#یلدای_مهر 🌸شبی برای آسمانی ها...
جشن شروع شده بود...
همینطور که داشتم جلوی در قدم میزدم ، دیدم یه پسر
بچه ، تا کمر خم شده توی سطل بازیافت ، نزدیکش شدم ، طوری با دقت بازیافت ها را جدا میکرد که انگار گمشده ای داشت
صداش زدم عمو چیکار میکنی
با تعجب سرش را اورد بالا ، نگاهم کرد ، گفت دارم بازیافت جمع میکنم ببرم بفروشم
همینطور که مشغول پر کردن گونی خودش بود شروع کردم باهاش حرف بزنم ، صدای خسته ای داشت...
سر صحبت را باز کردم ازش پرسیدم
چند سالته عمو؟! اسمت چیه ؟
گفت ده سالمه ، اسمم نقیه
گفتم مدرسه هم میری؟ کلاس چندمی؟!
جواب داد مدرسه نمیرم
کنجکاو شدم ، گفتم چرا مدرسه نمیری ؟
جواب داد پول نداریم کتاب و مداد بخریم ...
ازش پرسیدم چرا لباس گرم نپوشیدی ، سرما میخوری
گفت پول نداریم بخریم ، میام بازیافت جمع میکنم ببرم بفروشم ، پول در بیارم ببرم خونه
گفتم پدرت کجاست ؟
یکم مکث کرد گفت توی خونست ، پاش شکسته نمیتونه کار کنه ...
همینطور که صحبت میکرد ، بلند شد ، دستشو به کمرش گرفت و نشست روی نیمکت پارک
بهش گفتم هوا داره تاریک میشه ، خونتون کجاست ؟کی میری خونتون ؟
ادرس دوتا خیابون اون طرف تر را داد و گفت هر موقع بدن دردم بهتر بشه میرم خونمون
حال خودمو نمیفهمیدم
دستشو گرفتم بهش گفتم عمو بیا بریم توی جشن ، گونیش را گذاشت کنار نیمکت و باهام اومد تو و نشست به تماشای جشن
اخر کار فشار
بچه افتاده بود ، اوردنش دم در ، تا دیدمش رنگم پرید ، از درد و سرما به خودش میلرزید ، دانجشوهایی را دیدم از جنس فرشته که از شدت نگرانی دور
بچه بال بال میزدن ...
نمیدونستم چکار کنم
با دو سه تا از
بچه ها بلندش کردیم ، دو سه تا کاپشن دورش پیچوندن و بردیمش سمت خونشون ، ادرس خونه را خوب بلد بود وقتی رسیدیم ، پدرش اومد دم در ...
پدری که پاش نشکسته بود ، ولی اعتیادش شاید کمر خانواده را شکسته بود و مادری که نگرانی از چهره اش میبارید و دوتا برادری که معلوم نیست تقدیرشون چیه ...
اما در این بین ، شاید اگه یکم ، فقط یکم دل نقی شاد شده باشه ،
بچه های آسمان ، بازی را برده اند...
#دلنوشته#کانون_فرهنگی_خیریه_ی_بچه_های_آسمان@childrenofheaven_iut