد حیاط شدن.
آقا محسن: زنداداش، شما هم اگه میشه بیاین یه لحظه خونه عزیز جون.
- چشم.
همراهشون رفتم، رو ایوون نشستیم.
حسین آقا: باورم نمیشه.
عزیز جون: چی باورت نمیشه؟
حسین آقا: اینکه مرتضی رو پیدا کردن
😢- کجا پیداش کردن؟
آقا محسن: میگن وقتی بمب انداختن، داداش با بقیه بچه ها فاصله داشته، ترکش میخوره، خودشو به یه جای امن میرسونه، ولی متأسفانه کسی پیداش نمیکنه و شهید میشه.
یه روز که بچه ها رفته بودن دور منطقه گشت بزنن، داداش رو پیدا میکنن
😭( الهی بمیرم براش، تو تنهایی شهید شد، معلوم نیست چقدر درد و تشنگی کشیده
😭)
اشکامو پاک کردم.
- کی برمیگرده؟
حسین آقا: فردا.
خداحافظی کردم و رفتم خونه.
رفتم کنار عکس مرتضی نشستم:
نمیدونی که چقدر بی تاب دیدارتم
😭ادامه دارد...
#انتظار_عشق#قسمت_شصت_وپنجسوار ماشین شدم و حرکت کردم، نمیدونستم کجا میخوام برم همینجور که تو خیابونا میچرخیدم؛ دیدم دارم میرم سمت کهف الشهدا.
دلم آروم گرفت و رفتم سمت کهف.
ماشین رو پارک کردم
و پیاده شدم.
نفس نفس زنان خودمو رسوندم بالای کوه.
وارد غار شدم، رفتم کنار شهدا نشستم:
سلام، یعنی شما ها هم به عهدتون وفا نکردین
😢 نه امکان نداره.
شما پاک تر از این حرفها هستین.
حتما خانواده تون میدونستن که گمنام شدین.
مرتضی یه منم به عهدش وفا میکنه.
مطمئنم جزء شهدای گمنام نیست
برمیگرده، من به حضرت زینب سپردمش.
مطمئنم که خانم برش میگردونه
😢زیارت عاشورا رو باز کردم و شروع به خوندن کردم، بعد از تمام شدن، سرم رو به دیوار تکیه دادم.
خوابم برد.
«خواب دیدم مرتضی یه جای خیلی قشنگیه.»
اومد سمتم، دستمو گرفت.
مرتضی: سلام خانومم، خوبی؟
- مرتضی
😭 چقدر دلم برات تنگ شده بود.
مرتضی: منم دلم برات خیلی تنگ شده بود، شرمنده که اینقدر اذیتت کردم.
- مرتضی، تو سر قولت هستی نه؟ تو که بین شهدای گمنام نیستی، هستی؟
مرتضی: هانیه جان، تو منو سپردی دست خانم زینب، میشه که برنگردم؟ تو هم به قولت وفا کن، قرار شد صبر زینبی داشته باشی
😊- کی برمیگردی مرتضی جان؟!
مرتضی: خیلی زود، عکسمو آماده کن
😊»
با تکون دادن یه نفر چشمامو باز کردم؛
یه خانم چادری به همراه یه آقا.
- عزیزم حالتون خوبه؟ شرمنده داشتین تو خواب حرف میزدین، مجبور شدم بیدارتون کنم.
- خیلی ممنونم.
( یاد حرف مرتضی افتادم: صبر، عکس، خدایا خودت کمکم کن
😭)
بلند شدم و رفتم از غار بیرون.
سوار ماشین شدم و رفتم سمت بهشت زهرا.
اصلا جای سوزن انداختن نبود بهشت زهرا.
شهدا رو آورده بودن.
اینقدر جمعیت زیاد بود نتونستم برم نزدیک تر.
رفتم یه گوشه ای نشستم
و به شهدا نگاه میکردم.
یه دفعه از پشت سر یکی دستشو گذاشت روی شونهم.
برگشتم نگاه کردم؛ فاطمه بود.
فاطمه: دختر تو معلوم هست کجایی؟چرا گوشیت خاموشه؟
- سلام فاطمه جان تو خوبی؟
شرمندهم، شارژ باتریش تمام شده بود.
فاطمه: حالا کجا بودی؟
- رفته بودم کهف.
فاطمه: چه کار خوبی کردی!
هانیه، شنیدم آقا مرتضی هم شاید جزء شهدای گمنام باشه.
- نه نیست، مرتضی جزء شهدای گمنام نیست، اون برمیگرده
😔فاطمه: الهی فدات شم ان شاءالله.
ادامه دارد...