#کودکان_کارفریاد نزنید، کودکی را در خوابم...
هوا بسیار سرد است و خیابان ها هم خلوت،
شال گردن را محکم تر به دور گردنم میپیچم و بر سرعت قدم هایم میافزایم تا به موقع به اتوبوس برسم؛
بفرمایین خانم!
کسی غیر از من آنجا نبود با دقت به اطرافم نگاه میکنم تا صاحب صدایی را که احتمالاً من را مخاطب قرار داده است، بشناسم.
پسربچهای لاغر در حالی که ساک بزرگی را بر روی دوشش جابه جا می کرد، نزدیک تر آمد و یک دسته جوراب را مقابل صورتم گرفت؛ تنها فروغِ قهوهای چشمانش بود که در صورت سرما زدهاش به چشم میآمد؛ هنوز درست متوجه نشده بودم که چرا کودکی در این
سرمای زمستان باید در خیابان باشد و کوله
باری دو برابر جثهی خود را بر دوش بکشد؛
که با لحن ملتمسانه و ضعیفی چیزی را زیر
لب زمزمه کرد: خواهش میکنم یه دونه، یه
دونه!! خواهش میکنم... انگار که ترانه ای را از
حفظ بخواند؛ ترانه ای که شاید نت های
تکراری غم را می نواخت...
همهی ما ناظر بر این رخداد بودهایم که وقتی
از معابر و خیابانهای شهر گذر میکنیم
شاهد حضور کودکانی هستیم که با ظاهری
ژولیده و غبارآلود با دستههای گل، فال و...
به طرف انبوه ماشینها حرکت میکنند تا
شاید فقط یک یا دو ماشین پس از اصرارهای
متعدد گلی بخرند و دستمالی بر روی شیشه
ماشینی کشیده شود؛ رنگ ِقرمزِ چراغ ها
برسرچهارراههای این شهر هر روز شاهدِ بخت
آزمایی چشمانی معصوم، درشمارش معکوسِ
حرکت اتوموبیل ها هستند!
✍ عاطفه شریفی
#نشریه_هیوا#کانون_فرهنگی_خیریه_بچه_های_آسمان @childrenofheaven_iut