#زیر_پوست_شهر 📙📘📕📗به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی
۶ بهمن ۹۸
اراک، باغ ملی، ساعت ۱۹ ، ۴ درجه زیرصفر
به خاطر دو لقمه کتاب
هیچی توی دنیا ارزش کتاب رو نداره ، از من به شما نصیحت !
دو تا کتاب به ما معرفی کردن یکی " گذری بر تاریخ و نظری به جغرافیای کلانشهر اراک " یکی هم یه کتاب از جمال میر صادقی.
مجبوری ماشینت رو توی پارکینگ خاتم پارک کنی و پیاده بری تا خیابون ملک، هوا اونقدر سرد هست که یقه ت رو تا آخر بالا بکشی و کلاهت رو هم تا گوشات بیاری پایین و مواظب رفیق همراهت هم باشی تا اونم حسابی خودش رو کیپ و کول کنه.
آدرس کتاب ها رو قبلا گرفتی، کتابفروشی دانشجو .
بعد از کلی پیاده روی با کرکره پایین کشیده شده و در بسته کتابفروشی دانشجو مواجه میشی، یه پارچه مشکی و کلی اعلامیه بهت حالی میکنه که پدر برادران گودرزی فوت کرده و مغازه هم تعطیله، توی دلت یه فاتحه میخونی.
خیابون ملک رو ادامه میدی، کتابفروشی بامداد، یه مشتری داره دنبال کتاب میگرده ، در حالی که مدام دماغش رو بالا میکشه با فروشنده صحبت میکنه، بامداد هم کتاب هایی رو که میخوای نداره .
باز هم خیابون رو ادامه میدی، کتابفروشی دهکده، قبل از رسیدن به دهکده مجبوری به رفیق همراهت که اونم سردشه و کلاهش رو تا روی گردنش کشیده پایین، باج بدی، یه تک لقمه ویژه.
به دهکده میرسی داخل کتابفروشی گرمه و دوست داری دقایقی رو اونجا بمونی تا بلکه سرما از بدنت بیرون بره و تجدید قوایی بکنی. قفسه ها رو یکی یکی وارسی میکنی، عمداً طولش میدی و میری روی اسلوموشن!
همونجوری که داری دنبال کتاب ها میگردی صدای صحبت دو تا خانم پشت سرت توجهت رو جلب میکنه، مشخصه که یکی فروشنده هست و یکی مشتری .
خانم مشتری: از اون کتاب ها هست که جلدهای خیلی قشنگی دارند و این اندازه هستند و قهوه ای رنگند، ( اندازه کتاب ها رو تشخیص نمیدی )، اما معلومه خانم مشتری دنبال یه سری کتاب میگرده برای ست کردن کتابخونه شون،
خانم فروشنده: والااااااااا، بذار نگاه کنم . . .
کتابهایی که میخوای رو پیدا نمیکنی، بر میگردی تا از خانم فروشنده بپرسی اما خانم فروشنده غرق سفارش خانم مشتری است، خانم مشتری هم که کلا ست قهوه ایه، مثل کتاب های سفارشیش.
ناچار میری اونطرف مغازه و از آقای پشت میز میپرسی و جواب میگیری که: نداریم تشریف ببرید کتابفروشی طلوع کوچه شکرایی، میخواد آدرس بده که حالیش میکنی که بعله، خودمون اینکاره ایم!
حالا چطوری برمیگردید تا پارکینگ خاتم و ماشین رو بر میدارید ، خودش هفت خوان رستمه!
. . . ماشینت رو پارک میکنی اول خیابون نیسانیان ، جای پارک نیست ، مجبوری ماشین رو به زور بچپونی توی یه ذره جا که گیر آوردی ، اما احتمال جریمه شدن هست، به خاطر همین هم رفیق همراهت رو مینشونی توی ماشین و میگی که مواظب پلیس باشه !!!
. . . کتابفروشی طلوع ،آقای زیاری رو میبینی ، سلام و تعارف و پیشنهاد نشستن و چای ، جریان ماشین و جریمه رو میگی، قبول میکنه، اما کتاب ها رو نداره.
سریع بر میگردی سراغ ماشین، دستات دیگه واقعا یخ زده و حس میکنی که نوک انگشتات جون نداره، تا میخوای سوار بشی یه افسر پلیس سر میرسه، با دستای یخ زده یه کم در ماشین رو باز میکنی، افسر پلیس دست تکون میده، تو هم میخوای دست تکون بدی، هنوز دستت رو از لای در ماشین در نیاوردی که در محکم میخوره روی ناخن شستت و یه درد کشنده می پیچه توی تموم بدنت ، برمی گردی ، افسر رفته، شستت رو ناخودآگاه میبری به طرف دهنت . . .
بعد توی دلت میگی، ببینم کی بود این کتابا رو به من معرفی کرد؟
آهان داشتم میگفتم، هیچی توی دنیا ارزش کتاب رو نداره از من به شما نصیحت ! . . .
ایرج احمدی هزاوه
@irajahmadihezave#ایرج_احمدی_هزاوه