ارکیدههای خالدار
(بخش اول)
نویسنده:
#م_سرخوش«کمال» سرِ ظهر رسیده است. هوا گرم است و کسی در محوطۀ آپارتمانها دیده نمیشود. شمارۀ بلوک را میداند، اما ساختمانهای چهارطبقۀ هشتواحدی آنقدر شبیه هم هستند که گیج میشود؛ ساختمانهای قدیمیسازِ آجری و مسیرهای پیچدرپیچِ بینِ آنها.
موبایلش زنگ میزند. «نسیم» میگوید: «پیدا نکردی؟»
کمال به پنجرههایِ زیادی که دورتادورش را گرفتهاند، نگاه میکند. «همین دوروبرام. کاش میاومدی پایین».
«چهار طبقه بدون آسانسور... خیلی سرراسته... ببین... اون فضای سبز رو دیدی؟»
کمال به دوروبرش نگاه کرده و بلافاصله از مسیری که آمده بود، برمیگردد. فضای سبز را رد کرده است. «آره آره، الان همونجام».
«خب، یه دوراهی هست، اونو برو سمت چپ».
سرِ دوراهی میایستد، و دوباره همان مسیر را برمیگردد. میگوید: «تا کجا باید بیام جلو؟ کاش لااقل میاومدی پای پنجره».
باز به پنجرهها نگاه میکند. در ایوانِ بیشترِ خانهها کولر آبی گذاشتهاند. نسیم میگوید: «واحدِ من پنجرهش پشت به محوطه باز میشه. یهکم که بیای جلوتر به یه میدونچه میرسی».
کمال وسط میدانچه ایستاده است. شمارۀ بلوکِ نسیم را میبیند. «پیدا کردم. طبقۀ چهارم، سمت؟...»
«راست».
گوشی را در جیبِ شلوارش میگذارد. پایِ پلهها میایستد. به پلهها فکر میکند، و به پانصد کیلومتر رانندگی؛ استقبالی نبود که انتظارش را داشت. یکآن دلش میخواهد برگردد، سوار ماشینش بشود و برود. خیلی خسته است. راهپلهها سوتوکورند. جلوی درِ هیچ خانهای جاکفشی یا کفش نیست. به طبقۀ چهارم میرسد. لای درِ آپارتمانِ سمتِ راست باز است. میایستد. عرق را از پیشانیاش پاک میکند. زبانش را روی لبهای خشکش میکشد. نفس عمیقی میکشد و در میزند.
«بیا تو».
در را آرام باز میکند. داخلِ خانه کمنور، و هوای آن خنک است. کفشهایش را در آورده، و واردِ راهروی کوچکی میشود که جاکفشی آنجاست. در را میبندد. نسیم را صدا میکند. زن میگوید: «برو تو هال بشین تا یه چیزِ خنک برات بیارم».
صدایش از آشپزخانه میآید. کمال از درِ آشپزخانه سرک میکشد. نسیم دارد یخها را در لیوانِ شربت میاندازد. سرِ مرد را از کنارِ چارچوبِ در میبیند. میخندد و شربتها را هم میزند. کمال میگوید: «از عکست قشنگتری».
نسیم سینی را برداشته و میگوید: «مگه نگفتم تو هال بشین؟»
«میخواستم نگات کنم».
با هم به هال میروند. زن سینی را روی میزِ جلویِ مبل میگذارد. کمال به اطراف نگاه میکند. تابلوهای نقاشیِ زیادی روی دیوارها آویزان است. چند تابلوی ناتمام، و بومِ سفیدی هم به گوشۀ دیوار تکیه داده شده. روی سهپایه، بومی است که آن را با پارچۀ گُلدار پوشاندهاند. بر پایهای نزدیکِ پنجره، چند گلدانِ ارکیدۀ خالدار در رنگهای مختلف میبیند. نگاهِ کمال از ارکیدهها میگذرد و روی صورتِ نسیم متوقف میشود. کمی نگاهش میکند و مینشیند. زن روی کاناپه، روبهروی او مینشیند. دستی لای موهای بازش میکشد، یقۀ لباسش را جمع کرده، و میگوید: «خب، حالا خوب نگاه کن».
«گفتم که، از عکست قشنگتری».
زن لبخند میزند. کمال فکر میکند: «آینده...»
شربتها را مینوشند. مرد بلند شده و میرود کنار زن مینشیند. اولین تماس، تماسِ شانهها است. بعد کمال یک دستش را میاندازد دُور شانۀ نسیم، و با دست دیگر موهای او را نوازش میکند. سرش را نزدیکتر میبرد، چشمها را میبندد و موهای زن را بو میکشد. همزمان با بیرون دادنِ نفس، چشمهایش را باز میکند. نسیم، دستی را که روی شانهاش است، با لطافت میگیرد. کمال انگشتِ اشارهاش را آرام روی گونۀ زن میکشد، بعد چانهاش را با همان انگشت به سمت بالا میآوَرَد. به چشمهای هم خیره میشوند. کمال احساس میکند تمام چهل سالِ زندگیاش برای رسیدن به همین یک لحظه بوده. چشمهایش را میبندد. نسیم هم چشمهایش را میبندد. همدیگر را میبوسند. بوسۀ اول کوتاه است. سرها از هم فاصله میگیرند. نفسهای حبس شده، رها میشوند. نفسِ زن به صورت مرد، و نفسِ مرد به صورت زن میخورَد. بوسۀ دوم گرم و طولانی است. زن زیرِ گوش کمال زمزمه میکند: «عزیزم، خسته نیستی؟»
مرد انگشتِ اشارهاش را روی لبهای نسیم میکشد. زن میگوید: «بریم تو اتاق».
اتاق پنجره ندارد. نور فقط به اندازهای است که طرحی از وسایلِ اتاق، و شبحی از اندامِ هم را میتوانند ببینند...
یک ساعت بعد، مرد خوابش میبَرَد. خستگیِ راه، تقلا در آغوشِ نسیم، و آرامشِ وجودِ زن در کنارش، پلکهایش را با آرامشی لذتبخش بههم میآوَرَد.
ادامه دارد...
@Fiction_12