🔴 آخرین و بزرگترین آرزوی
#بهروز_وثوقی ✍ میلاد عظیمی استاد دانشگاه ادبیات تهران و ایرانشناس اهل
#بابل🔸الآن از خواندن مصاحبۀ بهروز وثوقی با شمارۀ نوروزی هفتهنامۀ چلچراغ فارغ شدم. مصاحبه به مناسبت ورود وثوقی به هشتاد و سهسالگی است. وثوقی قدری از خاطراتش گفته است. از اینکه بازنشسته نیست و اگر فیلمنامۀ خوبی باشد، همچنان کار میکند. میگوید: به مردم بدهکار است. بدهکار کار درست و باید کارش را درست انجام دهد.
اما شیرین نیست این گفتوگو. مزۀ زهر دارد. یا شاید مزۀ اشک.
🔸بخوانید این سخن بازیگر بزرگ را:
«وقتی خسرو شکیبایی آمد به سانفرانسیسکو من بردمش به زندان آلکاتراس. برای اینکه درحقیقت من هم در زندانم حالا زندان وسیعتر. وقتی که آدم در مملکت خودش نیست و آن کاری را که دوست دارد، در مملکتش نمیتواند انجام بدهد، میشود زندان دیگر...واقعا خیلی سخت است خیلی سخت است آدم از ملتش از ملتی که عاشقانه دوستش داشتند؛ ملتی که همیشه احترام گذاشتند بهش، دور باشد... این برای من از زندان هم بدتر است...خیلی خیلی به من سخت میگذرد ولی چارهای ندارم».
ببینید تهِ آرزوهای هنرمند سالدیده را:
«آرزویم بود که فرصتی به من داده میشد تا در ایران بتوانم حدود پنجاه نفر را خودم انتخاب بکنم از جوانها و تمام تجربیاتی که در این سالها داشتم بهطور مجانی در اختیارشان بگذارم. متأسفانه نشده...».
آخر امیدهایش را:
-«همیشه به امید این هستم که حالا یک روزی عمرم اجازه بدهد و برگردم به وطن، میروم تمام آنجاهایی که بودم، سری میزنم. برای من همین کافی است و در آرزوی این هستم همیشه. حالا دیگر به فکر اینکه کار بکنم یا نکنم نیستم».
میگوید:«برای من همین کافی است»... هیهات!
و این ... چه بگویم؟ هیچ!...
«من اگر بتوانم ایران بیایم و عمرم اینقدر باشد که بتوانم برگردم آنجا، اول میروم سر قبر مادرم. برای اینکه مادرم را خیلی دوست داشتم و متأسفانه وقتی که من نبودم فوت کردند».
این هم آخرین حرف او. آخرین آواز قو:
«آخرین حرفی که میتوانم بزنم این است که من عاشق وطنم هستم. عاشق مردم وطنم هستم. آرزویم این است که قبل از اینکه عمرم تمام بشود، این باقیماندۀ عمرم را در مملکتم باشم و مردم را لمس بکنم و ببینمشان و باهاشان صحبت بکنم. من آرزو دارم بههرحال برگردم به وطنم. حتی اگر شده در آخرین لحظات زندگیام برگردم و آن مملکت را دوباره ببینم و آن مردم را دوباره لمس بکنم. این بزرگترین آرزوی من است. بعد از آن دیگر راحت سرم را میگذارم زمین و میروم».
کاش نخوانده بودم این حرفهای وثوقی را. پیرانهسر اصلاً چه کارم به چلچراغ خواندن؟ تاریک شدم. غصۀ عالم به دلم نشست. خواب از چشمم گرفته شد. زندگی واقعاً چقدر بیرحم است. سیاست چه بیمروت است. آسمان کشتی ارباب هنر میشکست و میشکند.
به عکس نگاه کنید. عجب غم غریبی در چشمان این دو رفیق همسرنوشت نشسته است. نگاه آدم مظلوم است؛ آدم مظلوم نجیب.
بهروز وثوقی به بلندترین بانگی آرزویش را فریاد کرد؛ که دوست دارد به ایران برگردد. کاش در تاریخ ننویسند که بهروز وثوقی، بازیگر بزرگ، مرد و حسرت دیدن ایران و مردمش را به خاک برد. کاش در تاریخ ننویسند که قیصر تا زنده بود نتوانست سنگ مزار مادرش را ببوسد. کاش رحم داشته باشیم تا خدا هم به ما رحم کند.
پایگاه ایران دوستان مازندران
@jolgeshomali