.
🌺 منتظر بهار باش!
✍ #هوشنگ_آزادبخت🔰 پاییز میخ خیمهی خود را سفت و سخت بر سینهی طبیعت کوبیده بود و بر تخت پادشاهیاش با جبروت هرچه تمام فرمان کُشت و کُشتار صادر میکرد.
📌 قبل از این شده بود تاراجگر بستانها و صیفیجات. حال آرام آرام بیهیچ مماشاتی همهی سبزینگی و طراوت زیستگاه را ابتدا پژمرده میکرد و سپس برمیچید و آماده میشد تا گوش زمین را با لالایی خشخش برگها نوازش دهد.
خورشید پردهی شب را دریده بود و پس از پیمودن کمرکش کوههای شرقی، چشمکپران و نازکنان بر قلمرو پیش رو نور میتابانید و روی رواق آبی آسمان بیهیچ لکهای، پاک پاک، در منظر نگاه اقلیم، خود را در دسترس تماشا گذاشته بود. هوا رو به سردی نهاده بود و از پنجرهی نگاهم، پرندگان در هوای دلپذیر امروز، دور، نزدیک، در سکوتی دلانگیز بال میگشودند و چرخ میزدند و نقشهای شلجمی و کج و کولهای در فضا حک میکردند. با این حال دانسته نشد که چرا اندوه و دلتنگی نابهنگامی از کورهی درونم بیمحابا تنوره میکشید؟
📌 پشت میز کارم نشسته بودم و در سکوتی که گاه یکی از مراجعین آن را میشکست به نقطهای خیره شده بودم. ناگهان صدایی ملتمسانه، چرت سکوتم را اینبار ناجور پاره کرد و گفت:« ببخشید آقا:!شما خَیار هستید؟ اگر نه، این دور و برا هیچ خَیاری بلد نیستید؟»
📌 چند لحظه هاج و واج نگاهش کردم. زنی سالخورده و سیهچرده و با قامتی کمی خمیده در لباسی محلی و لچکی که بیشترش را سربند و کمترش را با دست دور دهانش گرفته بود در برابرم نمایان شد.
گفتم: « نفهمیدم مادرجان منظورت چیه؟» گفت:« خَیار خَیار، همانها که پول فراوان دارند؟»
-آها فهمیدم خَیِر را میگویی؟
-بله بله همان.
📌 اما من که نه خَیِر بودم و نه دولتسرای خَیِران را بلد، متحیر ماندم چگونه به او بفهمانم که من این کاره نیستم. فوق فوقش میتوانستم چند هزار تومان کف دستش بگذارم و بیدردسر روانهاش کنم. اما مگر میشد با این شندرغازها درد او را درمان کرد؟
مادر جان! من خَیِر نیستم و کسی را هم سراغ ندارم. به ادارات حمایتی مراجعه کن شاید چارهای برایت پیدا کنند.
📌 بیمیل نبودم که پی به دشواریاش برده باشم اما به خودم اجازه ندادم بپرسم چقدر نیاز داری و برای چه کاری میخواهی؟
گفت: «چند اداره رفته ام اما از هیچکدام جواب درستی نگرفتهام. یه جورایی دست به سرم کردهاند. گویا مرغ من جوجههای دیگران را بیشتر زیر پروبال خود میگیرد تا جوجههای خودی. هرجا رفتم رانده شدم.»
گفتم: «امیدت را از دست نده. میگویند آخرِ پاییز که برسد جوجهها اغلب تلف میشوند. اما تو میتوانی صبر کنی و این پاییز بگذرد و منتظر بردمیدن
#بهارِ پشت زمستان باشی تا جوجههای تازهتر، سر از تخمهای مرغ کرچِ آرزوهایت بر آورند.»
📌 گفت: « حالا کو تا بهار؟ برای من که بهاری نمانده. گمان نکنم خزان عمرم کفاف گذشتن از این زمستان و رسیدن بهار را بدهد.»
پووووف! تمام اندوهم را در آهی عمیق جمع کردم و از ته دل بیرون کشیدم و یک آن در این اندیشه شدم؛ کشوری که صاحب این همه سرمایه باشد، صاحب این همه منابع باشد، چرا باید این شکلی، شهروندانش در کوچههای سرگردانی، دربدر جویای جایگاه خَیِران باشند؟
📌 وقتی فهمید که از تنور منم آبی گرم نمیشود، در حالی که دست سیاه و پر چروکش را به علامت رفتن بلند کرده بود و تلخند زهرآلودی بر چهرهی تکیدهاش دیده میشد، به دور خود چرخی زد و نگاه حسرتبار مرا پشت در جا گذاشت و رفت…
سرچشمه: سیمرهی شمارهی 644
#پایگاه_خبری_کشکان #رسانه_رسمی_مستقل_مردمی#اخبار_دقیق_موثق_لحظهای🌐 Kashkan.ir#کانال_تلگرام🆔 @kashkanews#اینستاگرام🆔 instagram.com/kashkanews#ایتا 🆔 eitaa.com/kashkanews