✍️ ترکمنها به آرامی ِدشتهای سبز و آسمانی آبی هستند که گویی پرده نقاشی ابدی ِپهنه سرزمینشان را به پاکرده. ترکمنها، چشمان نافذ، زبان هوشمند و ذهن شاعرانه دارند. زندگی شعری است که نازمحمد پقه دوست داشت تا برای کودکان در کلاسهای کوچکش روایت کند. اما شاعران ِعاشق، دشمنان زیادی دارند و هربار که یکی کنار میرفت دیگری از راه میرسید. سرانجام نیز حتی نمیتوانست در روزنامه و مجلهها همانی باشد که «رباعیسرای صحرا» نامیده بودند. چهل سالگیاش را ندید. آن روز، آسمان ِآبی، تیره شد و سبزیها خشکیدند و فریاد نازمحمد، صحرا را پُر کرد.
✍️ چهرهای داشت که میتوانست به سیاستمداری در کشوری پیشرفته، تعلق داشته باشد، یا به مدیری کاردان، یا حتی بیشتر به فردی بیش از اندازه جدی که تصور میکردی باید با احتیاط به سویش بروی و با احتیاط با او سخن بگویی. وقتی در کالبد «کمالالملک» فرو میرفت، از یاد میبردی که او همان «رضا تفنچگی» بوده و همان «شازده احتجاب». حال دیگر پیر شده بود و وقتی پیر میشوی، گویی چهره و کالبدت پیش از آنکه خودت بروی، جای خودشان را در جهان دیگر یافتهاند. لبخند میزد و دورتر و دورتر میشد.