🌺

#قسمت_بیست
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@ChAdOrIhAy_BaRtArПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
‍ ‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_بیست_و_نهم92⃣


مرتضی ساعت۸ سر قرار بود. محسن آقا کمی دیر آمد و از دیدن مرتضی که سر ساعت خودش را به مقصد ریانده بسیار خوشحال شد.
ماشینش را جلوی پای مرتضی متوقف کرد

_سلام.

_عه سلام آقای ریاحی. خوب هستین؟ ببخشید به جا نیاوردم.

_اختیار داری پسرم. بشین تو ماشین.

_ مزاحم نباشم؟!

_ مراحمی بشین.

مرتضی مودبانه در را باز کرد و نشست. دست محسن آقا را دید که برای احوال پرسی جلویش دراز شده است. با لبخند دستش را گرفت و فشرد.

_ بازم عذرخواهم شرمنده.

_ دشمنت شرمنده پسرم. بریم؟

_ هر چی شما بگین.

محسن آقا ماشین را روشن کرد و راه افتاد. سکوت بینشان خیلی مرتضی را اذیت می کرد. با دستمالی که به دست داشت هی به پیشانی اش می کشید و عرقش را پاک می کرد.

_ بابا چطورن؟

_ خیلی خیلی سلام رسوندن خدمتتون. هم پدر هم مادر. دوست دارن شما رو از نزدیک ببینن آقای ریاحی.

_ اختیار دارن. سلام منم به خانواده ابلاغ کنین حتما.

_ چشم.

_ چرا ساکتی جوون؟

مرتضی همان طور که سرش پایین بود، گفت: چی بگم حاج آقا؟

_ سرت و بگیر بالا.. مرد و مردونه حرفت و بزن‌‌.

مرتضی با خجالت دستی به ریشش کشید و گفت: چی بگم والا؟ شما با من حرف داشتین انگار.

_ اون که بله اما مشخصه که یک چیزی می خوای بگی. ببین جوون مرد اگه یه چیزی و بخواد تا آخرش باس پاش وایسته. سینه سپر کنه بره جلو.
تا می تونه بجنگه واسه خواسته دلش.
تو تا این جاش که اومدی الانم با من تعارف نداشته باش. منم مثل پدرتم‌. از دید پدر زن نگام نکن پسر. مثل بابات بهم نگاه کن.
همون طور که با پدرت حرف می زنی با منم بزن. من از اون باباها نیستم که تا اسم دخترم میاد رگ گردنم از غیرت پاره بشه و به تیپ و تاپ طرف بزنم نه.
من وقتی می بینم جوون با ایمان و صالحی مثل تو پا پیش گذاشته و خانواده اش رو هم در جریان گذاشته، دست رد به سینه اش نمی زنم‌.
می خوام ببینم چند مرده حلاجی.

مرتضی لبخندی زد و گفت: راستش حاج آقا اولین بارمه و یکم هول شدم‌. تو صحبت با لیلی خانم هم... راستش و بخواین اوایل هول بودم و دست و پا بسته. خب چون رابطه خاصی با هیچ دختری نداشتم. تا چشمم و تو دانشگاه باز کردم دختر شما رو دیدم و دستبند یا حسینشون رو که خیلی نظرم و جلب کرد.
کمتر کسی پیدا میشه که با نام حسین انقدر عجین باشه آقای ریاحی.

محسن آقا لبخند شیرینی زد و گفت: آره. لیلی من از بچگیش تو روضه امام حسین بزرگ شد. اون جا مادرش شیرش داد‌. با گریه برای حسین بهش شیر داد. محرم صفرا خودم چادر مشکی سرش می کردم... می بردمش هیئت.
بهش یاد دادم اولین کلمه ای که می نویسه حسین باشه... حسین... حسین.

مکثی کرد و اشک چشمش را پاک کرد.

_ اگه پسر بود اسمش و حسین می زاشتم.

مرتضی با لذت به حرف های محسن آقا گوش می داد و با سر تاکید می کرد.
لحظات با محسن آقا هم مثل لحظاتی که با لیلی می گذراند، عجیب برایش شیرین بود.
با گوش جان به حرف هایش گوش می داد و دلش می خواست تا صبح برایش از عشق حسین بگوید.

_ خب بگو ببینم آقا مرتضی.. شما کارت چیشد پسرم؟

_ دنبالش هستم. ان شالله اولین عیدی که بیاد افتتاح می کنم دفترمو. امیدوارم که شروعش خوب باشه.

_ ان شالله هر چی پیش میاد برات خیر باشه بابا جان.

مرتضی از بابا جان گفتن محسن آقا، دلش لرزید. یعنی لیاقت دختر همچین مردی را دارد؟
می تواند لیلی را خوشبخت کند؟

آیا مرتضی می توانست به عشق او وفادار بماند؟؟


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_بیست_و_هشتم82⃣


_بله؟

_سلام مرتضی جان حالت چطوره پسرم؟

مرتضی با شنیدن صدای پدر لیلی دست و پایش را گم کرد و گفت: س.. سلام آقای ریاحی. حالتون خوبه؟

_ خوبم. تو چطوری؟

_ الحمدالله خداروشکر خوبم.

_ خداروشکر. خانواده خوبن؟ لیلی خانم؟

_ همه خوبن. پسرم زنگ زدم بهت بگم واسه فردا اگر می تونی بیا یه جایی باهات حرف دارم.

_ چشم شما امر بفرمایین من در خدمتم.

_ پس آدرس و یادداشت کن.

مرتضی کاغذ و قلمی آماده کرد و آدرس را نوشت. با خوشحالی از آقای ریاحی خداحافظی کرد و کاغذ را درون جیبش گذاشت و از اتاقش بیرون رفت.

_ بابا زود باشین الان اذان می گن.

آقا رضا(پدر مرتضی) کت به دست، دوید سمت پسرش و گفت: بریم پسرم.

با هم از خانه خارج شدند و تا مسجد محل دویدند. اذان را که دادند تازه به مسجد رسیدند. همه با دیدن آقا رضا، شروع کردند به سلام و احوال پرسی.
آقا رضا در محل و همسایه ها مردی خیر و سرشناس بود که همیشه محرم ها هیئت بزرگی را در خانه خودش برگزار می کرد.
دست به خیری او هم بسیار زبان زد بود. هر دختری که برای رفتن به خانه بخت، جهیزیه نداشت یا هر کس که توان مالی برای خرید خانه، لباس یا خوراکی نداشت اولین جا پیش آقا رضا می رفت.

بعد از نماز که جلسه قرآن خوانی برگزار شد، مرتضی لحظه ای پدرش را گوشه ای کشید و گفت: بابا یه عرض کوچیک داشتم خدمتتون.

_ جانم پسرم.

_ امروز قبل مسجد آقای ریاحی بهم زنگ زدن.

_ عه خب؟ حالشون خوب بود؟

— آره خوب بودن. گفتن فردا برم پیششون می خوان باهام صحبت کنن.

_ خب برو بابا جون. تو دختره رو می خوای پس همه جوره پای همه چی وایستا. از وجنات این آقای ریاحی هم که حرف میزدی خیلی ازش خوشم اومد. ان شالله یک روز بشه ببینمش.

_ پس یعنی از نظر شما ایرادی نداره؟

_ نه پسرم چه ایرادی. می گن در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. برو جلو علی یارت بابا جون.

مرتضی خم شد و دست پدرش را بوسید. بعد از مسجد، مرتضی این قضیه را برای مادرش هم تعریف کرد.
شب زود خوابید تا صبح به قرارش برسد.


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_بیست_و_هفتم72⃣


_سلام ببخشید فاطمه جان هستن؟ من دوستشونم.

_ سلام خانم. آره هست الان میگم بیاد خدمتتون چند لحظه اجازه بدین.

صدای خانم محترمی که از پشت آیفون حرف می زد، به مادر فاطمه می خورد.
شهرزاد کمی این پا و آن پا کرد که صدای در را شنید و بعد هم صدای فاطمه..

_ بله؟

_سلام.

_ علیک سلام.

_ چته تو دختر چرا انقدر عنقی؟ اومدم دو کلام باهات حرف بزنم.

فاطمه با همان اخمی که بین پیشانیش را چین انداخته بود، گفت: من با تو هیچ حرفی ندارم.

_ فاطمه خواهش میکنم.

ناگهان صدای مادر فاطمه بلند شد.

_ فاطمه دخترم. دوستت و دعوت کن داخل.

فاطمه با اکراه کنار رفت و شهرزاد وارد شد. سلام بلندی کرد که مادرش آمد.
با خوش رویی با شهرزاد احوال پرسی کرد و گفت: رو نکرده بودی دوست خوشگلت و فاطمه جان.

شهرزاد با خجالت گفت:شما لطف دارین.

_ خواهش می کنم حقیقته. شما برین تو اتاق فاطمه جان بیا برای دوستت شربت ببر.

_ نه مزاحمتون نمیشم.

_ این چه حرفیه مزاحمی دخترم. برو تو اتاق الان فاطمه میاد.

در تمام این مدت فاطمه مانند برج زهر مار ایستاده بود و هیچ نمی گفت. مادرش که رفتار او را دید، گفت: چته تو فاطمه؟ دوستت اومده ها.

– چرا دعوتش کردین بیاد تو؟

– چرا دعوت نکنم؟ چت شده تو دختر؟ اتفاقی افتاده؟

_ مامان؟ اون ازم چیزی می خواد که نمی خوام انجامش بدم.

_ چی می خواد؟

_ اون... اون می خواد من...

صدای برادرش رشته حرف هایشان را پاره کرد.

_ مامان من دارم میرم.

_ صبر کن کارت دارم فرید.

عادله خانم(مادر فاطمه) به سمت پسرش رفت و فاطمه سینی شربت را برداشت و به اتاقش رفت‌.

_ باعث زحمت.

_ این چه حرفیه؟ خوش اومدی.

شهرزاد با غصه نگاهی به فاطمه انداخت و گفت: ببین من ازت خواهش میکنم این کار و برام بکنی.

_ باز تکرار کردی؟

_ فاطمه بخدا بعدش می گم تقصیر من بوده. تو فقط کمکم کن کاری کنم لیلی از چشم مرتضی بیفته همین. بقیش به گردن من.

فاطمه عصبی شد و گفت: می فهمی چی داری می گی؟ بعد از اون همه چی و از چشم من میبینن نه تو. لیلی من و نفرین می کنه نه تو.

_نه بخدا بهش میگم کار من بوده.

_ اگه می خوای خودت و مقصر جلوه بدی خودت جلو برو من و وارد این قضیه نکن.

شهرزاد با لیوان شربتش بازی می کرد و نمی دانست چگونه فاطمه را راضی کند. با لحن مظلومانه ای گفت: بهش فکر کن. هر کاری بخوای در عوضش برات انجام می دم. تو فقط کمکم کن.

برخواست و کیفش را روی دوشش انداخت. از در اتاق که بیرون رفت، عادله خانم گفت: کجا دخترم؟ چه زود میری باش پیش ما. ناهار تنهاییم.

_خیلی ممنون تا همین جاشم زحمت دادم بهتون. لطف دارین شما. خدانگهدار.

عادله خانم او را تا دم در بدرقه کرد. شهرزاد که سوار ماشین شد، باران گرفت‌.حال دل آسمان ناجور گرفته بود و دل شهرزاد هم از این حال و هوا گرفته تر می شد.

"بعضی روزها، آدم دلش یک معجزه می خواهد،
معجزه‌ای شبیه به باران
معجزه‌ای شبیه به یک خیابان
که از آنسویش یک نفر بیاید
و هوایِ خوبِ خیابان را به خانه ات بیاورد..
یا بگذارید اینطور بگویم؛ بعضی روزها آدم دلش
یک نفر را می خواهد که از آن سوی خیابان با باران بیاید ،
با باران بنشیند و چکه چکه حال تو را خوب کند."

#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_بیست_و_ششم62⃣


مرتضی جلوی مغازه گل فروشی نگه داشت. پیاده شد و چند شاخه گل رز قرمز خرید.
شهرزاد که داشت دیوانه می شد، در جواب موبایلش که داشت زنگ می خورد، گفت که بعدا تماس میگیرد و بدون نگاه کردن به شماره، قطع کرد.

_ میری گل می خری؟ حتما برای لیلیه دیگه. لعنتی..

دوباره حرکت کرد و شهرزاد با فاصله زیاد از او راه افتاد. دلش می خواست بداند کجا می رود و چگونه گل را به لیلی می دهد.
در دلش غوغایی بود از حسادت و حسرتی که هر کار می کرد از دلش پاک نمی شد.

مسیری که مرتضی طی می کرد، مسیر خانه لیلی نبود. فهمید که بیرون از خانه قرار گذاشته اند.
هر چه مرتضی مسیر بیشتری را طی می کرد، شهرزاد متعجب تر می شد.

با ایستادن ماشین مرتضی، شعرزاد هم ایستاد. بهشت زهرا..
او با گل به بهشت زهرا آمده بود اما چرا؟
مگر می شود قرار در بهشت زهرا گذاشت؟ پیاده شد و او را دنبال کرد. مرتضی کنار قبری نشست و گل ها را روی سنگ قبر گذاشت.

شهرزاد که این صحنه را دید، حسابی از افکار نامربوطش پشیمان شد و لبش را گاز گرفت. او هیچوقت به بهشت زهرا نیامده بود.. مگر وقتی که کوچک بود.

شب در آن جا بودن بسیار وحشتناک بود اما مرتضی با خیال آسوده کنار قبر نشسته بود و داشت حرف می زد. خیلی دوست داشت بفهمد چه می گوید و قبر چه کسی است که این همه محتاجانه و موقرانه کنارش نشسته است.

نیم ساعتی گذشت که بالاخره مرتضی بلند شد و رفت. شهرزاد خود را قایم کرد و خیلی سریع به سمت سنگ قبر رفت.

نام "حاجیه خانم لیلا رضوی" روی قبر حک شده بود. شهرزاد نگاهی از پشت به رفتن مرتضی انداخت. پسری چهار شانه و مشکی پوش که موهایش را ساده درست می کرد و آهسته قدم بر می داشت.
هر کار کرد اسم حسی که به او داشت را نتوانست عشق بگذارد. دنبال او رفت تا باز به خانه رسید. مرتضی که داخل خانه شد، شهرزاد ماشینش را روشن کرد و به سمت خانه خودشان حرکت کرد.

به خانه که رسید طبق معمول از خوابیدن پدرش روی کاناپه تعجبی نکرد و به اتاقش رفت. آن شب خواب به چشمانش نیامد و فقط حرف های فاطمه در گوشش تکرار می شد.
حرف هایی که باید شهرزاد را از تصمیمش منصرف می کرد اما او پشیمان نشده بود و می خواست تا جایی که می تواند برای رسیدن به خواسته اش تلاش کند.

خواسته ای که آینده نامعلومی داشت..

#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_بیست_و_پنجم52⃣


از ماشینش پیاده شد و فاطمه را صدا زد. تمام تلاشش را به کار گرغت تا او برگردد. آخر جز فاطمه امیدی به کسی نداشت.

_ فاطمه؟

_ صدام نزن شهرزاد. تو به خاطر خواسته خودت حاضری هر بلایی سر بقیه بیاری. کی این قدر بی رحم شدی؟ اصلا فکرش و نمی کردم تو... بخوای این جوری نارو بزنی به قدیمی ترین و صمیمی ترین رفیقت.

_ باور کن این جوری که تو فکر می کنی نیست. یکم به حرفم گوش بده. من کار بدی نمی کنم فقط... فقط می خوام از این وضع زندگی نجات پیدا کنم.

_ به چه قیمتی؟ خراب کردن زندگی دوستت؟

_ لیلی عاشق مرتضی نیست.

_ مگه تو ‌هستی؟ عاشقشی واقعا؟ یا فقط به خاطر ثروتش داری این کار و می کنی؟ کدومش شهرزاد؟

شهرزاد داد کشید: نمی دونم. فقط دوست دارم مرتضی برای من باشه نه هیچکس دیگه. دوست دارم فقط به من نگاه کنه. دوست دارم...

_ تو فقط خودت برات مهمه. نه هیچکس دیگه و این یعنی خودخواهی. متوجهی؟

_ آره من خودخواهم. دلم یک زندگی صمیمی و مهربون می خواد. نه یک پدر مادری که اومدن و رفتنشون معلوم نیست. می خوام آرامش داشته باشم فاطمه. جای من نیستی بفهمی؟

فاطمه جلو اومد و گفت: چرا میخوای بخاطر خودت زندگی یک نفر دیگه رو خراب کنی؟ یکم فکر کن. لیلی دوستته. دوست دوران دبیرستانت... اون همه حرفاش و به تو می زنه اما تو داری براش توطئه می کنی. می دونی وقتی بفهمه چه حالی میشه؟

شهرزاد عقب گرد کرد و چیزی نگفت. با غصه سوار ماشینش شد و سرش را روی فرمان گذاشت. فاطمه از پنجره سرش را داخل ماشین کرد و گفت: یکم فکر کن روی کاری که میخوای انجامش بدی.. راه درستی نیست.

شهرزاد همان طور که سرش روی فرمان بود، گفت: پس چه راهی درسته؟

_ اگه وجدان داشته باشی می فهمی چی درسته چی غلط. خدافظ..

فاطمه که رفت، شهرزاد باز به پنجره اتاق مرتضی پناه آورد. نمی دانست از او چه می خواهد. نگاهی به خانه ویلایی بزرگشان انداخت و در دل گفت:ما هم از این خونه ها داریم. ما هم ثروت داریم اما چرا انقدر ثروت با مرتضی برام دل چسبه؟

همان موقع ماشینی از پارکینگ خانه بیرون آمد و به سمت خیابان حرکت کرد. شهرزاد که مرتضی را شناخت، سریع سوار ماشینش شد و به دنبال مرتضی رفت.

"نمی شود توقـع بیجــا داشت!
نمیتوانی از کسی که دل در گرو دیـگری دارد، انتظار دل بستن به خویش را داشته باشی!
مهم نیست چقدر تلاش کنی نمیشـود که نمیشود!
مثل این می ماند که از ماهی انتظار داشته باشی از این که آن را در هوای بارانی پاییز شمال در دستانت میگیری تا اکسیژن را نفس بکشد، لذت ببرد!
دل فقط یکبار می رود
و وقتی رفت بر نخواهد گشت.
مهم نیست چقدر تلاش کردی.
مهم این بود که دیر فهمیدی نمی شود
دلی که به دیگری سپرده شده را با خود ببری!

برای بعضی کلاسها در زندگی
باید بهـای سنگینی پرداخت!"


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_بیست_و_چهارم42⃣


شهرزاد با عجله سمت ڪلاسے ڪه با فاطمه قرار گذاشته بود رفت. در را باز ڪرد و وقتے از خلوتے ڪلاس مطمئن شد وارد ڪلاس شد.
فاطمه دقایقے بعد آمد و گفت: سلام‌. زود بگو باید برم شهرزاد.

_ عجله نداشته باش. بشین بگم.

_ ڪار دارم عزیز من وقت ندارم پشت تلفنم ڪه گفتم. بگو مے خوام برم.

_ فاطمه این جورے نمے شه خب مے خوام راحت باهات حرف بزنم.

_ اے بابا من و مسخره ڪردے شهرزاد؟ هے گفتم واسه بعد گفتے نه الان. هوف از دست تو.

شهرزاد برخواست و گفت: میشه شب ببینمت؟ جایے ڪه ڪار نداری؟

_ نه بیا سر پل رومے میبینمت.

_ باشه ساعت هشت اونجام.

شهرزاد ڪه خیالش از بابت فاطمه راحت شده بود، به خانه برگشت و تمام برنامه اش را دوباره و‌ دوباره مرور ڪرد. صداے در خانه را شنید. با ذچق از جا برخواست و براے فرار از تنهایے، به سمت در دوید.

_ سلام بابا.

_ سلام. خوبی؟

_ ممنون شما خوبے؟ خسته نباشی.

_ مرسی.

_ چاے بیارم برات؟

ڪتش را از تنش درآورد و گفت: بیار اتاقم. ساعت پنج دوباره باید برم جایے ڪار دارم. مادرت ڪو؟

شهرزاد با غصه گفت: نمے دونم.

از این زندگے بیزار بود... بیزار.
لیوان پدرش را برداشت و چاے ریخت. خودش هم هوس چاے ڪرد. براے خودش هم یک لیوان ریخت و چاے پدرش را به اتاقش برد و خودش به حیاط رفت. حیاطے ڪه جان مے داد براے شام دورهمے اما از آخرین بارے ڪه یادش مے آمد هیچوقت شام یا ناهار دور هم نبودند.
از وقتے شهریار رفته بود همه چیز تغییر ڪرده بود. انگار هیچڪس میل به زندگے ڪردن هم نداشت. با غصه به تابے خیره شد ڪه همیشه با شهریار روے آن مے نشست و مادرش هلشان مے داد.
صدای قهقهه ها و شادے هایشان هنوز در گوشش تڪرار مے شد. دلش گرفت و چشمانش اشڪے شد. شب شد و از جا برخواست تا حاضر شود براے دیدن فاطمه.
دلش نمے خواست به لیلے ضربه بزند اما براے فرار از این زندگے سرد و بے روح محتاج محبت مرتضے بود.
لباس پوشید و سر ساعت، پل رومے بود. فاطمه را دید و برایش بوق زد. نشست و سلام ڪرد.

_ واے سلام چه هواییه شهرزاد جون تو بریم پیاده روی.

_ سلام. دلت خوشه ها. من میخوام باهات حرف بزنم همین.

_ اوه خب تو قدم زدنمون حرف بزن.
چی میشه؟

_ نه حوصله ندارم.

_ خب بگو.

_ مے خوام برام یه ڪارے بڪنی.

فاطمه برگشت سمت شهرزاد و گفت: چه ڪاری؟

_ اول مے خوام قبولش ڪنی.

_ امرے فرمایشے؟ باید بدونم چیه تا قبولش ڪنم! الڪے ڪه نمیشه.

_ خیلخب. ببین مے خوام نقش یک دخترے رو بازے ڪنے ڪه قصد داره مخ یڪیو بزنه.

_ اونوقت مخ ڪی؟

_مرتضی.

_ مرتضے ڪیه؟

شهرزاد تمام نقشه را براے فاطمه توضیح داد. بعد از تمام شد حرف هایش، فاطمه گفت: خل شدے یا زده به سرت؟ مے خواے دوست صمیمیت و دیوونه ڪنے؟ آدم عاقل هیچوقت این ڪار و نمے ڪنه شهرزاد خانم.

دستگیره در را گرفت ڪه پیاده شود. شهرزاد دستش را گرفت و گفت: خواهش میڪنم ڪمڪم ڪن فاطمه. هر چقدر پول بخوای...

حرفش تمام نشده بود ڪه فاطمه گفت: واقعا ڪه..

و رفت.


نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_بیست_و_سوم32⃣


لیلے با آراستگے تمام منتظر پدرش بود تا او را به شاه عبدالعظیم ببرد. در راه محسن آقا ڪلے توصیه ڪرد ڪه حرف هایش را بزند و‌چیزے از قلم نیندازد.
وقتی رسید باران گرفت. این حال و هوا را خیلے دوست داشت. به او انرژے براے زندگے مے داد. قدم هایش را آهسته بر مے دتشت تا این حس خوب تمام نشود. مرتضے را دید ڪه روبروے گنبد نشسته است و زانوانش را در هم جمع ڪرده.
پشت سرش ایستاد ڪه صداے درمانده مرتضے را شنید: یا امام زاده عبدالعظیم.. خودت ڪمڪم ڪن این بار حرفام و بتونم باهاش بزنم. اصلا وقتے مے بینمش زبونم از ڪار مے افته فقط دلم سرورے مے ڪنه. خدایا ڪمڪم ڪن.

لیلی زیرڪانه خندید و سلام ڪرد.

مرتضی با ترس برگشت سمت لیلے و از جا برخواست. با استرس گفت: س... سلام.

_ ببخشید ترسوندمتون.

_ نه این چه حرفیه. حالتون خوبه؟

_ ممنونم. خب ڪجا بشینیم ڪه خیس نشیم؟

_ اونجا زیر اون گنبد.

با هم شانه به شانه حرڪت ڪردند و نشستند زیر گنبد.
لیلی گفت: راستش و بخواین من یڪم از حرفاتون و شنیدم.

مرتضی با چشمان گرد، لیلے را نگاه ڪرد و گفت: جدا!؟

_ بله. دوست ندارم با من بودم معذبتون ڪنه یا حرفاتون و از یادتون ببره. هر چے حرف دارین بزنین راحت باشین.

_ آخه راستش و بخواین من.. بیشتر نوشتنم خوبه. نامه رو ڪه خوندین؟

لیلی لبخندے زد و گفت: بله. اما خب خودتون از پدرم درخواست ڪردین با هم آشنا بشیم. پس حتما حرفے براے گفتن دارین.

_ بله اون ڪه حتما.

دوباره سڪوت و صداے نم نم باران ڪه روے ڪاشے هاے زمین مے خورد. هواے مطبوع صحن، لیلے را مست خدا ڪرده بود. دلش مے خواست تا صبح زیر همین باران تنها قدم بزند. حس مے ڪرد مرتضے اعتماد به نفس ڪافے ندارد. اما وقتے شروع ڪرد به حرف زدن، از فڪرش پشیمان شد.

_ من براے شناخت شما یک سرے اطلاعات لازم دارم. این ڪه توقعاتتون از همسر آیندتون چے هست یا این ڪه در رابطه با خانواده خودتون چطور هستین؟ یعنے صمیمے هستین یا خیلے خشک و ڪم حرف.

_ توقعات بے جا من ندارم. همه اون چیزے رو مے خوام ڪه طرف مقابلم داره. چون من همین طورے انتخابش مے ڪنم. همین طورے ڪه هست. یک مرد سر به زیر و نجیب و معتقد به چیزایے ڪه اسلام دستور داده. من نه توقع خونه چند میلیاردے دارم نه ماشین و عروسے آنچنانے. به نظر من یک سفر ڪربلا مے تونه همه این خواسته هاے بے جا رو پوشش بده. و در مورد خانواده ام بگم ڪه خیلے باهاشون راحت هستم. نه اون قدرے ڪه تمام حرف ها و درد دل هام و بهشون بگم نه این ڪه بخوام همه چے رو ازشون مخفے ڪنم.
میانه رو هستم تو همه چیز و رابطم با پدرم به مراتب بهتر از مادرمه.

_ آخه مے دونین چیه؟ آدم با خانواده همسرش همون طور رفتار مے ڪنه ڪه با خانواده خودش هست. این سوالم به خاطر همین بود.

آن روز دو ساعت ڪامل با هم گفتگو ڪردند و از آخر به یک نتیجه رسیدند... یک جلسه گفتگوے دیگر. مرتضے گفت ڪه به خانواده اش قضیه لیلے را گفته است و آن ها موافقت ڪردند ڪه هر وقت مرتضے بگوید به خاستگارے بروند.
نزدےڪ غروب بود ڪه تصمیم گرفتند نماز را هم آن جا بخوانند. بعد از نماز، محسن آقا به دنبال لیلے آمد و مرتضے بعد از احوال پرسے ڪوتاه با پدر لیلے، رفت.
موقع برگشت همه چیز را براے پدرش تعریف ڪرد و او فقط با لبخند حرف هاے دخترش را تایید مے ڪرد.

آخر حرف هایش گفت: تو ڪے انقدر بزرگ شدے دختر بابا؟

لیلی خندید و گفت: درست جلوے چشمتون بزرگ شدم باباجونم.

چند روزے گذشت و‌موقع انتخاب واحد رسید. لیلے مدتے هم از شهرزاد و هم از مرتضے بے خبر بود. ڪلاس ها ڪه شروع شد، لیلے با ذوق مرتب سر ڪلاس ها مے رفت و مرتضے را مے دید. اما مرتضے مثل همیشه سرش را پایین مے انداخت و نگاهے به هیچ ڪس نمے انداخت. شهرزاد را جلسه دوم ڪلاسش دید. با خوشحالے به سمتش دوید و گفت: سلام ستاره سهیل خوبی؟

_ سلام فدات ممنون تو چطوری؟

_ بے خبر میاے میری.

_ هم رشته اے ڪه نیستیم زیاد همو ببینیم.

لیلی دلخور شد و گفت: ترم پیش هر روز پیش هم بودیما. چیشد یهو غریبه شدیم؟ چیشده چرا دمغے؟ اتفاقے افتاده؟

_ نه چیزے نیست. آقا مرتضے چطورن؟ چه خبر از خاستگاریا؟

لیلی خندید و گفت: هیچے بابا هنوز ڪه نیومدن این روزا درگیر بودیم جفتمون. چیزے معلوم نیست هنوز.

شهرزاد سرے تڪان داد و گفت: به سلامتے. خب ڪارے ندارے من دارم میرم خونه؟

لیلی دستش را دراز ڪرد و گفت: نه دوستم. مواظب خودت باش.

شهرزاد آرام دست لیلے را لمس ڪرد و گفت: حتما تو هم همینطور. خداحافظ.



نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_بیست_و_دوم22⃣


به خانه برگشت... با همان حال خراب. مادرش طبق معمول خانه نبود و پدرش از فرط خستگے روے مبل خوابش برده بود.
شهرزاد به این زندگے شیرین لبخند تلخے زد و به اتاق همیشگے اش رفت.
دلش دیگر تنهایے را نمے خواست.
دلش دیگر صبح بیدار شدن ها و ندیدن ها را نمے خواست.
دلش دیگر ناهار و شام تک نفره خوردن ها را نمے خواست.
دلش دیگر پدر خسته و شب به خانه نیامدن هاے مادرش را نمے خواست.
به راستے مادرش ڪجا، شب را صبح مے ڪرد؟
قرص مسڪنے خورد و خوابید اما نیمه هاے شب با صداے ناله پدرش برخواست. به سراغش رفت و دید ڪه در تب مے سوزد.
پدری ڪه شاید تنها همدم شهرزاد در روز هاے تنهایے اش بود. با این ڪه روز ها او را نمے دید و شب ها فقط بدن خسته اش را مے دید باز هم بیشتر از مادرش او را دوست داشت.

می دانست این اواخر زیر بار فشار ڪار شرڪت حسابے ڪمر خم ڪرده است اما باز هم براے او و مادرش هیچ چیز ڪم نمے گذارد. پدرے ڪه مادرش ادعا مے ڪرد دیگر او را مثل همیشه دوست ندارد.

تشتی آورد و پدرش را پاشویه ڪرد. دستمال خیسے روے سرش گذاشت و بالاے سرش ماند تا صبح ڪه حالش بهتر شد و با بوسه ڪوتاهے روے گونه دخترک به خواب رفته اش، خانه را ترک ڪرد.

شهرزاد با درد گردن از خواب بیدار شد و مثل همیشه یک لقمه نان و پنیر برداشت و از آخر هم آن را نخورده داخل سطل آشغال انداخت.
چقدر حس مے ڪرد تنهاست و وقتے مے دید مرتضے با داشتن آن همه ثروت باز هم خوشبخت است و پدر و مادرش چقدر به او نزدیک هستند حس مے ڪرد مے تواند با او خوشبخت باشد. اما حالا ڪه مرتضے ڪس دیگرے را براے همسرے انتخاب ڪرده بود باید ڪارے مے ڪرد ڪه از تصمیمش منصرف شود.
باےد ڪمے بیشتر خودش را به مرتضے نشان مے داد و این محتاج یک اعتماد به نفس بالا و عالے بود ڪه شهرزاد نداشت.
تصمےم گرفت همانے شود ڪه مرتضے دوست دارد اما دریغ ڪه مرتضے ڪسے جز لیلے نمے دید...



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_بیست_و_یڪم12⃣


_بله؟

_وای شهرزاد از دست تو! چرا جواب نمے دے دختر؟ خونتونم اومدم ڪه درو باز نڪردے. اینه رسم مهمون نوازی؟

شهرزاد با همان لحن سرد و دلخور، گفت: مگه تو رسم رفاقت و مے دونے ڪه به من دروغ گفتی؟

_ زنگ زدم عذر خواهے ڪنم ڪه تو هم برنداشتے. اے بابا.

_ مے گفتے با مرتضے قرار دارے. من ڪه بخیل نیستم.

_ نه بخدا اصلا بحث این حرفا نیست.

_ پس چیه؟

_ معذرت مے خوام شهرزاد ازم ناراحت نباش دیگه آبجے. ببخشید.

_ مهم نیست.

_ چرا ناراحتے تو خیلے مهمه برام عزیزم. بگو ڪه بخشیدی.

لیلی آن قدر سر به سر شهرزاد گذاشت تا بالاخره خندید و گفت ڪه او را بخشیده است. لیلے با خوشحالے گفت: ممنونم دوست خوبم. امشب بریم دور دور؟

_ بدون آرزو.

_ چشم بدون آرزو. حله؟

_ آره ساعت هفت میان دنبالت.

_ فدات بشم منتظرتم. خیلے نوڪریم.

شهرزاد خندید و گفت: نه بابا.

_ زن بابا.

مڪالمه شان ڪه تمام شد، تلفن را قطع ڪرد و نفس راحتے ڪشید. همان موقع پدرش صدایش ڪرد و گفت: فردا عصر تو شاه عبدالعظیم با مرتضے قرار گذاشتم ڪه برے باهاش حرف بزنے. فقط مثل دفعه پیش نشه ها لیلے جان.

_ چشم بابایے، حتما. راستے من شب با شهرزاد میرم بیرون.

_ باشه دخترم عیب نداره. خوبه ڪه باهاش آشتے ڪردی.

_ بله به من میگن لیلے خانم.

آن شب به لیلے و شهرزاد خیلے خوش گذشت اما موقع برگشت، در ماشین لیلے تصمیم گرفت قضیه مرتضے را به شهرزاد بگوید. تا اگر شک و شبهه اے هم براے شهرزاد پیش آمده بود، برطرف شود.

_ شهرزاد؟ یه چیزے بگم؟

_ آره حتما.

_ ببین من یه خاستگار دارم ولے خب یعنے نیومده فعلا خاستگارے فقط داریم با هم آشنا میشیم. پسر خوبیم هست.

شهرزاد با ذوق گفت:‌ چه عالے! چرا نگفتے بهم پس؟ نامرد!

_ خب فڪر ڪردم هنوز زوده.

_ فڪر نڪن بگو ببینم ڪیه این شاهزاده جوان بخت؟

لیلی لبخندے زد و گفت: میشناسیش. مرتضے است.

شهرزاد از شدت خشم پایش را روے ترمز ڪوبید و گفت: چی؟؟

_ وسط خیابون چرا وایستادے؟ راه بیفت دیوونه.

شهرزاد با ناباورے گفت: چے؟ مرتضی؟

بوق هاے ماشین ها ڪلافه اش ڪرده بود اما اهمیتے نمے داد. فقط نام مرتضے بود ڪه در ذهنش تڪرار مے شد.

_ آره خب. چیه مشڪلے داری؟

شهرزاد خواست خود را بے تفاوت جلوه دهد اما نشد. هنوز پشت سرش بوق مے زدند و بد و بیراه مے گفتند. لیلے هر چه شهرزاد را صدا مے زد فایده نداشت. انگار در این دنیا نبود.

_ شهرزاد راه بیفت الان پلیس میاد.

آرام حرڪت ڪرد. آن قدر ذهنش پر از احتمالات بد و وحشتناک شده بود ڪه به خیابان هاے شلوغ هم اهمیتے نمے داد. ڪاش بتواند جلوے لیلے حفظ ظاهر ڪند.

_ شهرزاد چت شده تو؟ از مرتضے چیزے دیدے؟ ناراحتے از این قضیه؟

سرش را تڪان داد و گفت: نه نه.

_ پس چے؟ چرا تا اسمش و آوردم این جورے شدی؟

_ چجوری؟

_ حالت خوبه شهرزاد؟ بزن ڪنار این طورے رانندگے نڪن. با توام.

_ خوبم.

لیلی را ڪه دم خانه شان پیاده ڪرد راه افتاد سمت خانه مرتضے. زیر پنجره اتاقش نگه داشت و پیاده شد. صدایش ڪرد. آرام و پر از بغض.
چرا او را نمے دید؟ چرا ڪسے جز لیلے به چشمش نمے آمد؟
شهرزاد با غصه زیر پنجره اتاقش نشست و زانوانش را به آغوش ڪشید. از خودش متنفر بود ڪه دل به ڪسے بسته بود ڪه دلش در گرو دخترے دیگر است.
از خودش و احساس پوچش بیزار بود ڪه فڪر مے ڪرد مے تواند وارث تمامے ثروت مرتضے باشد. آیا واقعا او را دوست داشت یا مال و منالش را؟

نمی دانست و این به شدت به افڪار درهمش آسیب مے زد. نفسے ڪشید و برخواست. دوباره مرتضے را صدا زد. اما جوابش فقط سڪوت بود و هیاهوے نازک باد ڪه گوشش را آزار مے داد.
صدای قدم هاے مردے سال خورده سڪوت ڪوچه را شڪست. نگاهے از سر ترحم به شهرزاد انداخت و به زارے حالش در دل خندید. دخترے ڪه بین دوراهے بزرگے مانده بود.
دوراهی بزرگ قلبش...


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_بیست_و_نهم

✍🏻عرق سردی روی پیشانی ام می نشیند نریمان می پرسد:
_به به چه خبره که پارسا خان دست از سیگار کشیده و تشویق می کنه ؟
پارسا که هنوز ته خنده ای دارد می گوید :از دست این خانم پاستوریزه
و همه ی نگاه ها این بار سمت من بر می گردد .هول می شوم و می نشینم هنگامه می پرسد:
_چه کرده مگه پانی جون ؟
+کارستون ! کیان از کجا گیرش آوردی؟
کیان مثل احمق ها می خندد حالم بدتر می شود .دندان هایم را روی هم کلید می کنم و می گویم :
_یعنی چی گیر آوردی !؟
+می بینی نریمان ؟ انگار اژدها رو با خشمش یجا قورت داده تو روی من می خواد وایسته
آذر است که به طعنه جواب می دهد :
_بله دیگه ! قضیه ی گلیم و پا دراز کردنه قبل از اینکه من پاسخش را بدهم ، کیان پیش دستی می کند .
+چه ربطی آذر !
_نه آخه جالبه ، ما این همه وقته باهم رفیقیم اینجوری تو روی پارسا واینستادیم هنوز خوبه که بزرگتر جمعم هست طاقت نمی آورم و جوابش را می دهم :خودش از تو بهتر بلده مدافع حقش باشه اولا ، دوما مگه تو اصلا خبر داری که چی شده و اظهار فضل می کنی ؟ قضیه کاسه ی داغ تر از آشه نه ؟!
چشم های پر از آرایشش گرد می شود و تقریبا جیغ می زند
_نه خوبه !پاشو تو رو خدا بیا یه نفری همه رو قورت بده من هی میگم دخترای شهرستانی ما رو می ذارن جیب بغلشون، کسی گوش نمیده ! بفرما اینم نمونه ی عینیش
+ببینم تو جز شهرستانی بودن آتویی از من نداری ؟
_چرا عزیزم ..
وقاحتت و مثلا نجابتت ! هه ، پاستوریزه ی جمعی که با مانتو می شینه وسط مهمونی مختلط خیلی معذب بودی اصلا چرا اومدی ؟ ما رو چی فرض کردی ؟
کیان نیم خیز می شود اما هنگامه دستش را می گیرد و می گوید :
+بذار خودشون مشکلشون رو باهم حل کنن ، وگرنه باز داستان داریم
بلند می شوم و کیفم را بر می دارم ، انگار بقیه صحنه ی نمایش نگاه می کنند و تنها کسی که از این اوضاع لذت می برد پارساست که با لبخند نظاره گر ما شده !
دستم را سمت آذر دراز می کنم و انگشت اشاره ام را به تهدید تکان می دهم
_دفعه ی دیگه بد می بینی اگه روی من کلید کنی خانوم تهرانی !
پوزخندش را و پچ پچ جمع را نادیده می گیرم و بدون هیچ تعللی می زنم بیرون

📝نویسنده: الهام تیموری

@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_بیست_و_هشتم

✍🏻چشم هایم چهارتا می شود از دیدن ریخت و قیافه ی هنگامه با آن لباس باز و بدون پوشش مناسب !
کیان اما خیلی راحت با هنگامه دست می دهد و احوالپسی می کنند .هنوز هاج و واج مانده ام پشت در ، هنگامه بازویم را می کشد و صورتم را می بوسد .
حجم وسیع کرم های روی صورتش نگرانم می کند که نکند من برای خودم کم گذاشته ام !
_خوش اومدی پانی جونی ، وای این گل خوجل مال منه ؟
سری تکان می دهم و لبخند تصنعی می زنم . خودش سبد را می گیرد بو می کند و با ذوقی که معمولا توی صدا و حرف زدنش مشهود است می گوید :
+میسی عزیزم خودت گلی که
کیان می گوید :
_مهمونی دم در که برگذار نمیشه بسلامتی؟
+باز تو اخماتو آوردی ؟ بیا تو نمی بینی دارم به دوست عزیزم خوش آمد می گم؟
_بله منتها توقع دارم یه بفرمایید تو هم بگی
+خب بفرمایید !
نمی دانم چه حسی دارم .خوشحالم یا ناراحت ؟ می ترسم یا شجاع شده ام ! اما با دیدن صحنه های رو به رو خیلی دل دارم که قدم از قدم بر می دارم
رویا هست و آذر آن ها هم بدون روسری و پوشش مناسب هستند .درست مثل عروسی های مختلط اما جمع و جور !
هیچکس از جا بلند نمی شود حالا دیگر واقعا حس خوبی ندارم .احساس می کنم دست ندادنم و حجاب تقریبی که به نسبت به آن ها دارم از همین الان من را انگشت نما کرده !
نریمان البته این بار دست دراز نمی کند و می گوید :
_به به سلام خانوم پاستوریزه
یکی از پسرها که تقریبا تیپ فشنی دارد می پرسد :
+چرا پاستوریزه ؟
_تا دو دقیقه دیگه خودت می فهمی
هنگامه دست پشت کمرم می گذارد و می گوید:
+پانی جون به اصرار من اومده ها دوست دارم بهش خوش بگذره .عزیزم بیا راهنماییت کنم لباست رو عوض کنی
صورتم انگار گر گرفته با زبانی که الکن شده می گویم :
_نه مرسی
+وا چرا تعارف می کنی؟
_آخه خوبم یعنی راحتم همینجوری
نریمان با خنده می گوید :
+دیدی آقا آرمان ؟ پاستوریزست دیگه داداش
و بلند بلند می خندند ...
رویا کنارش برایم جا باز می کند و آذر پشت چشم نازک می کند .
پارسا که این بار روی مبل تک نفره نشسته و دختری همراهش نیست همانطور که به سیگار کنج لبش پک می زند سر تکان می دهد
و من هم مثل خودش پاسخ می دهم
زیر نگاه های پر از تمسخر بقیه رو به آب شدنم کسی کنار گوشم می گوید
_برات مهم نباشه
با تعجب به چهره ی بی تفاوت پارسا نگاه می کنم و می پرسم:
+چی مهم نباشه ؟
_چیزی که مثل خوره افتاده به جونت
چشمم را تنگ می کنم و می پرسم
+مگه شما ذهن خوانی بلدی؟
_تو خیلی روتر از این حرف هایی دختر
+متوجه نمیشم
کمی بشتر به سمتم متمایل می شود و می گوید : یعنی خیلی تابلو خودتو مجبور کردی دو دستی آویزون کیان بشی تمسخرش نگرانم می کند .نباید خودم را ببازم .لحنم را محکم می کنم :
+چون دوبار با کیان دیدیم این حرفو
_حوصله ی دوبار تکرار کردن ندارم .تو خیلی رویی ! انقدر ساده ای که وقتی اومدی تو ترس و وحشت پشت چشمت از سه فرسخی داد می زد .اونوقت نشستی اینجا واسه من ادا درمیاری ؟
زیرچشمی نگاهی به جمع می اندازم . کسی حواسش نیست و همه مشغول بگو و بخند هستند .
+صدای آهنگ انقدری بلند هست که کسی حرف های منو نشنوه پانی خانوم
می ترسم از این که مدام تفکرم را رو می کند . اما خودم را نمی بازم
_من پناهم نه پانی !
+منم محدودیت و ممنوعیتی واسه خودم ندارم
_در مورد خودتون مختارین ولی اسم منواسم تو پیش پا افتاده ترین چیز ممکن در زمان حاضره الکی سعی نکن خودتو خسته کنی من سر حرفم هستم تو فوق العاده ساده ایگوش کن کیان اگه عرضه داشت ده تا دوست دختر قبلیش رو نگه می داشت الان از یکه و تنها موندنه که اومده مخ تو رو زده !
با خشم بلند می شوم اما او با آرامش می گوید:
_خودتو سوژه نکن بشین
+به چه حقی با من اینجوری حرف می زنی؟ چرا انقدر وقیحی ؟ فکر کردی کی هستی ؟ اون کیان بدبخت مثل کف دسته حداقل مثل تو مرموز نیست که فقط ی گوشه بشینه و دیگران رو زیر ذره بین بذاره و آمار و اطلاعات دربیاره ! بعدم به اسم ذهن خوانی به خوردشون بده من هرچقدرم ساده و رو باشم تو حق نداری توی کارام دخالت کنی !بلند می خندد خیلی بلند ! و بعد در اوج ناباوری ام با سستی شروع می کند به دست زدن مثل وارفته ها ایستاده ام و نمی دانم دقیقا چکار کنم
کم کم همه ساکت می شوند و نگاه ها روی ما زوم می شود

📝نویسنده: الهام تیموری

@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_بیست_و_هفتم

بعد از دورهمی پارک ملت انقدر هنگامه اصرار به مهمانی رفتنم کرده که خودم هم مشتاق شده ام .
چند روزی هست که از فرشته بی خبرم و طوری بی سر و صدا می روم و می آیم که با هیچ کدامشان روبه رو نشوم !
هرچند این تنهایی خیلی هم ساده نیست ، اما دیگر نمی خواهم با افکارم به خاطر هیچکسی کنار بیایم ...
امشب مهمانی هنگامه است و بعد از تحمل چند روز تنهایی و چندین روز دلتنگی برای دوری از پدر و برادرم ، خوشحالم که قرار شده حال و هوایی عوض کنم ...
هنوز نمی دانم جو مهمانی چطور است و چه لباس یا تیپی مناسب تر است اما باید مثل همیشه خوش پوش بنظر بیایم
رنگ لاکم را با صورتی مانتوی کوتاهی که بیشتر شبیه به کت هست و شالم ست می کنم .
کیف و کفش سفیدم را هم که اصلا بخاطر مراسم خریده بودم انتخاب می کنم موهایم را باز می گذارم و شال را پهن می کنم روی سرم ، از خوب بودن آرایش و همه چیز که مطمئن می شوم به کیان زنگ می زنم و خبر می دهم که آماده شدم .
به قول خودش مسیر خانه هنگامه بدقلق است و خدا تومان پول کرایه ی آژانس می شود نیم ساعت نشده پیام می دهد که سر کوچه منتظر است . خودم خواستم که دم در نیاید ، از ترس خانواده حاج رضا و همسایه ها !
سوار می شوم و نفسم را فوت می کنم بیرون، شکر خدا که کسی نبود !
با دیدنم سوتی می زند و می گوید :
_شما ؟!
+لوس نشو دیر شده هنگامه ده بار گفت هفت اینجا باش الان بیست دقیقه به هفت شده ما هنوز نرفتیم
_ببخشیدا می خواستی دو ساعت طول ندی حاضر شدنت رو
+استرس دارم کیان
_چرا ؟
+خب نمی دونم مراسمشون چجوریه
_باز تو داهاتی بازی درآوردی ؟
ناراحت می شوم اما می گذارم به پای شوخ بودنش ! سریع موضعم را عوض می کنم
+اولا داهاتی خودتی ، دوما منظورم اینه که زشت نیست دست خالی برم ؟ کاش حداقل یه دسته گلی چیزی می خریدم آهان ! ازین نظر نگران نباش بچه ها خاکی تر از این حرفان ، ولی اگه دوست داری یه سبد گل بخر
+آره اینجوری بهتره
کلافه از توی ترافیک ماندن و طول کشیدن خرید یک سبد گل ناقابل بالاخره می رسیم . نگاهی به برج مقابلم می کنم و از کیان که قفل فرمان می زند می پرسم :
_چند طبقست ؟
+برجه دیگه
_طبقه چندمن ؟
+نهم
_خونه ی باباشه ؟
+نه ... ارث باباشه
_عجب ! چرا داری خودتو می کشی ؟ اینجا که دزد نداره با اینهمه دک و پز
+هیچ وقت گول ظاهر هیچ چیزی رو نخور ! کار از محکم کاری عب نمی کنه
_اوه بله ! از تو بعیده این توصیه های عمیق من که میگم گول ظاهر رو نخور
_باشه حالا ول کن دیگه
+عجله داری ؟
_آره دوست ندارم دیر برسم
+اتفاق خاصی نمیفته نترس
_حالا عجله به درک ، آخه کی پژوی قراضه ی تو رو می بره کیان ؟
+اتفاقا نیست بین اینهمه ماشین مدل بالا تکه ، بیشتر تو چشمه تموم شد بریم که سپردمش به خدا
خنده ام می گیرد ، دست هایم یخ کرده و مطمئن نیستم که انقدر ها هم که کیان می گوید خاکی باشند با این وضع زندگی !توی آینه ی آسانسور دوباره خودم را چک می کنم و برای پرت شدن حواسم سلفی دوتایی می گیرم ...
صدای موزیک نسبتا تندی در سالن پیچیده ، کیان زنگ می زند و بعد هم چشمکی به من ...
هنگامه در را باز می کند و من هری قلبم می ریزد !

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....

@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_بیست_و_پنجم

✍🏻ریجکت می کنم و به فرشته می گویم :
_عجیب نیست ؟
+چی ؟
_رفتارای برادرت
+ای بابا ، جان عزیزت دست از سر کچل ما بردار ! باز یه چیزی میگم میگی طرفداری کرد ، حالا چرا اونجوری چادرو چسبیدی بیخ گلوت ؟
بلند می شوم و چادر را در می آورم :
_دیگه بخاطر خان داداش شما مجبور به چه کارایی باید بشیم !
+عزیزم ، شرمنده ... اوا نذارش رو میز کثیف میشه
_بلد نیستم تا کنم
+نمی خواد قربونت برم فقط بذارش یه گوشه من روی این چادر حساسم
_چطور ؟
چشم هایش برق می زند و لبش بیش از پیش به خنده باز می شود
+زنعموم برام از کربلا آورده
_آهان چون سوغاتیه عزیزه ؟!
+اونکه آره ... ولی خب نه
_یعنی چی دقیقا ؟
+ولش کن حالا
_بگو دیگه فضول شدم
+آخه به سفارش یه بنده خدایی آورده
_کی؟
+آقا محمد
_به به ، کی هستن ایشون ؟!
+پسرش دیگه ... پسرعموم
_عجب ! پس دلباخته ای تو هم
+هییس ، نگو این حرفا رو خدا دختر ! با آبروی من بازی نکن بدبخت میشم ...
_خودت گفتی
+من کی گفتم دلباخته ام فقط آقا محمد ، یعنی من که نه ، خب اون آخه
بلند می زنم زیر خنده و می گویم :
_حالا چرا هول شدی ؟ چشمات داد می زنه چه خبره ، لپتم که گل انداخته ببینم این آقا محمد مثل خودتونه،نه ؟
+از چه نظر ؟
_دین و ایمون و این چیزا دیگه
+پسر خوبیه ، محجوب و باخدا
_بعله ! وقتی چادر به این قشنگی پیشکش می کنه معلومه که چقدر خوب و مذهبیه !
+مسخره می کنی؟ یعنی اگه گل و ادکلن میاورد خوبتر بود ؟
_خب من میگم باید یه کادوی رسمی تر می داد بهت
+هنوز که خبری نیست اینو زنعمو داد که فقط حرفشو زده باشه
_دیگه بدتر ! یعنی خود طرف به تو هیچی نگفته ؟
+طرف نه و آقا محمد ! ما از این رسما نداریم ببخشید پس چجوری باید ازدواج کنید میان خواستگاری خب
_مثل صد سال پیش دیگه
+سنتی هست ولی نه تا این حد شور
_یعنی چون شما مذهبی هستین حق ندارین خودتون دوتا حرف دلتونو بزنید بهم ؟!همیشه که نباید زبونی گفت ، آدم از رفتار وبیخیال فرشته ، من خودم خانوادم تقریبا مذهبیه ولی تو بحث ازدواج من اصلا زیربار این سنتهای داغون نمیرم ؛ چون سرنوشت خودمه و خودم باید انتخاب کنم تا وقتی هم که پسر رو خوب نشناسی نمی تونی اوکی بدی ! چجوری باید بشناسی ؟ با حرف زدن و گپ زدن دو طرفه و لاغیر
حالا اگه شما ما رو همین الان نشونی سر سفره عقد ، حتما چند جلسه صحبت می کنیم ! البته زیر نظر خانواده ها
خنده ام می گیرد ، رک می گویم :
_یجوری میگی زیر نظر خان
واده انگار چه کار خاصیه ! همین کارا رو می کنید که همیشه مقابلتون جبهه می گیرن کی جبهه می گیره ؟
انگشت اشاره ام را سمت خودم می گیرم :من و امثال من ! نمی دونم تا کی و کجای زندگیتون به تظاهر می گذره و چجوری اصلا لذت می برید از اینهمه الکی تسبیح چرخوندن
سرم داغ شده و احساس خطر می کنم اما ...

📝نویسنده: الهام تیموری

@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_بیست_و_چهارم

✍🏻دوباره چادرم سر می خورد و دو دستی جمعش می کنم ، یک لحظه به سرم می زند که حتما چون باحجاب بودم او نرفته ! موبایلم زنگ می خورد ، اسم کیان را که می بینم اعصابم خراب می شود . حتما زنگ زده برای منت کشی اما من به این سادگی ها حرف های درشت امروزش را فراموش نمی کنم .
_نمی خوای جواب بدی پناه ؟
+نه ، دوستمه بعدا زنگ می زنم خودم
_خودشو خفه کرد آخه
+مهم نیست ولش کن
شروع می کنیم به خوردن ، اینبار صدای تلفن خانه است که بلند می شود ،فرشته با دهن پر می گوید :
+حتما مامانه ، میام الان
حدس می زنم که این خلوت ناگهانی شهاب را معذب می کند .
بی هوا و بدون مقدمه می پرسم :
_یه سوال بپرسم؟
انگار غافلگیرش کرده ام ، چنگالش ثابت می ماند و بعد از کمی مکث بالاخره می گوید :
+بفرمایید
_بودن من تو این خونه ،شما رو اذیت می کنه ؟
+خیر
کوتاه جواب دادنش را توهین تلقی می کنم ، گویی می خواهد هم کلام نشویم ! لج می کنم و دوباره می پرسم :
_پس چرا نیستین کلا ؟
+بخاطر شرایط شغلیم
_خیلی خاصه ؟!
+نه ، اما گاهی کمتر خونه هستم . به شما یا چیز دیگه هم ربطی پیدا نمی کنه این موضوع
انقدر رسمی و محکم می گوید که فقط می توانم "آهان" بگویم ! کورذوقم می کند برای ادامه ی بحث اما انگار آزار دارم !
_شغلتون چی هست حالا؟
+بفرمایید غذا یخ کرد
از خدا خواسته، کنایه اش را دست می گیرم !
_این غذا یخش خوبه همیشه جواب سربالا میدین به سوالا ؟
می فهمم که کلافه شده و خوشحال می شوم ! از عذاب دادن آدم هایی که اهل ریا و تظاهرند بدم نمی آید
+مستندسازی و تهیه برنامه و این چیزا
_عجب ! پس خیلی سرتون شلوغه
+نه ، بستگی داره
بجای من فرشته می پرسد
_به چی ؟
با دیدن خواهرش بلند می شود و دست روی سینه می گذارد رکاب زیبای انگشتر مردانه اش زیباست
+دستت درد نکنه آبجی ، من دیرم شده باید برم
_ای بابا تو که چیزی نخوردی ولی خب برو اگه دیرت شده
+یا علی ، خدانگهدار
همانطور که نشسته ام با سر خداحافظی می کنم . ناراحتم که اهل کل کل نبود دقیقا برعکس کیان که گاهی از کاه کوه می ساخت فقط برای مخ زنی !
حلال زاده است که دوباره زنگ می زند

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....

@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_بیست_و_سوم

✍🏻چادر را با اکراه می اندازم روی زمین ولی هنوز دو دلم یاد حرف های افسانه می افتم " مگه یه چادر سر کردن چقدر سخته که اینهمه بخاطرش تو روی منو بابات وایمیستی ؟ تو از بس لجبازی روز به روز داری بدتر می شی و اگه اینجوری پیش بری آخرش آبروی این بابای مریضت رو می بری ! حالا من به درک ، بیا به دین و ایمون داشته و نداشته ی خودت رحم کن و وقتی مهمون میاد خونه یکم خودتو جمع و جور کن حداقل بخدا انقدرام که تو سختش می کنی بد نیستا !"
تمام سال های گذشته انقدر این ها را شنیده بودم که مغزم پر بود اما حالا فرشته خواهش کرده بود ، لحنش شبیه توپیدن های افسانه نبود ، اینجا همه چیز آرامش دارد فقط کاش شهاب نبود !
روسری ام را گره می زنم و چادر را بر می دارم ، توی هوا بازش می کنم و غنچه های ریز و درشت مخملی اش دلم را می برد جلوی آینه می ایستم و به خود نیمه محجبه ام لبخند می زنم ! نمی دانم خودم را مسخره کرده ام یا نه
با آثار آرایشی که هنوز از صبح مانده و موهایی که از زیر روسری به بیرون سرک کشیده اند ،چادر سر کرده ام !
دوست دارم عکس العمل شهاب را ببینم ، شیطنت وجودم بالا می زند در را باز می کنم و راه می افتم به سمت آشپزخانه صدایشان را می شنوم :
_چرا زود اومدی ؟
+یه قرار داشتم بهم خورد ، چقدر خودتو تحویل می گیری
_پس چی !
+چرا سبزی خوردن نداریم ؟
_آخه بی کلاس مگه با سالاد ماکارانی کسی سبزی می خوره ؟
+بی کلاس اونیه که سالادش مزه ی ماست میده بجای سس سفید
و بلند می خندد ، من هم می خندم ! چون نظر خودم هم همین بود با ورودم به آشپزخانه غافلگیرش می کنم
خنده اش جمع می شود ، نگاه متعجبش بین من و فرشته تاب می خورد .بعد از چند ثانیه تازه به خودش می آید، بلند می شود و با متانت سلام می کند ،انگار نه انگار یک دقیقه پیش مشغول شوخی کردن بود !
جوابش را می دهم ، چادر از روی سرم سر می خورد ، محکم زیر گلویم می چسبمش . یاد بچگی ها می افتم و شاه عبدالعظیم رفتن و چادرهای دم حرم
_نگفتی مهمون داری که مزاحم نشم
+امان ندادی که قربونت برم ! پناه جون رو به زور برای ناهار نگه داشتم
_بله ... خوش اومدن
زیرلب مرسی می گویم و می نشینم . او اما هنوز ایستاده ،دستی به صورتش می کشد ، فرشته می پرسد :
+پس چرا نمی شینی داداش؟
حرصم می گیرد ؛ فکر می کنم که حتما باز می خواهد فرار کند از دهانم می پرد :
+فرشته جون حتما آقای سماوات باز تماس کاری دارن !
و عمدا فامیلی اش را غلیظ می گویم انگار مردد است ، سکوت کرده ایم و من زیر چشمی نگاهش می کنم تا به هر تصمیمی که می گیرد نیشخند بزنم !
اما در کمال تعجبم سر جایش می نشیند

📝نویسنده: الهام تیموری


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
#پناه
#قسمت_بیست_و_دوم

✍🏻فرشته با چشم های گرد شده می گوید:
_باز که ترش کردی زود
+آره چون از جماعت خاله زنک بدم میاد
_من هیچ طرفداری نمی کنم ولی قضیه چیز دیگه ای بود
+جز آمار دادن چی می تونسته باشه ؟
_بابا من داشتم میومدم بالا ، شهاب گفت نرو کسی نیست احتمالا
+همین !
_آره والا همین
+یعنی هیچ حرفی هم در مورد تیپمو اینا نزد ؟
_داداش ما رو قاطی این خاله زنک بازی ها نکن خانوم جان !
می خندد و بلند می شود دنبالش تا توی آشپزخانه می روم
+خیله خب باور می کنم
توی لیوان دسته دار مایع سیاه رنگی می ریزد و تکه کوچکی نبات هم می اندازد و به دستم می دهد.
_تا گرمه بخور ، ببینم سالاد ماکارانی دوست داری ؟
+مرسی چه بوی خوبی داره این آره اهل اینجور غذاهام اصلا
_پس بهت این نوید رو میدم که چند دقیقه ی دیگه یه سالاد ماکارانی عالی باهم می خوریم
انقدر خوب و شاد است که مرا هم سر ذوق می آورد .سفره را روی میز می چینیم ، سردردم آرام تر شده و با اینکه حواسم پرت فرشته و غذای خوش آب و رنگش شده اما باز هم یادآوری دعوای امروز و حرف های کیان اذیتم می کند .
+چه خوب شد اومدی پناه ، وگرنه تنهایی نمی چسبید
_چون نمی چسبید اینهمه تدارک دیدی برای خودت ؟
+مگه خودم دل ندارم ! آدم باید به شخص شخیص خودش احترام بذاره عزیزم
_اوه بله ... خوشمزه شده
+برات می کشم ببری برای شامت
_دست و دلبازیت به کی رفته شما ؟
+آقاجونم اینا ...
از لحن بامزه اش می خندیم ،صدای زنگ در که بلند می شود فرشته هم از روی صندلی بلند می شود و متعجب می پرسد :
_یعنی کیه ؟ تو ادامه بده من الان میام
به دو دقیقه نمی کشد که دست پاچه برمی گردد و می گوید :
+شهاب الدینه
تحت تاثیر هول بودن او من هم مثل شوک زده ها از جا می پرم
_خب چیکار کنیم ؟
+داره میاد بالا ،یه دقیقه بیا
دنبالش تا توی اتاق تقریبا می دوم ! کشوی پاتختی را باز می کند ، چادری را به دستم می دهد و با ملایمت می گوید :اینو بنداز سرت بیا بیرون
تردیدم را می بیند و دوباره می گوید :
+باشه ؟ من دلم می خواد ناهار باهم باشیما صدای سلام بلند شهاب را که می شنود نگاهی به من می کند و بیرون می رود ناراحت شدم ؟! به چادر مچاله شده ی توی دستم خیره می شوم . عطر خوبش را می شود نفس کشید
اما من و چادر رنگی سر کردن !؟ آن هم بخاطر پسری که هنوز هم معتقدم جانماز آب می کشد ؟!
چادر را با اکراه می اندازم زمین ولی

📝نویسنده: الهام تیموری


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_بیست_و_یکم

✍🏻با کیان دعوا کرده ام و سردرد بدی دارم . امروز بعد از کلاس بیرون از دانشکده دست در دست دختری که اتفاقا از بچه های ترم بالایی بود دیدمش ... دو سه دقیقه جوری که کیان ببینتم ایستادم تا باهم خداحافظی کردند و بعد با توپ پر رفتم به سراغ کیان ، فکر می کردم از دیدنم تعجب کند که غافلگیرش کردم اما خیلی عادی و مثل همیشه احوالپرسی کرد و باعث شد عصبی تر بشوم و با غیظ بگویم :
_خوش گذشت ؟
+کجا ؟
_نگفته بودی با این دختره می پری
+کی ؟ الی رو میگی ؟
_همین ولی که الان اینجا بود
+خوبی پناه ؟ چرا اعصابت خرابه ؟
_یه سرچی بکنی شاید بفهمی چرا خوب نیستم ...
+والا چیزی به ذهنم نمی رسه
_عجب ! نکنه من بودم الان صدای خندم تا حیاط دانشکده می رسید با دختر مردم ؟
+یعنی چی ؟ به کسی چه مربوطه که ما داشتیم می خندیدیم ؟من محدودیتی نمی بینم تو رابطم با هم دانشگاهی ها یا هر کسی دیگه
_واقعا که کیان
+جو گیری ها پناه ! نکنه فکر کردی چون ده روزه باهم دوست شدیم الان باید آمار گپ و گفت و کارای منو داشته باشی یا اصلا ازت بترسم که تو روی کسی بخندم !
_فعلا که خوب آزادی
+معلومه که هستم ! ببین پناه خوب گوش کن دختر خوب. من و تو فقط دوتا دوستیم نه چیز دیگه ای ! این دوستی هیچ تعهدی نداره نه برای من نه تو پس بیخودی شلوغش نکن .منم آدم انزواطلبی نیستم و
گر گرفته بودم از حرف هایی که تند تند داشت بارم می کرد .پریدم وسط حرفش و گفتم :
_بسه کیان چیزایی که باید می شنیدمو شنیدم و سر و ته حرفات برام خوب روشن شد .منتها ازین به بعد خیلی رو دوستی من حساب نکن ! البته برات نباید مهمم باشه تو که ماشالا انقدر صنم داری که معلوم نیست من کدوم یاسمنم ...
و بدون اینکه منتظر حرف یا عکس العملی از جانب او باشم دربست گرفتم و برگشتم خانه . شاید انقدری که از حرف های تحقیرآمیزش برآشفته بودم از دیدنش با الی ناراحت نبودم !
هنوز سرم سنگین است و انگار کسی دنگ دنگ با چکش درست روی مغزم می کوبد کیفم را زیر و رو می کنم اما هیچ قرص مسکنی نیست که به امید بهتر شدن قورت بدهم ! روسری م را از روی مبل بر می دارم و بدون اینکه تلاشی بکنم برای جمع کردن موها یا پوشاندن دستم که بخاطر آستین کوتاه بودن لباس بدون پوشش مانده، راهی راه پله می شوم . در می زنم و نزدیک یک دقیقه معطل می شوم تا بالاخره باز می کند . خداروشکر فرشته است
_سلام خانوم کم پیدا ، چه عجب این طرفا پناه آوردی ؟
با دیدن لبخند مهربانش نمی توانم خیلی بداخلاقی کنم
+سلام ، ما که دیروز همو دیدیم
_اون که دو دقیقه بود تموم شد رفت ! تازه کمکم نکردی گل بکاری که ...
+حالا بعدا گلایه کن ، سردرد امانم رو بریده ولی مسکن ندارم .داری ؟
_چرا ؟ خدا بد نده
+چمی دونم ، سابقه داره این درد لعنتی
_بیا تو ، هم قرص داریم هم گل گاوزبون که درمون دردته
+نه مزاحمتون نمی شم
_بیا بابا ، من تنهام دارم آشپزی می کنم
دستم را می کشد و در را می بندد ، از تنهایی که بهتر است ! حداقل چند دقیقه از فکر کیان بیرون می آیم و حواسم پرت صحبت های شیرین فرشته می شود ...
+بشین خوش اومدی
چشم می چرخانم توی سالن ، همه جا تمییز و پر از آرامش است ... می نشینم و نگاهم گره می خورد به قاب عکس کوچکی که روی میز تلویزیون است . چطور قبلا عکس شهاب را اینجا ندیده بودم ؟ سرم تیر می کشد ، آخی می گویم و از فرشته می پرسم :
_بقیه کجان ؟
+مامان و بابا رفتن خونه ی عموجان ، بفرمایید اینم قرص . الان برات گل گاوزبان هم میذارم
_مرسی
جلد صورتی قرص را باز می کنم و با آب خنکی که آورده می بلعمش . از توی آشپزخانه داد می زند
+لیمو داشته باشه ؟
_نه ترش دوست ندارم
+دیشب چقدر دیر برگشتی
راست می گفت ، با کیان کمی خیابان گردی کرده بودیم و تا برسم ساعت از 11 هم گذشته بود .
_چطور ؟
می نشیند روی کاناپه و ظرف شیرینی را روی میز می گذارد .
+دلواپست شدم ، آخه شهاب گفت عصر دیدت که داشتی می رفتی بیرون
داغ می کنم ، پس آمارم را داده بود پسره ی فضول ، با لج می گویم :
_خب ؟ خان داداشتون مگه تایمر انداخته بوده برای ورود خروج من ؟

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....

@chadorihay_bartar
‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_بیست_و_نهم

روز ها از پے هم میگذشتند و حورا باز هم همان دختر مظلوم و بے گناهے شده بود ڪه این بار بیشتر به او آزار مے رساندند.
علاوه بر مریم خانم، مونا هم اضافه شده بود و به او طعنه میزد یا براے ڪار هایش حورا را جلو مے انداخت.
مدتی بود ڪه حورا از مهرزاد خبرے نداشت و او را نمے دید اما..اما نمے دانست هر روز مهرزاد دم دار دانشگاه انتظار او را مے ڪشد.

مشغول درس خواندن براے آخرین امتحانش بود ڪه باز صداے مونا بلند شد.

_مامان چرا مانتو سفیدم اتو نداره؟ حالا من با چے برم دانشگاه؟

حورا لبخند ڪوچڪے زد و با خود گفت:دانشگاه؟؟ چند ماهه به بهانه دانشگاه جاهاے دیگه میره.

_باز این حورا اتو نڪرده لباسا رو.

حورا..حورا.. حورا..
همه تقصیر ها گردن حورا بود.
اصلا ڪاش به دنیا نمے آمد و این همه سختے و ذلت نمیدید.

در اتاق باز شد و مونا با عصبانیت وارد شد.

_باز نشستے دارے درس میخونے؟ چے بهت میرسه با این همه درس خوندن؟پاشو یڪم ڪمک حال باش نمے بینے مامان چقدر ڪار داره.
تو یڪم ڪمک ڪن منم ڪه همش دانشگاهم.

حورا لبش را به دندان گرفت و با خود زمزمه ڪرد:ڪلاس پیلاتس و شنیون مو و ڪاشت ناخنم شد ڪار؟

_چی گفتی؟

_هیچی..

مانتو چروڪش را پرت ڪرد طرف حورا و گفت:تمےز اتوش ڪن. اونم زود ڪار دارم مے خوام برم.

مونا ڪه رفت حورا چشمش به ساعت اتاقش افتاد.ساعت۵بعد از ظهر ڪلاس ڪجا بود؟

اتو ڪوچڪش را از ڪمد درآورد و مانتو مونا را اتو ڪرد.
به چوب لباسے آویخت و گذاشت سر جالباسی.
دوباره ڪتابش را به دست گرفت و آرزو ڪرد دیگر ڪسے مزاحمش نشود چون امتحان سختے بود.
امتحان روز بعدش را به خوبے داد اما حس برگشتن به خانه را نداشت.
خواست به هدے پیشنهاد بیرون رفتن بدهد ڪه او را پیدا نڪرد.
بنابراےن بے هدف در خیابان راه افتاد تا اینڪه به پارک ڪوچڪے رسید.
تصمےم گرفت ڪمے در آنجا بماند تا وقت بگذرد. مے دانست ڪه وقتے برسد خانه توبیخ مے شود اما برایش دیگر مهم نبود.
پسر بچه ڪوچڪے در آنجا بود ڪه اصرار داشت حورا از او چیزے بخرد.

_خانم یه فال بخر.. جوراباے قشنگے دارم..آدامسم دارم خانم.

_بےا عزیزم یه فال بده بهم. بزار ببینم آیندم چے مے شه هرچند امیدے بهش ندارم.

_خاله شما ڪه خیلے خوشگلے، تازشم چادرے هستے خدا دوست داره‌.

_ممنون گلم بیا ڪنارم بشین.

پسرڪ ڪنار حورا نشست و فالے ڪه مرغ عشق روے شانه اش برداشته بود را به دست حورا داد.

_ایشالله ڪه خوب باشه خاله جون.

حورا آرام او را باز ڪرد و خواند...



#نویسنده_زهرا_بانو

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_بیست_و_هشتم

آن شب خداراشڪر مزاحم حورا نشدند ولے صبح زود، مریم خانم باز هم بدون اجازه وارد اتاقش شد و پتو را از رویش ڪشید

_پاشو دختره پررو. تا لنگ ظهر میگیره مے خوابه طلبڪارم هست.

حورا با ترس از خواب پرید و گفت:چی..چی شده؟من چے ڪار ڪردم؟

_هیچی فقط پسرمو نمیدونم با چه حیله اے عاشق خودت ڪردے و از خونه فرارے دادی.
شوهرمم از ڪار بے ڪار ڪردے خوب شد باز من و دخترام بودیم ڪه اجازه بده برگرده سر ڪار.

_من.. زن دایے من مقصر نیستم. من ڪه..

_تو چی؟از همون اول بد قدم و نحس بودے. نباید راهت مے دادم تو خونه ام.
حالا هم بیدار شو خونه رو تمیز ڪن شب مهمونے داریم.
فقط خدا ڪنه مهرزاد برگرده مگر نه حسابتو بدجور مے رسم.

حورا با ناچارے از جا بر خواست و تمیز ڪردن خانه را شروع ڪرد‌.
خدا راشڪر فردا امتحان نداشت مگر نه به درس خواندن نمے رسید.
نماز مغرب و عشا را با ڪمر درد خواند ڪه بالاخره مهرزاد پیداش شد اما بدون این ڪه با ڪسے حرف بزند به اتاقش رفت و در را بست.
می دانست شب باید در اتاق باشد و بیرون نیاید.. مانند همیشه.
اما ڪمے نگران مهرزاد شده بود. با حرف هاے دیشبش بیشتر حس برادرے به او پیدا ڪرده بود.
برادری ڪه همه جوره هواے خواهر ڪوچڪس را داشت.
اما نمے دانست مهرزاد چقدر از این طرز تفڪر بیزار بود ڪه حورا او را مثل برادرش ببیند.


#نویسنده_زهرا_بانو

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_بیست_و_هفتم

حورا بعد از شنیدن داد و بیدار هاے مهرزاد پشت در اتاقش ایستاد و به جانب دارے هاے او گوش داد.
حرف هاے مهرزاد او را به فڪر فرو برد.
شاےد دوستت دارم چند سال پیشش دروغ نبوده اما..اما او هر ڪار ڪه مے ڪرد نمے توانست مهرزاد را دوست داشته باشه.
وقتی او گفت حق من بود ڪه ڪتک بخورم اشک در چشمان حورا حلقه زد.

یاد ڪتک ها و تهمت هایے ڪه مے خورد افتاد. یاد بے خودے سیلے خوردن و حبس ڪردن در انبارے و هزاران خاطره دردناک دیگر.

وقتی شنید ڪه مهرزاد سعیدے را آن طور جسورانه رد ڪرد و از خانه بیرون زد، خیلے خوشحال شد و در میان اشک هایش لبخند زد.
خداراشکر ڪه یڪے هوایش را داشت و به او اهمیت مے داد.
خداراشڪر ڪه دیگر قضیه ازدواجش منتفے مے شد.
حاضر بود تا پایان عمرش در این خانه تحقیر شود اما به خانه آن مرد ۴۰ساله نرود.
حتم داشت او را براے ڪنیزے مے خواهد نه همسری.

در خانه ڪه بسته شد، حورا به در اتاقش تڪیه داد و هوفے ڪشید.
مهرزاد رفت اما..داد و بیدادے در خانه راه افتاد ڪه خدا مے داند.

_زندی تو از فردا اخراجی.

_آقا.. آقاے سعیدے خواهش مے ڪنم نفرمایین. بنده.. بنده از طرف پسر بیشعورم از شما.. عذر میخوام. جوونے ڪرده، خامے ڪرده، ڪله شقه.
شما ببخشینش تروخدا. من.. من زن و بچه دارم پس خرجشون رو از ڪجا بیارم بدم؟

_از همون ده ڪوره اے ڪه پسر بے ادبت رو اونجا بزرگ ڪردی.

مرےم خانم با التماس گفت:آقای سعیدی.. خواهش مے ڪنم بخاطر من،بخاطر دخترام این ڪارو نڪنین.
ما رو بیچاره نڪنین آقا..

زنی ڪه تا دیروز صدایش روے همه بلند بود، حالا داشت التماس مے ڪرد به مرد غریبه اے تا شوهرش را اخراج نڪند.

حورا روے تختش نشست اما صداے آن ها هنوز به گوشش مے رسید.

_من.. اگرم ببخشمت بخاطر زن و بچته. دیگه نبینم این پسر بے چشم و روت رو تو شرڪت. فهمیدی؟

_بله آقا حتما.

_اون دختره ترشیده هم باشه براے خودتون. ادب و تربیت نداره تو صورتم نگاه ڪنه وقتے باهاش حرف میزنم.

حورا با اعصاب خوردے چشمانش را روے هم فشرد و مثل همیشه خود خورے ڪرد.
نگران مهرزاد بود. یعنے آن وقت شب ڪجا رفته بود؟
او از ڪودڪے مانند برادرش بود نه چیز دیگر.


#نویسنده_زهرا_بانو

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Ещё