◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦

#انتظار_عشق
Канал
Логотип телеграм канала ◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
@KhanoOomanehaПродвигать
8,03 тыс.
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,17 тыс.
видео
3,17 тыс.
ссылок
. 👇💕 تعـــرفه تبليغـات کانال خانمانه 💕👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEFFwfPebSyFUKevBg .
#انتظار_عشق
#قسمت_آخر
#قسمت_شصت_و_ششم

تا صبح مشغول دعا و نماز شدم.
هوا که روشن شد
لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم، عکس مرتضی رو برداشتم،
از اتاق رفتم بیرون.
به همراه عزیز جون رفتیم سمت پایگاه.

وارد پایگاه شدیم، از ماشین پیاده شدیم.
قاب عکس رو دستم گرفتم، مامان و بابا هم اومده بودن.
مامان اومد سمتم و بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن.
مامان: سلام هانیه جان خوبی؟

- سلام مامان جان، خوبم.

حسین آقا هم اومد سمتمون؛
چشمش به قاب عکس افتاد.
اومد قاب عکسو از من گرفت، صورتشو گذاشت روی عکس و گریه می‌کرد😢
خیلی شلوغ بود پایگاه.
به همراه عزیز جون رفتیم داخل سالن.
پاهام می‌لرزید، نفسام یک در میون می‌زد.
رسیدیم پشت در.
درو باز کردیم وارد اتاق شدیم.
اولین باری بود اومده بودم داخل این اتاق.
عکسایی که طراحی کرده بودم دور تا دور اتاق به دیوار نصب شده بودن.
سر جام ایستادم؛ فقط داشتم به اون پرچم سه رنگ نگاه می‌کردم.
توان جلوتر رفتن رو نداشتم.
عزیز جون رفت جلوتر نشست،
پرچمو کنار زد.
عزیز جون: خوش اومدی مادر، هانیه جان، بیا مرتضی جان اومده 😭
کشان کشان خودمو به عزیز جون رسوندم.
نگاهمو به داخل انداختم.
- سلام آقاا
سلام عزیز دلم😢
ممنونم که به قولت وفا کردی😭
شهادت مبارک مرتضی جان😭😭
بمیرم برات که صورتت زخمیه.
شنیدم که تو تنهایی شهید شدی 😭
بمیرم الهی که حتما تشنه لب جان سپردی😭
مرتضی جان منم به قولم وفا می‌کنم.
ما که تو این دنیا زیاد زندگی نکردیم با هم، منتظرت می‌مونم تا بیای دنبالم با هم تو اون دنیا زندگیمونو ادامه بدیم😭

بعد از مدتی حسین آقا و آقا محسن با چند تا از بچه های پایگاه اومدن، مرتضی رو با خودشون بردن سمت بهشت زهرا.
طبق وصیت خودش مرتضی رو کنار آقا رضا به خاک سپردیم.

----------------------------------------------
چند ماه بعد

صبح زود بیدار شدم و چادرمو سرم کردم، رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم.
توی راه دو تا گل نرگس خریدم،
رفتم سمت بهشت زهرا.
ماشینمو پارک کردم و رفتم سمت گلزار.
رسیدم به مزار مرتضی.
یه گل گذاشتم روی سنگ مزارش، یه گل هم روی سنگ مزار آقا رضا.

- سلام آقای من، خوبی؟ منم خوبم، عزیز جونم خوبه، چند وقته که می‌رم دوباره پایگاه برای طراحی عکس😊
یه دفعه صدای گریه بچه شنیدم.
سرمو برگردوندم؛ فاطمه بود؛
زینب هم بغلش بود.
دردونه ی آقا رضا هم اومده بود 😊

🌹اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم🌹
#انتظار_عشق
#قسمت_شصت_و_چهار

نزدیک اذان صبح بود که دوباره خواب مرتضی رو دیدم.
باز همون جای همیشگی بود،
لبخندی به لب داشت.
مرتضی: سلام خانووم من😊

- سلام به روی ماهت.

مرتضی: عکسمو تمام کرد بانو؟

- اره ،تازه قابش هم کردم؛ خیلی قشنگ شد.

مرتضی: می‌دونم، تو هر چی بکشی قشنگه.

- مرتضی جان، کی می‌آی پس؟

مرتضی: همین روزا می‌آم، منتظرم باش.

- من خیلی وقته که منتظرت هستم عزیزم.

جلو اومد و پیشونیمو بوسید.
مرتضی: ببخش که منتظرت گذاشتم.
با صدای اذان گوشیم بیدار شدم.
خیلی خوشحال بودم.
رفتم داخل حیاط کنار حوض نشستم.
نگاهی به ماه آسمون انداختم؛ ماه چقدر قشنگ شده!
رفتم سمت خونه عزیز جون؛
چراغ خونه روشن بود.
رفتم بالا درو باز کردم.
عزیز جون سر سجاده اش نشسته بود داشت ذکر می‌گفت.
رفتم از پشت بغلش کردم و گریه می‌کردم.
- عزیز جون مسافرت داره برمی‌گرده.

عزیز جون: ( گریه اش گرفته بود، انگار اونم می‌دونست، انگار مرتضی هم به خواب عزیز جون رفته بود) ان شاءالله همیشه.

هوا که روشن شد، به همراه عزیز جون صبحانه خوردم.
بعد رفتم حیاط رو آب و جارو کردم.
رفتم اتاقمو تمیز کردم.
نزدیکای غروب بود که صدای زنگ درو شنیدم.
چادرمو سرم کردم و رفتم درو باز کردم.
حسین آقا با آقا محسن بودن.
سلام و احوالپرسی کردیم و وارد حیاط شدن.

آقا محسن: زن‌داداش، شما هم اگه می‌شه بیاین یه لحظه خونه عزیز جون.

- چشم.

همراهشون رفتم، رو ایوون نشستیم.
حسین آقا: باورم نمی‌شه.

عزیز جون: چی باورت نمی‌شه؟

حسین آقا: این‌که مرتضی رو پیدا کردن😢

- کجا پیداش کردن؟

آقا محسن: می‌گن وقتی بمب انداختن، داداش با بقیه بچه ها فاصله داشته، ترکش می‌خوره، خودشو به یه جای امن می‌رسونه، ولی متأسفانه کسی پیداش نمی‌کنه و شهید می‌شه.
یه روز که بچه ها رفته بودن دور منطقه گشت بزنن، داداش رو پیدا می‌کنن😭
( الهی بمیرم براش، تو تنهایی شهید شد، معلوم نیست چقدر درد و تشنگی کشیده😭)
اشکامو پاک کردم.

- کی برمی‌گرده؟

حسین آقا: فردا.

خداحافظی کردم و رفتم خونه.

رفتم کنار عکس مرتضی نشستم:
نمی‌دونی که چقدر بی تاب دیدارتم😭

ادامه دارد...

#انتظار_عشق
#قسمت_شصت_وپنج

سوار ماشین شدم و حرکت کردم، نمی‌دونستم کجا می‌خوام برم همین‌جور که تو خیابونا می‌چرخیدم؛ دیدم دارم می‌رم سمت کهف الشهدا.
دلم آروم گرفت و رفتم سمت کهف.
ماشین رو پارک کردم
و پیاده شدم.
نفس نفس زنان خودمو رسوندم بالای کوه.
وارد غار شدم، رفتم کنار شهدا نشستم:
سلام، یعنی شما ها هم به عهدتون وفا نکردین😢 نه امکان نداره.
شما پاک تر از این حرف‌ها هستین.
حتما خانواده تون می‌دونستن که گمنام شدین.
مرتضی یه منم به عهدش وفا می‌کنه.
مطمئنم جزء شهدای گمنام نیست
برمی‌گرده، من به حضرت زینب سپردمش.
مطمئنم که خانم برش می‌گردونه😢

زیارت عاشورا رو باز کردم‌ و شروع به خوندن کردم، بعد از تمام شدن، سرم رو به دیوار تکیه دادم.
خوابم برد.
«خواب دیدم مرتضی یه جای خیلی قشنگیه.»
اومد سمتم، دستمو گرفت.
مرتضی: سلام خانومم، خوبی؟

- مرتضی😭 چقدر دلم برات تنگ شده بود.

مرتضی: منم دلم برات خیلی تنگ شده بود، شرمنده که این‌قدر اذیتت کردم.

- مرتضی، تو سر قولت هستی نه؟ تو که بین شهدای گمنام نیستی، هستی؟

مرتضی: هانیه جان، تو منو سپردی دست خانم زینب، می‌شه که برنگردم؟ تو هم به قولت وفا کن، قرار شد صبر زینبی داشته باشی😊

- کی برمی‌گردی مرتضی جان؟!

مرتضی: خیلی زود، عکسمو آماده کن😊»

با تکون دادن یه نفر چشمامو باز کردم؛
یه خانم چادری به همراه یه آقا.

- عزیزم حالتون خوبه؟ شرمنده داشتین تو خواب حرف می‌زدین، مجبور شدم بیدارتون کنم.
- خیلی ممنونم.

( یاد حرف مرتضی افتادم: صبر، عکس، خدایا خودت کمکم کن 😭)
بلند شدم و رفتم از غار بیرون.
سوار ماشین شدم و رفتم سمت بهشت زهرا.
اصلا جای سوزن انداختن نبود بهشت زهرا.
شهدا رو آورده بودن.
این‌قدر جمعیت زیاد بود نتونستم برم نزدیک تر.
رفتم یه گوشه ای نشستم
و به شهدا نگاه می‌کردم.
یه دفعه از پشت سر یکی دستشو گذاشت روی شونه‌م.
برگشتم نگاه کردم؛ فاطمه بود.

فاطمه: دختر تو معلوم هست کجایی؟چرا گوشیت خاموشه؟

- سلام فاطمه جان تو خوبی؟
شرمنده‌م، شارژ باتریش تمام شده بود.

فاطمه: حالا کجا بودی؟

- رفته بودم کهف.

فاطمه: چه کار خوبی کردی!

هانیه، شنیدم آقا مرتضی هم شاید جزء شهدای گمنام باشه.

- نه نیست، مرتضی جزء شهدای گمنام نیست، اون برمی‌گرده😔

فاطمه: الهی فدات شم ان شاءالله.

ادامه دارد...
#انتظار_عشق
#قسمت_شصت_وسه

چند روزی بود ذهنم درگیر خوابی بود که دیدم.
درباره خوابم با کسی صحبت نکردم.
کاغذ و مداد طراحیمو برداشتم.
اصلا نمی‌دونستم از کجا باید شروع کنم به کشیدن.
یه دفعه یاد عکسی تو بین الحرمین طراحی کرده بودم افتادم.
چشمامو بستم تا اون لحظه رو به یادم بیارم.
یه یا زینب گفتم و شروع کردم به طراحی کردن.
تو بین الحرمین وقتی می‌خواستم عکسشو طراحی کنم، غم عجیبی داشتم و دلم نمی‌خواست چهره‌شو بکشم.
ولی امروز آرومم، دلم می‌خواد هر چه زودتر عکسشو بکشم.
تا غروب کشید تا عکسشو تمام کنم.
صبح رفتم عکسشو قاب کردم و آوردم خونه.
رسیدم دم در خونه، باورم نمی شد، چی می‌دیدم؟!
بابا بود.
اینجا چیکار می‌کنه؟
از ماشین پیاده شدم،
رفتم سمتش.

- سلام بابا😢

بابا: سلام هانیه جان! ( یه بغضی توی صداش بود.)
- چرا نرفتین خونه؟

بابا: اتفاقا مادر شوهرت خیلی اصرار کرد، گفتم همین‌جا منتظرت می‌مونم.
( چشمش به قاب عکس داخل دستم افتاد، قاب عکسو ازم گرفت
یه نگاهی به عکس مرتضی انداخت.
بغضش شکست؛ تا حالا ندیده بودم بابام گریه کنه.

بابا: هانیه جان، منو ببخش.

( رفتم بغلش کردم.)
- این چه حرفیه بابا جون، خیلی دلم براتون تنگ شده بود.

بابا رو به خونه‌مون راهنمایی کردم.
بابا یه نگاهی به داخل خونه انداخت ولی چیزی نگفت.

بابا: هانیه جان شرمنده‌م، باید زودتر می‌اومدم، ولی این غرور لعنتیم اجازه نمی‌داد.
- الهی قربونتون برم.

بابا: شنیدم که مرتضی شهید شده، همچین مردی اگه شهید نمی‌شد جای سؤال داشت.

- بابا جون بدون مرتضی چیکار کنم😭 دیدین خوشی زندگیم دوام نداشت😭
( بابا اومد سمتم و بغلم کرد و همراه من شروع کرد به گریه کردن.)
بابا: هانیه، بابا بیا بریم خونه.

- بابا جون تمام خاطرات خوش زندگیم تو همین دوتا اتاقه، چه جوری دل بکنم از این‌جا، من از این خونه برم می‌میرم بابا😭

بابا: باشه دخترم، اصرار نمی‌کنم، هر موقع دلت خواست بیا.

- ممنونم بابا که اومدین.

بابا: من باید زودتر از اینا می‌اومدم، امیدوارم مرتضی منو حلال کنه،
من دیگه برم.

- به مامان سلام برسونین.

بابا: چشم.

با اومدن بابا، حالم خیلی بهتر شده بود، چقدر دلتنگ دیدارش بودم، چقدر این مدت دلتنگیام بیشتر شدن😭

ادامه دارد...
#انتظار_عشق
#قسمت_شصت_و_دوم

بلند شدم، رفتم سمت غسال‌خونه. خیلی وقت بود که نرفته بودم.
مثل همیشه جمعیت زیادی پشت در منتظر بودن.
در زدم، زهرا خانم درو باز کرد
با دیدنم یه کم تعجب کرد.

زهرا خانم: سلام هانیه جان، خوبی؟

- سلام، خیلی ممنون.
( حتی جون حرف زدن هم نداشتم.)

زهرا خانم: بیا داخل.

( رفتم داخل، لباسمو عوض کردم، انگار چهره ام همه ماجرا رو بازگو کرده براشون، واسه همین هیچ کس هیچی نگفت.)
رفتم کنارشون ایستادم،
فقط درحال تماشا کردن بودم، انگار جسم اون‌جا بود، روحم جای دیگه.

تا غروب غسال‌خونه بودم. بعد خداحافظی کردم، رفتم سمت خونه.
رسیدم خونه که دیدم حسین آقا از خونه داره می‌آد بیرون؛ با دیدنم اومد سمتم.
از ماشین پیاده شدم .
- سلام.

حسین آقا: سلام زن‌داداش، خوبین؟

- شکر.

حسین آقا: به عزیز جون گفتم که بهتون بگه، که خودم الان دیدمتون می‌گم.

- چیو؟

حسین آقا: فردا قراره پیکر شهدا رو بیارن، همراه عزیز جون بیاین.
( نفسم بند اومده بود به زور تونستم یه کلمه بگم.)
- چشم.

بعد رفتم درو باز کردم، رفتم داخل حیاط.
رفتم نشستم کنار حوض،
دست و صورتمو شستم، رفتم خونه.
برقای اتاقو روشن نکردم. دلم نمی‌خواست کسی بیاد سراغم.
داخل گوشیم چند تا عکس از مرتضی داشتم.
نمی‌دونم چرا عکس زیاد نگرفتیم.
در بین عکسا چشمم به عکس دو نفره‌مون تو بین الحرمین افتاد،
گریه ام گرفت😭
سرمو بردم زیر پتو که صدای گریه‌مو کسی نشنوه.
مگه خودت بهم قول ندادی تو بین الحرمین که برگردی؟😢
چرا عهد شکستی آقا😭
من که جز تو کسی رو ندارم، حتی مزارت رو از من دریغ کردی😭

نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح با صدای اذان گوشیم بیدار شدم.
نمازمو خوندم، صبر کردم که هوا روشن بشه که از خونه بزنم بیرون
وارد حیاط شدم که عزیز جون صدام زد.

عزیز جون: هانیه جان همین الان داری می‌ری؟

( نمی‌دونستم چی بگم.)
- جایی کار دارم عزیز جون.

عزیز جون: یعنی نمی‌آی بدرقه شهدا؟

- نمی‌دونم، فعلا خداحافظ.

عزیز جون: مواظب خودت باش.

ادامه دارد...
#انتظار_عشق
#قسمت_شصت_و_یکم

یه دفعه یکی از آقایون گفت: آقا مرتضی و چند تا از بچه ها رفته بودن برای شناسایی منطقه
که یه دفعه نیروهای دشمن دورشون می‌کنن
و با بمب و خمپاره می‌ریزن روسرشون.
یه هفته کشید که بچه ها تونستن اون منطقه رو به تصاحب در بیارن؛
ولی متأسفانه بچه ها هیچ کدومشون قابل شناسایی نیستن
و همه شون شهید گمنام شدن.
تا چند روز دیگه پیکر شهدا رو می‌آرن.
( مات و مبهوت موندم؛ نه می‌تونستم حرفی بزنم، نه اشکی بریزم. از جا بلند شدم و رفتم بیرون، رفتم سمت خونه خودمون،
درو باز کردم.
به دورو بر خونه نگاه کردم.
امکان نداره، مرتضی به من قول داد که برگرده پیشم.
مرتضی هیچ وقت زیر قولش نمی‌زنه😢
دراتاق باز شد.
عزیز جون بود.
اومد کنارم نشست.

- عزیز جون، شما که باور نمی‌کنین؟
مرتضی گمنام نشده، مگه نه؟

( عزیز جون بغلم کرد.)
- نمی‌دونم چی باید بگم، ولی هر اتفاقی هم افتاده باید صبور باشیم😔

- مرتضی به من قول داد، قول داد هر اتفاقی افتاده براش، برگرده پیشم😭

( صدای گریه ام بالا گرفت، عزیز جونم همراه من گریه می‌کرد.)

- عزیز جون، پسرت که زیر قولش نمی‌زنه، می‌زنه؟😭

عزیز جون: نه فدات شم، سرش بره قولش نمی‌ره.

اینقدر حالم بد بود که مریم جون اومد قرص خواب بهم داد، خوردم و خوابیدم.
نزدیکای ظهر بود که چشممو به زور باز کردم.
فهمیدم نماز صبح رو نخوندم.
بلند شدم رفتم وضو گرفتم قضای نماز صبح رو خوندم.
بعد شروع کردم به قرآن خوندن
که صدای اذان ظهر رو شنیدم.
بعد از خوندن نماز
لباسمو پوشیدم و رفتم بهشت زهرا.
اول رفتم گلزار شهدا، مزار آقا رضا.
نشستم کنارش.

- سلام آقا رضا😢
بالاخره دوستتونم همراهتون بردین😭
اشکالی نداره، فقط بهش بگین که این رسمش نبود بزنه زیر قولش،

اینقدر من بد بودم که حتی دلش نمی‌خواست برم سر مزارش😭
#انتظار_عشق
#قسمت_شصت

چند ساعتی منتظر موندیم تا پیکر شهید رو آوردن. چه قیامتی بود! چه عزتی داده بود خدا به این شهید😭
اقا رضا رو هم درقطعه شهدای مدافع حرم به خاک سپردن.

بعد همه رفتیم مسجد سر کوچه ی فاطمه اینا.
مادر و خواهر آقا رضا خیلی گریه می‌کردن، ولی فاطمه آروم اشک می‌ریخت.
فکر کنم نمی‌خواست دخترش همین الان بفهمه که بابا نداره😭

بعد از تمام شدن مراسم از فاطمه خداحافظی کردم و رفتم خونه.
این‌قدر سرم درد می‌کرد
با خوردن چند تا مسکن آروم شدم و خوابم برد.
یه هفته گذشت و فقط یه هفته دیگه مونده بود به آمدن مرتضی.
یادم اومد طراحی چند تا از عکسای شهدا مونده بود.
وسیله هامو جمع کردم و رفتم سمت پایگاه.
آقا یوسف با دیدنم فهمید برای چی اومدم.
رفت یه صندلی برام آورد و نشستم رو به روی عکس شهدا.
بعد دو روز کار طراحی عکسا تمام شد.
دلم می‌خواست وقتی مرتضی می‌آد، دور تا دور سالن پر از طراحی عکسای شهدا باشه.
با کمک حاجی کل عکسا رو قاب گرفتیم و به دیوار سالن زدیم گ.
واقعا قشنگ شده بود.
فقط سه روز مونده بود تا دیدارعشقم😍
رفتم خونه و کل خونه رو تمیز کردم.
از عزیز جونم دستور چند تا غذا رو گرفتم و واسه تمرین یه بار کنارش درست کردم.
برای اولین بار عالی بود.
وقتی مرتضی نبود زیاد واسه خونه خرید نمی‌کردم.
یه روز رفتم بازار و کلی خرید کردم.
واسه خودمم یه تونیک صورتی که با گلای برجسته سفید تزیین شده بود، و یه روسری صورتی خریدم.

همه کار انجام دادم برای دیدن یارم، نمی‌دونم الان چه جوری شده، حتما موها و ریشاش بلند شده.
یه شب صدای زنگ در اومد. از پنجره نگاه کردم. چند تا آقا با حسین آقا وارد خونه شدن، رفتن سمت خونه عزیز جون. تا حالا این آقایونو ندیده بودم. حس خوبی نداشتم.
بعد پنجره رو بستم.
دوباره یه نیم ساعت بعد صدای زنگ در اومد، دوباره پنجره رو باز کردم.
مریم جون و آقا محسن اومده بودن.
دلشوره ام بیشتر شد.
نمی‌دونستم چیکار کنم، تسبیح رو برداشتم و شروع کردم به ذکر گفتن: « الا به ذکرالله تطمئن القلوب.»
همین‌جور زمزمه می‌کردم که صدای در اتاق اومد.
چادرمو برداشتم و سرم کردم. درو باز کردم.
مریم جون بود. چهره اش مثل همیشه نبود.

مریم جون: سلام هانیه جان، خوبی؟ خواب نبودی که؟

- سلام مرسی، نه عزیزم بیدار بودم.

مریم جون: هانیه جان می‌شه یه لحظه بریم خونه عزیز جون؟

- اتفاقی افتاده؟

مریم: تو بیا می‌فهمی.
( از لرزش صداش ترسیدم گ )
- باشه بریم.

همه داخل پذیرایی نشتسته بودن.
عزیز جونم یه گوشه داشت گریه می‌کرد.
پاهام سست شده بود.
سلام و احوالپرسی کردم و رفتم کنار عزیز جون نشستم.

- عزیز جون چرا گریه می‌کنی؟

عزیز جون نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت.
رو کردم به حسین آقا.
- حسین آقا اتفاقی افتاده؟

( حسین آقا هم دستشو گذاشت روی صورتشو شروع کرد به گریه کردن، یه دفعه همه شروع گریه کردن.)
( صدام بلند شد) چرا چیزی نمی‌گه کسی.

ادامه دارد...
قسمت پنجاه _هشت
#انتظار_عشق


گوشیم زنگ خورد.
حسین اقا بود.
- سلام.

حسین آقا: سلام زن‌داداش، از خانم آقا رضا خبر نداری؟

- چرا ،کنار من نشسته!

حسین آقا: می‌دونی که آقا رضا شهید شده؟

- آره، خودم بهش گفتم.

حسین آقا: چقدر کار خوبی کردین، چند روزه با بچه ها می‌خواستیم بریم خونه‌شون بهشون بگیم که هیچ کس قبول نمی‌کرد این کارو انجام بده، الان کجایین؟

- اومدیم کهف.

حسین آقا: زن‌داداش، دارن پیکر آقا رضا رو می‌آرن پایگاه! خانم آقا رضا رو اگه می‌شه بیارین پایگاه.

- چشم.

حسین آقا: دستتون درد نکنه، فعلا یا علی.

- یا علی.
- فاطمه جان بریم؟

فاطمه: آره بریم.

توی راه فاطمه هیچی نگفت، فقط از چشمای معصومش اشک می‌اومد.
رسیدیم پایگاه.
از ماشین پیاده شدیم.
همه اومده بودن، پدر و مادر و خواهر برادرای آقا رضا، با پدر و مادر فاطمه.
مادر فاطمه تا ما رو دید اومد سمتمون.
فاطمه رو بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن، فاطمه باز هم چیزی نگفت.
باهم رفتن داخل.
من بیرون نشستم، دیگه پای رفتن به داخل رو نداشتم.
بعد از چند لحظه صدای فاطمه رو از بیرون می شنیدم.
فاطمه: شهادت مبارک آقای من، به آرزوت رسیدی مرد من 😭 این‌قدر مشتاق شهادت بودی که حتی دلت نخواست دخترت رو حتی یه بار هم ببینی😭

داشتم دیوونه می‌شدم، نشستم روی زمین و چادرمو کشیدم روی صورتم و شروع کردم به گریه کردن.
بعد چند لحظه دیدم صدای فاطمه نیومد،
مادر شوهر فاطمه اومد بیرون:
تو رو خدا کمک کنین، فاطمه جان از حال رفت.

بلند شدم رفتم داخل، با کمک مادر و مادر شوهر فاطمه، فاطمه رو سوار ماشین کردیم و بردیم بیمارستان.
خدا رو شکر اتفاقی نیافتاده بود؛ فقط یه کم فشار فاطمه افتاده بود.
بعد از تمام شدن سرم،
فاطمه رو بردیم خونه مادرش،
منم رفتم خونه.
رسیدم خونه، همه داخل حیاط جمع شده بودن.
رفتم نزدیکشون.
با دیدن عزیز جون
دیگه طاقت نیاوردم و رفتم تو بغلش و زار زار گریه کردم واسه مظلومیت فاطمه😭
با گریه من بغض همه شکست و شروع کردن به گریه کردن.

#انتظار_عشق
#قسمت_پنجاه _ونه

تا صبح خوابم نبرد.
فکر و خیال داشت دیوونه‌م می‌کرد.
ای کاش می‌شد این دوهفته مثل برق و باد بیاد و بره.

بعد نماز صبح رفتم داخل حیاط، حیاط رو آب و جارو کردم.

عزیز جون: سلام هانیه جان، صبح به‌خیر.

- سلام، صبح شما هم به‌خیر.

عزیز جون: هانیه جان، بیا صبحانه آماده کردم باهم بخوریم.

- چشم الان می‌آم.

هوا دیگه کم کم داشت روشن می‌شد.
داخل پذیرایی که رفتم چشمم به عکس مرتضی افتاد.
( آهی کشیدم، کجایی آقای من، چقدر دلم برات تنگ شده😢)

رفتم آشپز خونه کنار عزیز جون نشستم.

عزیز جون: هانیه جان، امروز مراسم رفتی مراقب فاطمه باش.

- چشم عزیز جون.

صبحانه مو خوردم و از عزیز جون خدا حافظی کردم و رفتم خونه، لباسمو عوض کردم و
رفتم سمت خونه فاطمه اینا.
رسیدم دم خونه ی بابای فاطمه اینا. کل کوچه سیاه پوش شده بود.
زنگ درو زدم.
بابای فاطمه اومد درو باز کرد.

- سلام حاج آقا.

- سلام دخترم، خوش اومدی.

- فاطمه جون حالش بهتره؟

- آره خدا رو شکر، بفرما داخل.

- خیلی ممنونم.

رفتم داخل خونه.
با مامان فاطمه احوال پرسی کردم رفتم داخل اتاق.
فاطمه سر سجاده نشسته بود و زکر می‌گفت.

رفتم کنارش نشستم، سرمو گذاشتم روی پاهاش.

- سلام عزیزززم😢

( فاطمه دستشو روی سرم گذاشت.)
فاطمه: سلام هانیه جان، خوبی؟

- فاطمه، دارم خفه می‌شم😭 با سکوتت بیشتر داری خفم می‌کنی😭 آخه تو چقدر خانمی😭

( فاطمه سرشو گذاشت روی سرم.)
فاطمه: بریم بهشت زهرا هانیه؟

- الهی فدات بشم، بریم.

سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. با فاطمه رفتیم سمت گلزار شهدا.
مثل همیشه رفتیم سمت مزار شهیدی که همیشه فاطمه باهاش درد و دل می‌کرد.
رفت کنار شهید نشست.

فاطمه: هانیه آخرین روز رفتن رضا اومدیم این‌جا.
رضا از من خواست از شهیدم بخوام که دستشو بگیره و اونم شهید بشه😭

- واااییی فاطمه تو چه جوری طاقت آوردی، تو چه جوری به زبون آوردی😭

فاطمه: وقتی کسی عاشق رفتنه باید گذاشت رفت، اونم عاشق اهل بیت.
من فقط از حضرت زینب می‌خوام کمکم کنه بچه ام رو زینبی بزرگ کنم. همین😢

ادامه دارد...
#انتظار_عشق
#قسمت_پنجاه وهفت

با روشن شدن هوا لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم،
سوار ماشین شدم، رفتم سمت خونه فاطمه اینا.
توی راه این‌قدر فقط به این فکر می‌کردم که چه جوری به فاطمه بگم.
این‌قدر حالم بد بود نزدیک بود چند بار تصادف کنم.
رسیدم دم خونه فاطمه اینا.
دستم به زنگ نمی‌رفت.
نیم ساعتی دم در نشستم، بعد بلند شدم زنگ درو زدم.
با قیافه ای که من داشتم، شک نداشتم فاطمه متوجه می‌شه.
فاطمه اومد درو باز کرد.
( با تعجب نگاهم کرد.)
فاطمه: هانیه! این ساعت این‌جا چیکار می‌کنی؟

- خواب بدی دیدم گفتم بیام یه سر بهت بزنم.

فاطمه: چه خوابی دیدی که این‌قدر چشمات قرمزه؟

- می‌آی بریم یه جایی؟

فاطمه: کجا؟

- بیا تو راه بهت می‌گم.

فاطمه: باشه، الان آماده می‌شم می‌آم.

- باشه.

ده دقیقه بعد فاطمه اومد سوار ماشین شد و حرکت کردیم.

فاطمه: خوب! کجا داریم می‌ریم؟

- کهف الشهدا! رفتی تا حالا؟

فاطمه: آره، آقا رضا عاشق کهف بود،
هر موقع دلش می‌گرفت، می‌رفت کهف.

( اشک از چشمانم سرازیر شده بود.)

فاطمه: اتفاقی افتاده هانیه؟ چرا گریه می‌کنی؟

- هیچی، دلم برای مرتضی خیلی تنگ شده، مرتضی هم عاشق کهفه.

فاطمه: الهی بمیرم، تماس نگرفته آقا مرتضی؟

- چرا، اتفاقا تماس گرفته.

فاطمه: جدی؟ خدا رو شکر، حالش خوب بود؟

- اره خوب بود!

فاطمه: از رضا خبر نداشت؟

( بغض داشت خفه‌م می‌کرد.)
- زیاد صحبت نکردیم، فقط گفت حالش خوبه.
فاطمه: آها باشه.
رسیدیم کهف الشهدا،
دست فاطمه رو گرفتم با هم رفتیم بالا، یه آب معدنی هم همراهم داشتم که یه موقع فاطمه حالش بد نشه.
وارد غار شدیم .
کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورا خوندیم.

- فاطمه؟

فاطمه: جانم!

-چقدر سخته که یه شهید هویت نداشته باشه نه؟ حتما این شهدا هم پدر و مادر دارن، شایدم زن و بچه، حتما هنوزم منتظر بچه هاشونن نه؟😢

فاطمه( از گوشه چشمش اشکی اومد): آره خیلی سخته انتظار😢

- فاطمه، اگه زبونم لال شوهرامون شهید بشن، تو دوست داری آقا رضا گمنام بشه؟

فاطمه: چی شده که تو داری این حرفو می‌زنی؟

- نمی‌دونم، همین‌جوری پرسیدم.

فاطمه: اول خودت بگو؟

- من دوست دارم برگرده پیش خودم، چون انتظار منو می‌کشه😭

فاطمه( فاطمه هم گریه اش گرفته بود): ولی من... هر جور که خودش دوست داره برگرده.
( رفتم کنارش، بغلش کردم و گریه کردم.)

- الهی دورت بگردم من،😭
فاطمه، آقا رضا داره برمی‌گرده😭

( فاطمه هیچی نگفت، فقط یه جمله گفت.)
فاطمه: پس به آرزوش رسید.

- وااااییی فاطمه 😭😭😭😭
◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
🌺انتظار_عشق🌺 🍃قسمت_پنجاه وپنج🍃 ساعت نزدیکای ۱۲ شب بود که تلفن خونه زنگ خورد. - الو؟ - سلام خانومم. - واییی مرتضی تویی؟ مرتضی: خوبی خانومم؟ - آره خوبم، توخوبی؟ مرتضی: هانیه جان، من زیاد نمی‌تونم صحبت کنم، شرمنده که زودتر نتونستم زنگ بزنم، الانم زنگ زدم…
#انتظار_عشق
#قسمت_پنجاه_و_شش

رسیدم خونه درو باز کردم، عزیز جون و مریم جون و عاطفه جون و زهرا جون تو حیاط نشسته بودن، داشتن سبزی پاک می‌کردن.
رفتم کنارشون.

- سلام.

عزیز جون: سلام مادر، خسته نباشی.

- خیلی ممنون.

مریم جون: سلام خانووم، بیا، بیا این‌جا بشین سبزی سهم خودتو پاک کن😅

عاطفه جون: آره راست می‌گه، عزیز جون می‌خواد آش نذری درست کنه واسه سلامتی آقا مرتضی، بشین تو هم یه کمکی بکن.

- چشم، راستی دیشب آقا مرتضی تماس گرفت😊

عزیز جون: الهی شکر، حالش خوب بود مادر؟

- آره خدا رو شکر، ولی زیاد نتونستیم صحبت کنیم.

مریم جون: هانیه جان، اون‌جا منطقه جنگیه، زیاد نمی‌تونن صحبت کنن.

- همینم که تماس گرفته و گفته حالش خوبه، کافیه برام.

عزیز جون: الهی قربونت برم.

یه هفته ای گذشت و مرتضی فقط یه تماس گرفته بود.
دلم شور می‌زد، یه روز فاطمه هم تماس گرفت که دو هفته اس از آقا رضا خبر نداره.
دلشوره ام چند برابر شد.
شب و روزم شده بود دعا کردن،
یه روز نزدیکای اذان صبح
تلفن خونه زنگ خورد.
نمی‌دونم چرا این مدت این‌قدر با شنیدن صدای تلفن می‌ترسم.
گوشی رو برداشتم.

- الو!

- الو؟

مرتضی: سلام هانیه جان.

( باشنیدن صدای مرتضی، شروع کردم به گریه کردن.)
- مرتضی جان، تو که منو کشتی 😭
چرا یه تماس نگرفتی؟ نمی‌گی من این‌جا دق می‌کنم😭

مرتضی: شرمنده‌م خانومم، یه کم اینجا اوضاع مناسب نیست، نمی‌تونستم تماس بگیرم.

- مرتضی، از آقا رضا خبر نداری؟ دوهفته اس که فاطمه بی‌خبره ازش.

( چیزی نگفت، ولی از صدای نفس هاش می‌شنیدم داره گریه می‌کنه.)

- مرتضی، اتفاقی افتاده؟

مرتضی: هانیه، رضا شهید شده.

- یا فاطمه زهرا، یا فاطمه زهرا!

مرتضی: هانیه جان، می‌خواستم ازت که خودت بری با فاطمه خانم صحبت کنی بهش بگی.

- وای مرتضی، فاطمه بارداره😭😭 چه جوری بهش بگم؟ من خودم دارم دق می‌کنم، چه برسه به این‌که فاطمه بشنوه😭😭

مرتضی: هانیه جان، عزیز دلم، تو بهتر می‌تونی بهش بگی، فردا غروب می‌رسه ایران.

- مرتضی، آقا رضا حتی نفهمید که بچه اش دختره😭😭😭 الهی بمیرم واسه فاطمه😭

مرتضی: هانیه جان آروم باش.

- تو کی برمی‌گردی مرتضی😭

مرتضی: اگه خدا بخواد دو هفته دیگه.

- ان شاءالله، مواظب خودت باش.

مرتضی: چشم خانومم، هانیه جان، من راضی نیستم این‌قدر بی تابی می‌کنیاااا؟!

- چشم.
( جز این کلمه هیچی به ذهنم نمی‌رسید.)

مرتضی: الهی قربون چشم گفتنت، من برم دیگه، التماس دعا، یا علی.

- علی یارت.

بعد از قطع شدن تماس شروع کردم به گریه کردن؛ دلم به حال فاطمه سوخت، دلم برای دختری که هنوز به دنیا نیومده آتیش گرفت😭
◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
#انتظار_عشق #قسمت_پنجاه_وسه با صدای زنگ در بیدار شدم. بلند شدم، چادرمو سرم کردم، رفتم بیرون. یه نگاه به خونه ی عزیز جون کردم، پنجره هاش بسته بود. انگار عزیز جون خونه نبود. رفتم درو باز کردم. باورم نمی‌شد؛ مادرم بود، چقدر دلم براش تنگ شده بود! مامان ( اومد…
#انتظار_عشق
#قسمت_پنجاه وچهار

موقع ظهر با شنیدن صدای اذان، رفتم نماز خونه، نمازمو خوندم و برگشتم دوباره شروع کردم به طراحی کردن.
اینقدر محو کشیدن عکسا بودم که نفهمیدم کی هوا تاریک شد.
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم.
نگاه کردم فاطمه بود.

- جانم فاطمه؟

فاطمه: سلام هانیه جان، خوبی؟

- سلام عزیزم، مرسی تو خوبی؟ نی نی کوچولوت خوبه؟

فاطمه: شکر، خوبه...کجایی ؟ اومدم خونه‌تون نبودی.

- اومدم پایگاه، طراحی چند تا از عکسا مونده بود، تو با این حالت چرا اومدی؟

فاطمه: شما که بی معرفت شدین، انگار یادتون رفته که یه دوستی هم دارین، ما اومدیم که لااقل شما تنها نباشین.

- الهی قربونت برم، همون‌جا باش الان می‌آم.

فاطمه: باشه منتظرت می‌مونم.

وسیله هامو جمع کردم و گذاشتم داخل ماشین و رفتم سمت خونه،
درو باز کردم، فاطمه کنار حوض نشسته بود.
با دیدنم اومد سمتم، بغلم کرد.
فاطمه: سلام بر خاله ی بی معرفت😊

- سلام.

فاطمه: یعنی من هیچی، تو نباید بیای یه خبری از این فسقل خانم بگیری؟

- واااییی فاطمه دختره 😍؟

فاطمه: بعللله😄
- به آقا رضا هم گفتی؟

فاطمه: نه، تازه امروز رفتم سونو متوجه شدم😊

- الهیی عزیزم، خیلی خوشحال شدم.

فاطمه: بریم بیرون خرید؟

- الان؟ داره شب می‌شه، خیابونا شلوغه، بذار فردا صبح می‌ریم.

فاطمه: باشه، پس می‌رم خونه، تو فردا بیا دنبالم.

- چرا می‌خوای بری خونه؟ همین‌جا بمون پیشم.

فاطمه: نه، برم. شاید آقا رضا زنگ بزنه، خونه باشم بهتره.

- باشه پس خودم می‌رسونمت.

فاطمه: به کشتن ندی مارو😄

- نترس بابا! از لاک پشت هم آروم تر می‌رم😊

فاطمه رو رسوندم خونه و برگشتم خونه.

ادامه دارد...
#انتظار_عشق
#قسمت_پنجاه_وسه

با صدای زنگ در بیدار شدم.
بلند شدم، چادرمو سرم کردم، رفتم بیرون.
یه نگاه به خونه ی عزیز جون کردم، پنجره هاش بسته بود. انگار عزیز جون خونه نبود.
رفتم درو باز کردم.
باورم نمی‌شد؛ مادرم بود، چقدر دلم براش تنگ شده بود!
مامان ( اومد جلو و بغلم کرد): سلام مادر 😢چقدر دلم برات تنگ شده بود!

- سلام مامان، چقدر دیر اومدین، سایه ی سرم دیشب رفت😔

مامان: می‌دونم عزیز دلم، می‌دونم.

- از کجا می‌دونین؟

مامان: دیروز آقا مرتضی اومده بود خونه‌مون.

- خونه شما؟ واسه چی؟

مامان: اومده بود خداحافظی کنه و حلالیت بگیره!
( نشستم روی زمین، سرمو تکیه دادم به دروازه، شروع کردم به گریه کردن😭)

مامان : الهی مادرت بمیره، چرا این‌قدر لاغر شدی تو😢 چرا اینقدر داغون شدی تو؟
پاشو بریم خونه ما.

- من خونه‌م همین‌جاست، همه جای خونه بوی مرتضی رو می‌ده😭 من جایی نمی‌آم مامان.

مامان: هانیه جان، خود مرتضی از ما خواسته بیایم دنبالت، می‌دونست اگه بره حالت بد تر می‌شه، پاشو بریم خونه.

- چه شوهری دارم من😢 منو از خونه خودمم می‌خواست برسونن بکنه😭
اما نمی‌دونست که من دیوونه ام و جایی نمی‌رم😭😭
مامان جون دستتون درد نکنه که اومدین.

- من باید برم، یه عالم کار دارم.

برگشتم توی اتاقم. مادرم می‌خواست بره که عزیز جون رسید.
بعد با هم رفتن خونه عزیز جون.

حالم زیاد خوب نبود. چشمم به کاغذ طراحیم افتاد، لباسمو پوشیدم و چادرمو سر کردم.
سوییچ ماشین رو برداشتم، رفتم سمت پایگاه.
تنها جایی که می‌تونستم خودمو آروم کنم
کنار شهدا بود.

رسیدم پایگاه و ماشین رو یه گوشه پارک کردم.
پیاده شدم و وسیله هامو برداشتم.
دیدم حسین اقا با چند نفر از آقایون در حال صحبت کردن بود.
با دیدنم اومد سمتم.

حسین آقا: سلام زنداداش! خوبین؟
- سلام، خیلی ممنونم.

حسین آقا: کاری داشتین؟

- آره، کارام نصفه مونده بود، اومدم انجامشون بدم.

حسین آقا لبخندی زد: خیلی هم عالی، صبر کنین بگم براتون یه صندلی بیارن.

- دستتون درد نکنه.

بعد چند دقیقه آقا یوسف، صندلی به دست اومد سمتم.

یوسف: سلام خواهر.

- سلام، خیلی ممنونم، لطف کردین.

یوسف: خواهش می‌کنم، اگه به چیزی هم احتیاج داشتین، من داخل سالن هستم.

- چشم.

نشستم روبه روی عکس شهدا، یه بسم الله گفتم و شروع کردم.

ادامه دارد....