🌺

#نویسنده_زهرا_بانو
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@ChAdOrIhAy_BaRtArПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
‍ ‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_صدم00⃣1⃣ (قسمت آخر)
#فصل_دوم✌️


کم کم حال لیلی بهتر می شد و علائمی بارداری در او شکل می گرفت. حالت تهوع ها و حساسیت ها و رنگ پریده اش، مادر و مادر شوهرش را خوشحال می کرد.
آن ها با این که قضیه بارداری او را می دانستند اما بسیار خوشحال بودند که لیلی خودش داشت می فهمید که باردار است.

_ مامان؟ من چند روزه که..

_ آره می بینم دخترم. خب برو دکتر ببین خبریه یا نه.

_ یعنی.. ممکنه باردار باشم؟

فریده خانم دستش را روی شانه دخترش گذاشت و گفت: دختر خوشگلم هر چی خدا بخواد همون میشه. چرا نگرانی؟

_ آخه می ترسم از پسش.. برنیام.

_ تو همین فکرم راجع به ازدواج می کردی. دیدی چیشد؟ یه پا کدبانویی شدی برا خودت.

_ ممنون مامان جون.

_ پس نگران نباش. خدا خودش صلاح بنده هاش و از همه بهتر می‌دونه.

آن روز لیلی و مادرش به آزمایشگاه رفتند و لیلی وقتی فهمید باردار است نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت. فقط خودش را زود به خانه رساند. غذای خوشمزه ای درست کرد و لباس قشنگی پوشید. از مادرش خواست کسی را با خبر نکند تا خودش به مرتضی بگوید.
مرتضی که به خانه آمد از آن همه شادابی لیلی تعجب کرد و گفت: چی شده خانم خانما؟ خبریه؟

لیلی خندید و گفت: شام بخوریم میگم.

میز شام را چید و با هم مشغول غذا خوردن شدند. مرتضی که می دانست چقدر باید خوشحالی کند که لیلی باور کند که خبر ندارد، حس خوبی داشت.

_‌ مرتضی؟

_ جان دلم؟

_ تو... تو داری پدر میشی.

_ چی؟ دروغ نگو!

_ چرا دروغ؟ امروز رفتم آزمایشگاه. جواب تست بارداریم و که گرفتم فهمیدم که باردارم. باور کن مرتضی.

مرتضی با حیرت از صندلی بلند شد و دستش را جلوی دهنش گرفت. با خوشحالی فریاد زد: وای لیلی.. لیلی باورم نمیشه خدایا یعنی من.. من دارم صاحب یه بچه خوشگل مثل مامانش میشم؟

روی زمین نشست و گفت: خدایا شکرت.. خدایا شکر.

لیلی خندید و با ذوق گفت: مرتضی؟ بسه دیوونه.

_ آره من دیوونم. دیوونه تو، دیوونه بچه قشنگم.. ممنون که زندگیم و بهشت کردی. با اومدنت همه غم و غصه ها رو بردی و یه عالمه شادی آوردی برام.
شادی که قابل وصف نیست.

لیلی لبخندی زد و دستان مرتضی را گرفت.

_ منم خوشحالم که تو زندگیم دارمت. فقط ببین مرتضی.. ارشا..

_ هیس. دیگه حرفی نشنوم لیلی جان. تو باید از الان به بعد فقط به سلامتی خودت و بچه آن فکر کنی نه هیچ چیز دیگه.

آن شب هم گذشت...
روز بعد و روز های بعد هم گذشت...
آن قدر گذشت و گذشت که دیگر پیدا نشدن ارشا و غیب شدنش به ضرر هیچکس نبود.
دختر لیلی و مرتضی هم به دنیا آمد. دختری با چهره سفید و چشمانی مشکی که شباهت عجیبی با لیلی داشت.
مرتضی از این که ثمره زندگیش بی اندازه شبیه عشق زندگیش بود خیلی خوشحال بود.
سر از پا نمی شناخت و با خوشحالی همسر و فرزندش را روی سرش می گذاشت.
یک زندگی آرام و پر از عشق..

"ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی
ای نگاهت باده‌ای در جام مینایی
آه،بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرایی
ره،بسی دور است لیک در پایان این ره
قصر پر نور است"


🌱پـــ🦋ـــایــ🌸ـــان🌱


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_نود_و_نهم99⃣
#فصل_دوم✌️


_ آقای دکتر چیشد؟ خانومم سالمه؟

_ دقیقا حدسی که می زدم درست بود.

_ چه حدسی؟ توروخدا بگین به من دارم نگران میشم.

_ یه خبر خوبه یه خبر تقریبا بد.

_ حاضرم بگین آقای دکتر.

دکتر باز نگاهی به جواب آزمایش ها انداخت و گفت: خبر خوب این که خانوم شما بارداره و باید به شدت تحت مراقبت باشه. خبر بد این که بخاطر اتفاقی که برای ایشون افتاده و اون جنازه رو دیده، تحت تاثیر قرار گرفته و برای همین هیچکدوم از علائم بارداری در ایشون رخ نداده. اون ترس و وحشت و دیدن اون جنازه و تکرار بارها و بارها در ذهنش ایشون رو شوکه کرده. همین هم باعث شده هم مادر استرس داشته باشه و بتونه بچه رو قبول کنه در رحم و هم این که اگر ادامه پیدا کنه جنین هم تاثیر میگیره و بعد از به دنیا اومدن کم کم رفتار های خاصی ازش سر میزنه.

مرتضی که هنوز شوک زده بود و نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت، گفت: فقط بگین.. فقط بگین چیکار کنم آقای دکتر که خانومم برگرده به حالت قبلیش؟

_ من یک سری دارو نوشتم تو نسخه ایشون که حتما تهیه کنین و یا در غذاشون و یا به بهانه غلظت خون و از این قبیل بهانه ها به خوردشون بدین.
مورد دوم به این موضوع باید دقت کنید که خانوم اون تحت هیچ شرایطی نفهمه که با این وضعیت بارداره و مثل همه خانوما خودش با علائمی مثل حالت تهوع و رنگ پریدگی و حساسیت به غذا بفهمه که بارداره.

_چشم آقای دکتر.

_ و مورد سوم این که حتما باید سفر برین یا اگر میتونین هر روز ببریدشون بیرون و سعی کنین کم‌کم اون صحنه رو از ذهنشون پاک کنین.

_ بازم چشم.

_ انشالله که نتیجه بگیرین.

_ به امید خدا حتما. بازم ممنونم ازتون آقای دکتر. خیلی لطف کردین.

_ این چه حرفیه جوون؟ تو هم مثل پسر من. مراقب خودت و خانومت باش.

_ چشم. با اجازتون خداحافظ.

دارو ها را گرفت و در راه برگشت به لیلی زنگ زد و گفت که حاضر شود تا او را به سینما ببرد. شاد ترین فیلم را انتخاب کرد و آن شب را با لیلی حسابی خوش گذراند.

_ بریم آبمیوه بخوریم؟

_ آره مرتضی من عاشق شیرموزم.

_ چشم خانم جان.

خودش به تنهایی برای سفارش رفت و همان جا قرصی که باید کمی خورد را در شیر موزش حل کرد.
آخرشب لیلی با آرامش خوابید و این کور سوی امیدی برای مرتضی بود. از این که قرار است پدر بشود خیلی خوشحال بود اما فعلا سلامت لیلی برای او مهم ترین چیز بود.
صبح زود به خانواده خودش و خانواده لیلی زنگ زد و به همه قضیه را گفت. از آن ها درخواست کرد که لیلی را تنها نگذارند.
وقتی به دفتر رفت خیالش راحت بود که مادر لیلی به خانه آن ها می آید و مراقب هست که به چیز های بدی فکر نکند. مرتضی این روزها سرش شلوغ بود و وقت مسافرت نداشت مگر نه خودش دلش برای دریا رفتن پر می زد.مجبور بود هرشب و هرشب خاطره ای خوش با همسرش بسازد و نگذارد لحظه ای به چیزهای بد فکر کند. دو هفته ای گذشته بود و لیلی که حسابی به این گردش ها عادت کرده بود، داشت برای شبی هیجان انگیز دیگر آماده می‌شد که ناگهان سرگیجه گرفت و مرتضی به سمتش دوید.

_حالت خوبه عزیزم؟

_ آره خوبم سرم یکم گیج رفت.

و مرتضی خوشحال شد که اولین علائم، بروز داده بود و لیلی از این که مرتضی لبخند بر لب داشت متعجب شد.

_ چرا می خندی؟

_ آخه یاد یک خاطره خنده دار افتادم.

_ چی؟

_ بشین برات تعریف کنم.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_نود_و_ششم89⃣
#فصل_دوم✌️


مرتضی حرف آخرش را زد و رفت.

_ من میرم اما بدون خدا هیچوقت بنده هاش و تنها نمی‌زاره و همیشه هواشون و داره. چه تو شادی و چه تو غم. فقط کافیه باورش داشته باشی مگر نه.. عاقبت تو هم میشه مثل شهرزاد که بدون توبه و بخشیدن گناهاش از این دنیا رفت. حواست باشه ارشا این و من نمی گم. خدا میگه.

وقتی رفت ارشا هم دیگر نماند و به سمت بیمارستانی که شهرزاد را آن جا برده بودند رفت.
مرتضی که سوار ماشین شد، لیلی پرسید: چی شد؟

_ هیچی.

_ عه چی چی و هیچی مرتضی؟ میگم چی گفت؟

_ گفت.. ازم دور شو. هم تو هم زنت هم خدات. فقط انگار فقط خدای منه..

_ حق بده مرتضی اون الان حالش بده گرمه نمی فهمه چی میگه. تو که نمی خوای ترکش کنی؟ هان؟

_ ببین عزیزم الان وقت این حرفا نیست. بریم تو رو بزارم خونه مامانت خودمم برم دفتر کار دارم.

_ چرا خونه مامانم؟

_ چون تنها نباشی بهتره.

آن شب لیلی خانه مادرش ماند و مرتضی هم به آن جا آمد‌. تا یک مدت طولانی خبری از ارشا نبود. عموی مرتضی هم از او خبری نداشت. می گفت بود و نبود ارشا برایم فرقی ندارد. شهرزاد را خاک کرده بودند و سر مزارش فقط مادرش بود که گریه و شیون می کرد و از بی کسی و تنهایی دخترش می نالید.

لیلی زود از مراسم برگشت و به علت سردردی که گرفته بود شب را زود خوابید. اما همش خواب های پریشان و مبهم می دید. نصف شب از خواب بر می خواست و مرتضی را هم می ترساند. اوایل مرتضی فکر می کرد یک امر عادی است اما بعد از زیاد شدن این اتفاق مجبور شد به پزشک متخصص مراجعه کند. از حالات لیلی که برای دکتر تعریف کرد، دکتر گفت: یک احتمال میدم اما مطمئنم نیستم.

_ خب... چیکار کنم؟ چه احتمالی آقای دکتر؟

_ شما لطف کن خانومت و بیار یه سر پیش من تا یه آزمایش کوچیکه ازش بگیرم.

_ خب به چه بهانه ای؟ چجوری؟ نمی خواهم بفهمه.

_ اوم خب بگو می خوان ازت خون بگیرم ببینن آنفولانزا گرفتی یا نه؟ آخه بیماری شایعی شده. بگو برای امنیت و جلوگیری خودمم گرفتم اگه باور نکرد مجبوریم از دوتاییتون خون بگیریم. مشکلی که نداری؟

مرتضی سرش را تکان داد و گفت: اصلا خوشحالم میشم.

_ خلیخب پس فردا ساعت۴ براتون نوبت میزارم.

_ حتما خدمتتون میرسیم. ممنون آقای دکتر خداحافظ.

به خانه که رسید موقع شام این قضیه دکتر و آزمایش را مطرح کرد و برخلاف تصورش لیلی به راحتی قبول کرد. مدتی بود که زنگ پریده لیلی اذیتش می کرد. روز بعد با هم به آزمایشگاه رفتند و آزمایش دادند. برای جوابش گفتند فردا حاضر می شود.

مرتضی با خیال راحت آن شب را خوابید. انگار منتظر یک نوید تازه بود.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_نود_و_هفتم79⃣
#فصل_دوم✌️


لیلی دوید سمت آمبولانس و شهرزاد را دید که روی بارانکارد به داخل آمبولانس برده می شود. اشک، چشمانش را پر کرده بود. نگاهش به ارشا افتاده که شوکه شده بود و گوشه ای ایستاده بود. آن دو خیلی آزارش داده بودند اما دلش به غم هیچ کدامشان رضا نبود.
آمبولانس که رفت، مردم پراکنده شدند. موبایلش را از کیفش بیرون کشید و با مرتضی تماس گرفت.

_ سلام جان دل. چطوری؟

_ سلام مرتضی. خوبم تو خوبی؟ کجایی؟ میای دنبالم؟

_ چرا صدات این جوریه خانم؟ چیزی شده؟

_ تو بیا دنبالم می فهمی چی شده.

_ چشم وایسا جلو دانشگاه اومدم.

لیلی منتظر مرتضی ماند. صورت غرق در خون شهرزاد همش جلوی چشمش بود. دستان سرد و بی روح و بدن لمسش که توسط دو خانم به روی بارانکارد قرار می گرفت، از ذهنش لحظه ای پاک نمی شد.
ارشا همان جا ایستاده بود و به زمین خیره شده بود.

مرتضی رسید و با دیدن ارشا خواست پیاده شود و سرش داد بزند که لیلی گفت: مرتضی؟

_ چیه؟

_ حالش خوب نیست.

_ بمنچه من باید بهش بفهمونم که دیگه دور و اطراف تو نپلکه.

مرتضی باز سمت ارشا رفت که ایندفعه لیلی صدایش را بالا تر برد.

_ مرتضی مگه با تو نیستم؟


_ چیه؟ چی می گی؟

برگشت سمت لیلی. لیلی با آرامش گفت: دو دقیقه به حرفای من گوش بده بعد هر کار خواستی بکن.

_ خب بگو.

_ شهرزاد.. شهرزاد..

_ حساب اونم صبح گذاشتم کف دستش.

لیلی عصبی شد و گفت: شهرزاد تصادف کرد بردنش بیمارستان. فکر کنم.. دیگه.. نتونه نفس بکشه.

بغضش را خورد و سوار ماشین شد. مرتضی با حیرت نگاهی به ارشا انداخت و سوار شد.

_ چرا لیلی؟ چجوری؟ اصلا چرا یهویی؟

_ صدای لاستیک چرخ که اومد همه از کلاس زدن بیرون. اومدیم دیدیم آمبولانس اومده و.. همه جمع شدن. رفتم جلو دیدم شهرزاده.
صورتش پر خون بود مرتضی. دستان لمس بود، انگار که.. روحش رفته بود.

بغضش ترکید و گریه کرد. مرتضی باز نگاهی به ارشا انداخت که لیلی گفت: می بینی حالشو؟ از وقتی بردنش همین طوری همون جا وایستاده تکون نمی خوره.

_ الله اکبر! چی شد یه دفعه خدایا!؟

_ تو که.. نفرینشون نکرده بودی مرتضی؟

_ نه اصلا.

لیلی اشک هایش را پاک کرد و گفت: مرتضی؟ برو پیشش. خیلی حالش بده.

با این که دل خوشی از او نداشت اما مرگ شوخی بردار نبود. از این حال ارشا هم می توانست بفهمد به شهرزاد علاقه داشته. از ماشین پیاده شد و به سمت ارشا رفت. دستی روی شانه اش گذاشت و سلام کرد.

جوابی نشنید.

_ چرا نرفتی بیمارستان؟

_ اون دیگه برنمی گرده.

_ از کجا میدونی؟ انقدر تصادفی بوده که برگشته و..

_ اما شهرزاد برنمی گرده.

مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: دوسش داشتی؟

_ قبل این که ماشین بزنه بهش، گفتم که دوسش دارم.

با حالت تاسف باری، ارشا را در آغوش گرفت و گفت: متاسفم ارشا. واقعا متاسفم. دعا میکنم خوب بشه.

ارشا هیچ حرکتی به خودش نمی داد. همان طور که ایستاده بود گفت: دعا نکن خوب نمیشه. تو و خدات هیچ کاری نمی تونین بکنین. فقط ازم دور شین. تا جایی که می تونین هم تو هم زنت هم خدای بالا سرت ازم دور بشین و کاری به کارم نداشته باشین. من همیشه انقدر آروم نیستم. اونم بعد مرگ شهرزاد.

_ ارشا کفر نگو. خدا همیشه هوات و داشته و بازم داره. چرا باورش نداری؟ چرا قبول نمی کنی که...

_ برو مرتضی تا یه بلایی سرت نیاوردم. فقط برو.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_نود_و_ششم69⃣
#فصل_دوم✌️

مرتضی برگشت و باعصبانیت گفت: متاسفم واسه شخصیت شما که باعث شده خودتون رو جلو یک پسر اونم کسی که ازدواج کرده اینهمه کوچیک کنین.
من زن دارم. زنم و خیلیم دوست دارم. آنقدری دوسش دارم که دخترای دیگه به چشمم هم نمیان. پس پات و از زندگیم بکش بیرون. آسمونم بیاد زمین، زمین بره آسمون من یک تار موی گندیده لیلی رو با هزار تا دختر دیگه عوض نمی کنم. پس اینو بکن تو گوشت.
خیلی جدیم. جدی تر از همیشه.. پس حرفم و آویزه گوشت کن و دور و بر من و خانومم نپلک. حالا هم برو دیگه نمی خوام ببینمت. به اون ارشا خان هم بگو نقشه ات نگرفت. من و خانومم روز به روز بیشتر عاشق هم میشیم.
نه تو نه ارشا و نه هیچکس دیگه هم نمی دونه بینمون فاصله بندازه.
اگر دفعه دیگه تو یا ارشا رو ببینم با این زبون باهاشون حرف نمی زنم. زبون بعدیم پلیس و دادگاهه.

در ماشین را باز کرد که شهرزاد گفت: به چه جرمی؟ به جرم عشق؟

_ نه به جرم مردم آزاری و مزاحمت.

سوار ماشینش شد و با سرعت حرکت کرد. شهرزاد تیر آخر را زده بود و منتظر ارشا بود.

_ ارشا؟ بیا اینجام.

ارشا سمت شهرزاد دوید و گفت: سلام. اینجا چیکار می کنی؟

_ اومدم تیر آخر و بزنم. تو چی کار کردی؟

ارشا هوفی کشید و گفت: تو کلاسه.

_ پس خبرش و بده.

_ باشه حتما. میری خونه؟

_ آره جایی و ندارم. میرم پی بدبختیم. مواظب خودت باش.

شهرزاد پشت گرداند تا سمت ماشینش برود که ارشا گفت: دوست دارم شهرزاد..

شهرزاد بدون آن که برگردد از خیابان رد شد اما حواسش به حرف های ارشا بود و ماشینی که به او هر لحظه نزدیک تر می شد را ندید.
در لحظه آخر صدای بلند داد زدن ارشا را شنید که می گفت: شهرزاد!؟

چشمانش را که باز کرد در باغی بزرگ بود که حتی خوابش را هم نمی دید. یک باغ بزرگ و سر سبز که بوی جوی آب و سبزی تازه مشامش را قلقلک می داد.
با لذت بویی کشید و ناگهان برایش سوالی پیش آمد: من کجام؟

پیرزنی سپید مو که از کنار جوی آب می آمد، رو کرد به شهرزاد و گفت: باغ منه. تو اومدی این جا که پاک بشی.

_ پاک بشم؟ از چی؟

_ از گناها و بدیایی که کردی.

_ نمی فهمم منظورتو.

_ یکم بگذره خوب درک می کنی. تو الان روحت در ارایه باید پاک و طاهر بشی تا بتونی وارد بهشت برین بشی.

شهرزاد ترسید. با بغض گفت: تو.. کی هستی؟ من.. من مردم؟

_ مگه خبر نداری؟ همون وقتی که تصادف کردی روحت و آوردن اینجا برای تذکیه.

_ روحم؟ نه نه.. من نمردم. من هنوز زنده ام. نفس می کشم نگاه کن.

به صدایی که همه جا را پر کرده بود گوش داد و وحشت سر تا سر وجودش را فرا گرفت.

"همچنين از كافران و تبهكاران نقل مي كند كه چون مرگشان فرا می رسد،آرزو می كنند كه ای كاش به دنيا بر می گشتيم و اعمال صالح انجام می داديم، ولی آرزوی آنها بر آورده نمی شود."



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_نود_و_پنجم59⃣
#فصل_دوم✌️


_ لیلی؟ لیلی جان؟

_ جانم؟

_ صبر کن میرسونمت.


_ نه خودم میرم تو به کارت برس.

_منشی زنگ زد گفت مراجع دیرتر میاد. صبر کن خانمم.

سوئیچ ماشینش را برداشت و با لیلی از خانه خارج شد. داخل ماشین هم هوا سرده بود. روزهای آخر تابستان بود و هوا رو به سردی می رفت. لیلی به دستانش ها می کرد تا گرم شود.

_ نمی رفتی خب کلاستو عزیزم. می موندی خونه هوا سرده سرما می خوری.

_ نه من خوبم. فقط زود برو این استاده گیره.

مرتضی خندید و گفت: قیامی؟

_ وای آره مرتضی. باهاش داشتی واحد؟

_ آره بابا دق مرگمون کرد. آخرشم به زور نمره داد. هنوزم سر آن تایم بودن گیر میده. بابا این دیگه کیه؟!

_ ولش کن مرتضی بخاری و زیاد کن.

_ چشم خانم.

بخاری را زیاد تر کرد و نگاهش ناخودآگاه به دست راست لیلی افتاد که انگشتر زیبایش در انگشت وسط خود نمایی می کرد. لبخندی به لبش آمد و با ذوق گفت: با این چادر و انگشترت عجیب زهرایی شدی!

لیلی خندید و به انگشترش نگاه کرد. لحظه به لحظه بیشتر عاشقش میشد.

_همین جا پیاده میشم.

_ عه چرا بزار تا دم دانشگاه ببرمت.

_ نه کلاسم به این در نزدیکه.

_ چشم.

ماشین را نگه داشت و گفت: مواظب خودت باش.

_ چشم عزیزم تو هم همین طور.

_ خداحافظ خانمم.

لیلی پیاده شد و از پشت شیشه خداحافظی کرد. تا وقتی که لیلی از دیدش غیب شد، همان جا ماند و تا خواست ماشین را روشن کند کسی به شیشه کوبید و سریع سوار ماشین شد.

_ سلام.

مرتضی با تعجب به شهرزادی که روبرویش نشسته بود و با بی حیایی به چشمانش را زده بود نگریست و گفت: بفرمایین؟

_ کارت دارم؟

مرتضی با عصبانیت گفت: مگه من پسر خاله شمام؟ که اینطور بی اجازه و راحت سوار ماشینم شدید و آنقدر صمیمی حرف میزنین؟

_ آقا مرتضی باهات کار واجب دارم از این جا یکم دور شو. خواهش می کنم.

_ بفرمایین پایین خانم.

_ خواهش کردم.

مرتضی عصبی شد و گفت: گفتم پایین..

_نمی رم تا حرفم و نزنم.

مرتضی کمربندش را باز کرد و از ماشین پیاده شد. کمی آن طرف تر به درختی تکیه داد و آهی کشید که از دهنش بخار بلند شد. شهرزاد بی نتیجه پیاده شد و کنار مرتضی رفت.

دانشگاه خلوت بود و کسی آن اطراف نبود.

_ ببینین آقا مرتضی می خوام بگم که من با ارشا هیچ نسبتی نداشتم و اصلا نمی شناختمش.

مرتضی پوزخندی زد و گفت: جالبه آدم اسم کسی رو که نمی شناسه رو بدونه.

برگشت سمت ماشینش که صدای شهرزاد را شنید.

_ پس بزار این و بگم بعد برو.
شاید بگی پررو و وقیحم اما کار من از این حرفا گذشته آقا مرتضی..
من اگه کلاس های عکاسی میرم
اگه رشته ی عکاسی رو انتخاب کردم
این همه تلاش کردنا
فقط واسه اینه که تو رو حرفه ای
به تصویر بکشم..
مهارت خودمو نشون بدم
که بهترین عکس ها رو از تو بگیرم
دیدی میگن طرف خودش از عکساش بهتره ، بد عکسه و فلان..
من میخوام یه جوری از تو عکس بگیرم که همه تو این بمونن که خودت بهتری یا عکسات
لقب بد عکس بودن که نباید مال تو باشه..
تو وقتی حسِ عکاس بودنو واسه من زنده کردی
ته تهه این درجا زدن های من
واسه عکاس شدن!
تو باید باشی ،
بهترین مدل واسه چشمِ من
بهترین سوژه واسه لنزِ دوربین من
ته این تلاش کردنا خیلی مهمه
که تو باید باشی ...



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_نود_و_چهارم49⃣
#فصل_دوم✌️


_ خب.. برای تو چه فرقی.. داره؟

لیلی صدایش را کمی بالا برد و گفت: گفتم کیه؟

_ شه.. شهرزاد.

لیلی خنده عصبی کرد و گفت: حدس می زدم. دختره ناموس دزد عوضی.

_ لیلی؟

_ هیچی نگو مرتضی که خیلی عصبیم.

_ آخه اصلا معلوم نیست درست باشه یا نه. حرفای ارشا اعتبار نداره بابا.

_ اما این حرفش کاملا درسته.

_ از کجا می دونی؟

_ از اونجایی که بهش شک داشتم.

_ تا وقتی آدم یقین پیدا نکنه نمیتونه قضاوت کنه خانومم.

_ ببین مرتضی این دختره همون زمانم تو کف تو بود. یادته اون قضیه تو سایت رو؟ که با اسم کوچیک صدات زد؟ یا این که.. اون دختره رو فرستاد و بعدش عکس ازتون گرفت نشونم داد.
اصلا ضایع بود اما من چرا نفهمیدم؟ چرا نفهمیدم به زندگیم چشم داره؟ به تو چشم داره؟ چرا انقدر احمقم؟

مرتضی دستان لیلی را گرفت و گفت: مظنون این حرف و خانومم. تو خیلیم عاقلی.

_ نه مرتضی. باید حسابش و بزارم کف دستش. تو هم بیکار نباش. به ارشا نشون بده که رو زندگیت تعصب داری و یه چیزایی حالیته. نشون بده که می‌دونی اون چه غلطی کرده.

_ نشون میدم اما الان وقت این حرفا نیست.

_ پس وقت چیه؟ من از عصبانیت خون خونم و می خوره مرتضی.

_ وقت آشتیه.

لیلی وسط عصبانیت ناگهان خنده اش گرفت. مرتضی محو خنده او شد. دلبرانه و خانومانه می خندید. به چالش گونه اش که هر لحظه پررنگ تر میشد نگاه کرد.

_ تو سیاه چاله گونه آن دل من حبس شد.

_ شاعرم شدی!

_ غصه تو شاعرم کرد.

لیلی باز هم خندید و گفت: جدا؟ چه غصه ای؟

_ غصه اذیتایی که کردم.

_ بی خیال بابا.

_ نه بی خیال نمی شم خیلی اذیتت کردم.

لیلی سرش را پایین انداخت و مظلومانه به دامن بلند و گل گلی اش نگاه کرد.

_ من و ببخش لیلی! خیلی آزارت دادم. من خیلی بدم که به خاطر حرف یکی دیگه زندگی رو به کام جفتمون تلخ کردم. تولدم و خراب کردم. اصلا همه برنامه هات و بهم ریختم.

لیلی لبخند کوچکی زد و گفت: گذشته ها گذشته بیخیال.

_ نه بیخیال نمیشم تا بگی من و بخشیدی.

سپس جلوی پای همسرش زانو زد و انگشتر عقیق ظریفی که چند روز پیش به دست لیلی خریده بود را جلوی لیلی گرفت.
لیلی با حیرت به او خیره شد و گفت: مرتضی؟

_ جانم؟

_ چیکار کردی؟

_ جبران همه کارای بدم. هر چند می‌دونم جبران نمیشه.

_ نه.. نه خیلی عالیه.

_ دستت و بده.

لیلی دستش را دراز کرد و مرتضی انگشتر را در دست راست لیلی فرو کرد.

_ حالا بخشیدی؟

_ نیازی به این کار نبود واقعا.

_ بخشیدی یا نه؟

_ آره.

مرتضی به هوا پرید و به علامت پیروزی دستش را مشت کرد.

_ هووو اینه..


""تو می خندی
و دوست داشتنت،
ریشه می دَواند
در من..."




#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_نود_و_سوم39⃣
#فصل_دوم✌️


_ تا اینکه یه روز اومد دانشگاه پیشم. تو سلف بودم و با امیرعباس مشغول صحبت کردن که اومد سر میز ما و سلام داد. جوابش و دادیم.

_ مرتضی کارت دارم

با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چیکار داری؟

_ تو بیا بریم بهت میگم.

_ کجا؟

_ همون جا که واجبه. انقدر سوال نکن پسر بیا حتما واجبه دیگه.

از امیر عباس عذرخواهی کردم و همراه ارشا رفتم. وارد محوطه سر سبز دانشگاه شد و روی نیمکتی نشست. به ناچار کنارش نشستم و گفتم: خب؟

_ اونجا رو نگاه.

و با چشم و ابرو به سمتی خیره شد که تو نشسته بودی. اخم هامو تو هم کشیدم و گفتم: که چی؟

_ همونه که میگفتم. حالا شناختیش؟

با عصبانیت بلند شدم و گفتم: خفه شو ارشا.

اونم بلند شد و گفت: چته تو؟ چرا یهو رم کردی؟

_ حرف دهنت و بفهم. خجالت نمی کشی به ناموس مردم چشم داری؟

پوزخندی زد و گفت: بی خیال عمو ما قصدمون ازدواجه. واسه دختر بازی که نمیرن سراغ یک خانم چادری.

برای این که خشمم رو کنترل کنم ازش دور شدم اما دنبالم اومد. همین طور که پشت سرم میومد حرف می زد.

_ نمی دونم چجوری بهش بگم مرتضی. توروخدا کمک کن. برو اسم و آدرسش و بگیر. من نوکرتم هستم.

با خشم برگشتم سمتش و گفت: یه بار دیگه اسمش و بیاری من می‌دونم و تو.

انگار فهمیده بود تو دلم چه خبره چون گفت: به به چشمم روشن. چه جانب داریم می کنه از ناموس مردم. اصلا به تو چه مگه چیکارشی؟ برو بابا من و بگو رو دیوار کی یادگاری می نویسم. خودم می رم جلو.

اومد بده که بازوش و گرفتم و با غیض دم گوشش گفتم: یه قدم به اون خانوم نزدیک بشی قلم پاهات و می‌شکنم.

بازوش و فشار دادم و ول کردم. با قدمایی محکم و عصبی ازش دور شدم و تا خونه با خودم غر زدم و دق و دلیم روشر گاز ماشین خالی کردم. رسیدم خونه دیدم بابا یه جوری نگاهم می‌کنه. عذر خواهی کردم و رفتم اتاقم. می دونستم بابا میاد و ازم سوال می پرسه که چیشده منم براش یه داستان الکی سر هم کردم تا اونو بگم.

اما انگار بابا حرفم و باور نکرد و رفت. خیلی با خودم اون شب کلنجار رفتم. از سر نادونی پیامک‌های تهدید آمیز به ارشا دادم که اگر نزدیک تو بشه همه زندگیش و میریزم وسط و به تو میگم.
خلاصه مدتی گذشت و فهمیدم علاقه ام جدیه. برای همین پا پیش گذاشتم و بهت اون نامه رو دادم. وقتی دیدم تو هم نسبت به من بی میل نیستی تصمیم جدی تر شد.

ارشا از اون روز دیگه دانشگاه نیومد و از بابام شنیدم رفته سرکار و سرش گرمه.
ترس از دست دادن آبروش باعث شده بود ازت دل بکنه.
منم که میدون و خالی دیدم اومدم جلو و بالاخره به دستت آوردم. ارشا وقتی فهمید کینه ای که از من داشت تو سینه اش، پر رنگ تر شد. تا جایی که اون روز تو مهمونی هی جلو من سوسه میومد و حرفای بی خود میزد.
نمی تونستم درکش کنم. اسم حسی که به تو داشت، علاقه نبود.. یک حس مالکیت و چطوری بگم.. رویایی بود. یه حسی که فقط تو رویا فکر می کرد اسمش عشقه. برای همین سعی میکرد مضخرف بگه و من و از تو دور کنه. این اواخرم رو دور افتاده بود تا بهم بفهمونه یکی قراره زندگیمون و خراب کنه.
یکی که به تو دیگه و من و دوست داشته. خیلی بهم میگفت که مواظب زندگیتون باش اما من احمق نفهمیدم.. چیزی که باعث شد از تو دور بشم فقط و فقط.. حرفای ارشا بود.

لیلی با جدیت و نگرانی، با گل های رومیزی بازی می کرد و پوست لبش را با دندانش می جوید.

_ همین بود.

_ اون کیه؟

مرتضی با تعجب پرسید: کی؟

_ اونی که ارشا ادعا می کرد تو رو دوست داره کیه مرتضی؟



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_نود_و_دوم29⃣
#فصل_دوم✌️


_از روزی که فهمیدم دوست دارم زیاد نگذشته. فوقش یک سال.یادمه پنجشنبه بود و کلاس حقوق مدنی داشتیم. استاد فاتح داشت به شدت درس می داد و رو کارش خیلی حساس بود.
ناخودآگاه نگاهم افتاد به دستبند یا حسینت. دلم لرزید و دستام شل شد. خودکار از دستم افتاد و استاد فهمید یه طوریمه. اما تا آخر کلاس هیچی بهم نگفت. هی نگاه می کردم به دستبندت و تو دلم این جمله تکرار میشد.

"تعریف من از عشق همان بود که گفتم
در بند کسی باش که در بند حسین است"

هی با خودم می گفتم مگه بار اوله که می بینیش؟ بابا هر روز کلاس دارین، هر روز تو سلف، سایت، کافی نت.. همه جا می بینیش اما امروز چه مرگته؟

کلاس که تموم شد و تو رفتی استاد صدام زد که برم پیشش. همه بچه ها رفته بودن.
ازم پرسید: چیشده ایزدی؟ پریشونی؟اتفاقی افتاده؟ کسی حرفی زده؟

فقط گفتم: نه استاد امروز یه چیزی دیدم که.. که..

استاد گفت: نباید می دیدی؟

_ نه خوب شد که دیدم.

خنده اش گرفت و گفت: با خودت چند چندی پسر؟

_ نمی دونم استاد ببخشید.

_ سر کلاس من حواست باشه پسر. برو موفق باشی.

از کلاسش که زدم بیرون با پسر عموم روبرو شدم. تو دانشگاه ما درس می خوند منتها رشته حسابداری. اصلا دلش با درس نبود و تا اینجا هم که رسیده بود به زور عمو و پول عموم بوده.
من و که دید گفت: به سلطان بی غم.. چطوری پسر؟

از بچگیم حس خوبی بهش نداشتم. جوابش و صریح دادم و گفتم: کار دارم ارشا باید برم.

_ کجا؟ باش حالا. یه موضوعی باید بهت بگم که بین خودمون بمونه.

مشکوک شدم و پرسیدم: چه موضوعی؟

_ عاشق شدم.

خنده موزیانه ای کرد و گفت: باورت میشه؟

از بچگی دروغ ورد زبونش بود و هیچکس حرفاش و باور نمی کرد. اما انگار واقعی می گفت عاشق شده. با یک ذوق خاصی گفت: نمی پرسی کیه؟

_ لازم نیست بدونم.

_ آخه اصلا به تریپ ما نمی خوره.

_ یعنی چی؟

سرش رو خاروند و گفت: چادریه!

تا این و گفت دلم لرزید و تنم یخ کرد. انگار بین این همه دختر چادری فقط و فقط تو رو می دیدم.

_ خب؟

_ از هم کلاسیاته . بخدا اسمشم نمی دونم اما خیلی دختر خوب و‌ موجهیه مرتضی. حتم دارم مامان ازش خوشش بیاد.

به دلم بد افتاده بود. با غم و تیکه آشکاری گفتم: دختر بازی هات و کردی اومدی سراغ یه دختر چادری.. بعد انتظار داری بله هم بشنوی؟

_ نه بابا بله چیه؟ فقط می خوام آمارش و برام دربیاری.

_ که چی بشه؟

_ که پسر عموت و به مراد دلش برسونی.

پوزخندی زدم و گفتم: من از این غلطا نمی کنم.

اومدم ازش رد بشم که دستم و گرفت و گفت: حالا این دفعه رو بکن.

_ ارشا ولم کن. کار دارم من قاطی این مسخره بازیای تو نمی شم.

عصبی شد و گفت: من احمق و بگو به کی رو انداختم. فکر می کردم آدمی. خودم اگه روم می شد میرفتم جلو اما حیف که مثل دخترای دیگه نیست که به کسی رو بده. اصلا نخواستم. خدافظ.

وقتی رفت انگار دلم مطمئن بود که تو رو می گفته. خیلی دلم شور می زد. هر روز تو دانشگاه حواسم بهت بود که خدایی نکرده ارشا نزدیکت نشه.
چند روزی ازش خبری نبود تا این که...


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_نود_و_یکم19⃣
#فصل_دوم ✌️🏻

_لیلی؟ لیلی جان؟

لیلی از آشپزخانه جواب داد: بله باباجون؟

_من دارم میرم عزیزم زحمت نکش.

_ عه براتون شام درست کردم بمونین خب.

_ نمیشه خانمم تنهاست.

لیلی پوفی کشید و با حالت خاصی گفت: خب به خانومتون زنگ میزنم بگم بیان اینجا شام دور هم باشیم خب.

روی کلمه خانومتون تاکید کرد که آقا رضا به خنده افتاد.

_ از دست تو دختر نه.. من برم بهتره.

بعد نزدیک لیلی شد و گفت: با مرتضی حرف بزن.

_چشم بابا جون. سلام به خانومتونم برسونین.

آقا رضا لپ لیلی را کشید و گفت: باشه شیطون. خداحافظ دخترم. مرتضی جان بابا خداحافظ.

مرتضی از اتاقش بیرون آمد و گفت: خدافظ بابا به مامان سلام برسونین.

آقا رضا که رفت، لیلی باز به آشپزخانه برگشت. مرتضی برای جبران همه اشتباهاتش پیش لیلی رفت و به اپن تکیه داد.

_ چی درست می کنی؟

_ گوشت و بادمجون.

_ آخ دلم لک زده بود براش. به به چه بوییم میده.

لیلی همانطور که مشغول هم زدن پیاز داغ ها بود، گفت: فکر کردم بابا میمونن درست کردم.

این حرفش یعنی به خاطر تو نبوده که من گوشت و بادمجان درست کردم. سنگینی و پشیمانی نگاه مرتضی را حس می کرد اما اهمیتی نمی داد. چطور او این همه مدت کلامی با لیلی حرف نزده بود. حال انگار توقع داشت لیلی به او توجه کند.

_لیلی؟

_ بله؟

_ چرا دیگه نمی گی جانم!

_ چون دیگه نمی شنوم که بگم.

مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: می خوام باهات حرف بزنم. میشه.. بشینی؟

و خودش روی صندلی میز ناهار خوری نشست.
لیلی گاز را خاموش کرد و پیش‌بند به دست روبروی مرتضی نشست. با رومیزی گل گلی اش بازی می کرد.

_اگه حرفی نداری من کار دارم.

_ لیلی؟ چرا دیگه تو چشام نگاه نمی کنی؟

_ چون..

_ لابد می خوای بگی چون نگاهی ندیدم. خب.. حقم داری. کاملا بهت حق می دم. من این روزا..

با نگاه خیره لیلی فهمید و جمله اش را درست کرد.

_ من تو این مدت طولانی همش تو خودم بودم، باهات حرف نمی زدم، چیزی نمی گفتم، تولدم و خراب کردم، زندگیم و به هم پاشیدم، تو رو رنجوندم، اشکت و درآوردم، اصلا آدم نبودم..

لیلی لبش را گاز گرفت و نتوانست بگوید: دور ازجان..

_ اما الان میخوام همه چی و برات تعریف کنم.

_ نه لازم نیست خودم می‌دونم.

_ تو هیچی نمی دونی لیلی. بزار بهت بگم که چی باعث شده اینهمه از هم دور بشیم.

لیلی با ناراحتی گفت: من ازت دور نشدم. تو کاری کردی که ازت دور شم. تو باعث شدی به زندگی سرد بشم. دلیلت منطقی بوده باشه یا نه من.. من هیچ دلیلی نمی بینم که تو بخاطرش با من... همسرت، کسی که قزاره یه عمر باهاش زیر یک سقف زندگی کنی سرد بشی.

_ درسته کاملا حق داری.

_ ممنون که یه بارم شده بهم حق دادی.

_ من که همش میگم حق با توئه. من اشتباه کردم عزیزدلم. حالا هم میخوام هم دربارش حرف بزنم هم اگه خدابخواد جبرانش کنم.

_جبران لازم نیست.

لیلی برخواست و پشت به مرتضی مشغول ادامه آشپزیش شد. مرتضی هم که دید حریف لجبازی لیلی نمی شود ، شروع کرد به تعریف کردن ماجرا.. از همان اول اول..

"تو جوابی بودی
که خدا
به تمام خوبی‌های نکرده‌ام داد!"



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_نودم09⃣
#فصل_دوم ✌️🏻


_مرتضی؟

_میخوام تنها باشم بابا.

آقا رضا وارد شد و گفت: از کی تا حالا پسرم سلام نمیکنه؟

_ سلام بابا.

_ علیک سلام. خوبی الحمدالله؟

_ فکر نکنم؟

_ چرا؟ کشتیات غرق شده؟

_زندگیم دانلود غرق میشه بابا.

آقا رضا دستی به شانه پسرش گذاشت و گفت: دور از جون خدا نیاره این چه حرفیه پسرم؟نبینم از این حرفا بزنیا.

_ لیلی گفته بیاین اینجا؟

_ اولا لیلی خانم دوما نخیر خودم اومدم چون دیدم دخترم پریشونه و هیچکدومتون خبر از ما نمیگیرین سوما با این کارات داری خودت آتیش به دامن زندگیت میزنی. لیلی جان همسر توئه، خانومته.. وقتی آوردیش تو این خونه و اسمش و ثبت کردی تو شناسنامه ات یعنی مسئولیت قبول کردی. مسئولیت الکی نه ها.. کتبی، امضا کردی و مهر زدی پاش.
پس این اداها چیه؟ اصلا از مرتضای من بعید بود این کارا.

_ کدوم کارا پدر من؟

_ گوشه نشینی و چمدونم سرکار نرفتن و این حرفا..

مرتضی آهی کشید و گفت: شما از هیچی خبر ندارین بابا.

_ اتفاقا همه چیز و می‌دونم. شاید خیلی بهتر از تو.

_ یعنی چی؟

_ یعنی این که تو بازی خوردی.

_ نمی فهمم. بازی چی؟ قشنگ توضیح بدین بفهمم.

_ می‌دونستی که ارشا لیلی رو دوست داشته؟

مرتضی دستانش را مشت کرد و فشار داد. با غیظ گفت: بابا نمی خوام چیزی بشنوم.

_ می دونستی یا نه؟؟ جواب من و بده.

_ بله.

_ارشا فقط طمع لیلی رو داشته.

_ یعنی چی؟

آقا رضا برخواست و به سمت پنجره رفت. آه کوتاهی کشید و گفت: یعنی فقط می خواسته مطمئن شه تو به لیلی نمی رسی. وقتی دیده با هم ازدواج کردین و همه چی حل شده طمعش برای پس گرفتن لیلی بیشتر شده. هی اومده دم گوش تو از دختری گفته که قبلاً عاشق تو بوده و می خواد زندگیتون و بهم بزنه.

_ خب.. برای اون چه منفعتی داشته؟

_ بهم خوردن و سست شدن زندگی شما دو نفر طمع اون دو تاست و براشون یه خیال آسوده و راحت می‌آورده.

مرتضی سرش را تند تکانی داد و با تعجب گفت: آخه گفت بیا همسرت رو.. به عقد من دربیار که..

_ اینم نقشه ای بوده که با مطرح کردنش تو رو آزار روحی بده و تو دست به کتک کاری بزنی. چون می دونسته غیرت داری به ناموست دست گذاشته رو نقطه ضعفت.

مرتضی کمی فکر کرد. به نظرش مثل همیشه حرف های منطقی پدرش درست و خالی از شک بود. از این که این همه مدت گوش به حرف کسی داده بود که ذره ای عقل و منطق نداشت حسابی پشیمان بود.

_ درضمن اینم بدون با دختره دستش تو یه کاسه بوده. با شهرزاد.. همونی که ادعا می کرد دوست داره.
ببین مرتضی تو زندگی همه آدما از این اتفاق میفته. یکی بیشتر یکی کمتر. مهم اینه که چجوری بتونی ازش بگذری. چجوری باهاش روبرو بشی. که متاسفانه پسر من.. حاج رضا ایزدی.. باید این جوری عزلت نشینی کنه و بشینه منتظر یه روزی که همه چی طبق رواش پیش بره.

مرتضی سرافکنده مقابل پدرش ایستاد و گفت: شرمندم بابا جان. آخه اولین بار بود برای من که.. با همچین مسائلی روبرو شدم. نمی دونستم چیکار کنم. دلم همش گواه بد میداد. نه روم میشد به شما چیزی بگم نه به لیلی. همه چیز و ریختم تو خودم. من شرمنده شمام بابا.

آقا رضا پسرش را در آغوش کشید و دم گوشش گفت: پسرم... تو الان باید شرمنده همسرت باشی که تو این مدت اینهمه اذیتش کردی. خدایی دختر قانع و ماهیه که تا حالا دم نزده.

مرتضی قطره اشک روی صورتش را پاک کرد و زیر لب گفت: خدا منو ببخشه..


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هشتاد_و_نهم98⃣
#فصل_دوم ✌️🏻



"افکار...
خاطرات...
ندانسته‌ها...
همگی بر سرم هجوم می‌آورند، میخندم و مقاومت میکنم... مثل آخرین سرباز جنگ که از مرگش باخبر است ولی همچنان میجنگد و میداند که سرانجام خسته خواهد شد.
میدانم دیگر امیدی برای بهبودی باقی نمانده اما همچنان ادامه میدهم نمیدانم کی تمام این رنجهارا پایان خواهم داد.
مانند سلولی سرطانی، در تمام بدنم ریشه دوانده، غیر قابل کنترل است، دیگر متوقف نمیشود...
نمیخواهم کسی آسیب ببیند، میخندم...زیر تیرباران تمام این افکار میخندم
نگاهی به تمام زخمهایم می‌اندازم...چقدر عمیق، چقدر غیرقابل بهبود
همچنان میخندم... مثل آخرین گلوله‌ی آخرین سرباز ارتش..."


_مرتضی؟

رو کرد به او و با لحنی عاجزانه گفت: لیلی؟ خواهش میکنم بزار تنها باشم. حالم خوش نیست.

_ آخه.. می خوام بدونم چه اتفاقی افتاده؟

_ می فهمی.. به زودی می فهمی فقط.. فقط لطفا یه هفته دانشگاه نرو.

_چرا؟

_ هم بخاطر آبرو ریزی امروز نمی خوام انگشت نما بشی هم این که به صلاحه نری. اگه حرف من برات مهمه.

_ آره چرا که نه.

_ ممنون.

به اتاق رفت و با حالی پریشان و نزار روی تخت ولو شد. لیلی هم با یک دنیا سوال بی جواب در ذهنش گوشه کاناپه نشست و دستش را زیر چانه زد.

یاد حرف مادربزرگش افتاده که همیشه می گفت: مادر دستت و زیر چونه آن نزار غم میاره.

آهی کشید و گفت: غم بالاتر از این که یک ماهه با شوهرم یک غذای درست حسابی نخوردم؟
غم بالا تر از این که زندگیمون افتاده دست دعواها و مسائل ارشا؟
غم بالاتر از این که نمی تونم یک ساعت راحت پیش شوهرم بشینم و باهاش دردو دل کنم؟
غم بالا تر از این که دیگه آدمای قبل نیستیم و از هم همه چی و پنهون می کنیم؟

بعد ناخودآگاه چهره مردان یا زنانی را در ذهنش می دید که نه جای خوابی دارند نه غذایی برای خوردن.
سریع دستش را از زیر چانه اش برداشت و خدا را شکر کرد.
موبایلش زنگ خورد. آقا رضا بود. ارتباط را وصل کرد و جواب داد.

_ سلام بابا جون.

_ سلام عروس گلم. خوبی بابا؟

_ الحمدالله خوبم شما چطورین بابا جون؟

_ منم خوبم شکر خدا. مرتضی چطوره؟

_ ای چی بگم بابا جون؟ حتما قضیه امروز به گوشتون رسیده؟

_ آره دخترم. مرادی، رئیس حراست دانشگاهتون دوست قدیمی منه. زود به من خبر داد. ببین دخترم برو جایی که مرتضی صدات و نشنوه.

لیلی روسری بلندش را به سر انداخت و در تراس را باز کرد. مدتی پیش اگر با این نسیم خنک مواجه میشد، لبانش پر از خنده می شد و انرژی می گرفت اما این بار حتی لبخند هم نزد. در تراس را بست و گفت: اومدم رو تراس.

_ ببین دخترم مرتضی همه حرفاش با کنه اما این مدت نمی دونم چرا حرفی به من نزد. همش انگار حرفش و می خورد. فقط یه شب بهم زنگ زد و گفت بهم گفتن یکی قصد زندگیم و کرده. می خواد بهم بزنه رابطه من و لیلی رو.

_ خب؟

_ منم بهش گفتم به این چیزا فکر نکنه و ان شالله که چیزی نیست. اما انگار خیلی نگران بود. نمی دونم چرا و چی بوده اما حتما دارم ارشا این حرف و به مرتضی زده.

_ که یکی قراره رابطمون و خراب کنه؟

_ آره.

_ خب.. خب کی؟

_ همونش سواله.

_ بخدا باباجون هزار تا سوال بی جواب تو مخمه و تکون نمی خوره. مرتضی هم که حرفی نمیزنه.

_ با دعوایی که امروز شده حالش گرفته است و پریشونه. بزار چند روز به حال خودش باشه.

_ دق می کنم که من.

_ دور ازجون دخترم.

_ ممنون بابایی که مثل همیشه آرومم میکنین.

_ قربونت برم دختر بابا. فقط به پدر و مادرت حرفی نزنی نگران میشن. منم به خانمم هیچی نگفتم.

_ چشم.

_ چشمت بی بلا دخترم. برو استراحت کن امروز به تو هم فشار اومده.

_ بازم ممنون بابا جون. به مامان جونم سلام برسونین. خداحافظ.

_ خدانگهدارت دخترم.

آقا رضا بعد از قطع تماس، در فکر فرو رفت. او از عمد حرفی از دعوای امروز ارشا و مرتضی نزده بود. چون اگر لیلی می فهمید که ارشا همچین پیشنهادی به مرتضی داده، قطعا فکرش بیشتر بهم می‌ریخت و زندگیش بیشتر از هم می پاشید.
آقا رضا معتقد بود لیلی هرچه کمتر بداند بهتر است...



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هشتاد_و_هشتم88⃣
#فصل_دوم ✌️🏻


_ آقای ایزدی از شما بعیده. شما که دانشجو خوب و سر به زیری بودین. چرا همچین اتفاقی افتاد؟ اصلا اهل دعوا نبودی که.

مرتضی خون کنار لبش را با دست، پاک کرد و گفت: چرا از من می پرسی جناب مرادی؟ از این آقای به ظاهر محترم بپرسین که با حرفاش چطوری خون من و به جوش آورده؟

رو کرد به ارشا و گفت: آخه تو بیشرف خجالت نمی کشی جلو من از ناموسن حرف میزنی؟ خجالت نمی‌کشی عوضی؟ اسم تو مرده؟ اصلا تو پسر عموی منی یا نه؟ چقدر آدم باید بی قید و بند باشه که.. که..

صدایش را بالاتر برد و گفت: به زن پسرعموش چشم داشته باشه.

مرادی جلو پرید و جلوی حمله مرتضی را گرفت.

_ آقای مرادی این بیشرف.. این آدم.. لا اله الا الله.

مرادی مرتضی را نشان و دستور داد لیوان آبی بیاورند. دستی به شانه اش زد و گفت: مرد مومن این کارا چیه؟ صبور باش. کظم غیظ کن پسر. آروم باش ببینم چه اتفاقی افتاده؟

ارشا به زبان آمد و گفت: هیچی آقای مرادی این آقا داره بزرگش می‌کنه. من فقط..

_ بزرگش می کنم ها؟ من نشونت میدم ارشا به ولله قسم نشونت میدم که مرتضی ایزدی کیه؟

لیوان آب را آوردند اما قطره ای نخورد. مرادی به همکارش گفت که مرتضی را بیرون اتاق نگه دارند تا بینشان دعوا نشود.
با اخم غلیظی رو کرد به ارشا و گفت: دوران دانشجوییتم آدم درستی نبودی ارشا. بگو ببینم چی شده که انقدذ آتیشی شده؟

_ مرادی جان بخدا قسم اتفاقی نیفتاد. ببین مدتیه که یه خانومی سعی داره بین مرتضی و خانومش فاصله بندازه به دلیل اینکه قبلاً عاشق مرتضی بوده. اتفاقا تو همین دانشگاهم هست و دوست قدیمی خانوم مرتضی است.
من بهش گفتم از مکر این دختره خبر دارم می‌دونم قصدش بهم زدن رابطه شماست. بیا صوری زنت و طلاق بده مثلا به عقد من دربیار که دختره بیخیال شه آخه میخواد بره خارج. وقتی ببینه تو و زنت جدا شدیم دیگه کاری به کارت نداره چون قصد اون فقط حرص و طمعه همین.

مرادی با رگ های گردنش که حسابی ورم کرده بود، دادی سر ارشا زد و گفت: همین الان گورت و گم می کنی میری بیرون دیگه هم تو این دانشگاه نبینمت ایزدی.

_ چیشد یهو آقای مرادی؟

_ مرادی و مرض. پسره بی آبرو تو خجالت نمی کشی؟ حیا نمی کنی؟ مردونگیت کجاست؟
من اگه جای مرتضی بودم زنده ات نمی زاشتم. حق میدم بهش که آنقدر عصبی باشه. تو انقدر احمقی که نمی دونی چه حرفی رو بزنی! برو بیرون..

_ اما آقای مرادی من...

_ برو بیرون ارشا همین حالا.

ارشا بدون خداحافظی و با یک لبخند گوشه لبش، اتاق را ترک کرد. مرادی سرش را روی میز گذاشت و خواست که مرتضی داخل اتاق شود.

_ می فهمم مرتضی.. می فهمم چه حالی داری پسر.

مرتضی سکوت کرد.

_ این پسره بی آبرو می خواد آبرو تو رو هم ببره. خوب امروز جلو دانشجویان رو سفید شد. فکرشم نمی کردم انقدر پست باشه.

مرتضی باز هم سکوت کرد. دلش آتش خون بود و دم نمی زد. این آتش لعنتی را تاب نیاورد و بغضش ترکید. لبانش را به دندان می گرفت تا این زخم قدیمی سر باز نکند‌ و داغش، دامنش را نگیرد. با بغض خداحافظی کرد و رفت..



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هشتاد_و_هفتم78⃣
#فصل_دوم ✌️🏻

صبح زود لیلی برخواست و بعد از خوردن شیر و برداشتن لقمه کوچکش به دانشگاه رفت. مرتضی آن روز دیر تر بیدار شد و او هم به محل کارش رفت.

لیلی سرکلاس استادی بداخلاق نشسته بود که بسیار سخت گیری و نکته سنج بود. در حین درس دادن لیلی هی پایش را تکان میداد و به اطرافش نگاه می کرد.
انگار اضطراب مرتضی را داشت.

_ کاش برای صبحانه بیدارش می کردم.. اصلا کاش نمیومد دانشگاه. اصلا حوصله استاد براتی رو ندارم. کاش بهش زنگ بزنم. یعنی رفته؟

ناگهان با صدایی از جا پرید.

_ خانم ریاحی؟

_ ب.. بله استاد؟

_ تو آسمونا سیر می کنی خانم.


بچه ها ریز خندیدند که لیلی گفت: ببخشید فکرم مشغوله یکم.

_ تو کلاس من جای هوای پرتی و مشغول شدن فکر نیست. مبحث مهمی رو دارم براتون درس میدم باید هواست کامل و شش دنگ اینجا باشه.

_ باشه.

استاد دوباره مشغول شد که ناگهان در کلاس با شدت باز شد و دانشجویی سراسیمه وارد شد. همه ترسیدند.

پسرک جوان درحال لرزیدن بود و هنوز هم می کرد.

_چه خبرته کاشفی؟ این چه طرز تو اومدنه؟ یه نمره ذچای بدم من به شما

_ استاد دارن هم و میکشن.

استاد از جا پرید و گفت: کی؟ کجا؟ چرا چرت میگی؟

_ استاد مگه صداشون و نمی شنوی تو حیاط ؟ بیاین بریم باید جداشون کنیم.

همه دویدند سمت حیاط. لیلی که دلش بیش از همه جوش می زد زودتر به حیاط رسید و با دیدن مرتضی که با قیافه داغون و لب پاره سر یکی داد می زد و از دستان چند نفر می خواست خلاص شود، جیغ خفه ای زد و دوید جلو.

_ مرتضی؟ مرتضی چیشده؟

مرتضی با شنیدن صدای لیلی گفت: تو ساکت شو لیلی.

سپس بیشتر تقلا کرد تا دستانش را آزاد کند اما نشد.

_ مرتیکه بی چشم و رو. کم بابای من برات گذاشت؟ کم بهت کمک کرد؟ کم دست تو و بابات و گرفت؟

لیلی طرف حساب مرتضی را نگاه کرد تا به ارشا رسید. حال دیگر مطمئنی شد که این دو با هم جنگ قدیمی دارند.

_ انقدر سرکوفت نزن بابا. تو و بابات جز بدبختی واسه فامیل هیچی نداشتین.

هرکس جلو می‌رفت تا آنها را جدا کند فایده نداشت. حراست در راه بود و دل لیلی مثل سیر و سرکه می جوشید.

_ ببین ارشا خدا شاهده به جون عزیز قسم میخورم این کار امروزت و یه جور تلافی میکنم. من مرد تلافی و انتقام نبودم اما این کارت این بار برات گرون تموم میشه. فقط صبر کن و ببین. صبر کن ارشا.

حراست رسید و هر دو را با خود برد. لیلی نگران دنبال همسرش رفت اما اجازه آمدن به او ندادند. گریه اش گرفته بود. از طرفی از این آبرو ریزی که شده بود شرمنده و ناراحت بود و از طرفی دیگر خوشحال بود که دیگر می تواند درباره رابطه یا دعوای این دو پسر عمو از مرتضی سوال کند. او تا به حال مرتضی را با این حال ندیده بود.

مانند ببری زخمی دلش می خواست جامه ارشا را بدرد و پیروز میدان شود. مرتضی اصلا آدم عصبی نبود اما انگار این موضوع داشت کم کم اخلاق او را هم عوض می کرد..



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هشتاد_و_ششم68⃣
#فصل_دوم ✌️🏻

_ آخ گردنم.

گردنش را ماساژ داد و چشمانش را باز کرد. از اینکه با لباس روی تخت خوابیده بود تعجب کرد. جعبه های کادو را بالای سرش دید و با دست به پیشانیش زد.

_ وای خدا.

سپس شروع کرد به صدا زدن.

_ لیلی؟ لیلی جان؟ لیلی خانومم؟

اما خبری از لیلی نبود. انگار رفته بود.مرتضی به سمت جعبه ها رفت و آن ها را باز کرد.

پیراهن و عطر از همان هایی بود ک استفاده می کرد. با لبخند جعبه دوم را باز کرد و با دیدن قاب کوچکی که در آن جا گرفته بود ذوق زده شد. آن را بوسید و قصد کرد که به محل کارش ببرد.

با به یاد آوردن قضیه دیشب و تولدش حسابی از دست خود عصبانی شده بود. او باعث شده بود حرف های ارشا در رفتارش اثر بگذارد و این همان چیزی بود که ارشا دنبال آن بود. با دلهره موبایلش را برداشت و با لیلی تماس گرفت اما جواب نداد.

حق داشت.. او واقعا حق داشت که دلخور باشد. حق داشت که جواب ندهد، حق داشت که دلگیر باشد.
با ناراحتی و با همان لباس های دیشب به محل کارش رفت. آن روز را بی حوصله گذراند و همش منتظر شب بود که به خانه برگردد.

اما وقتی برگشت لیلی خواب بود.در واقع خودش را به خواب زده بود تا علت نگرانی و دلخوری این روزهایش او را نبیند.

پلک هایش هی تکان می خورد و نمی گذاشت ذره ای نقشش را خوب بازی کند.
مرتضی که فهمیده بود لیلی خواب نیست، لبخندی زد و خم شد.
پیشانی اش را بوسید و برخواست تا لباس هایش را عوض کند. لیلی از بوسه مرتضی قرمز شد و پتو را روی سرش کشید. نمی خواست فعلا با او هم کلام شود.

صدای قرآن خواندن مرتضی را شنید و پتو را پایین تر آورد که صدایش را بهتر بشنود. از هر چه می توانست بگذرد از صدای قرآن خواندن مرتضی نمی‌توانست...

سوره توبه را می خواند. انگار که پشیمان بود اما برای لیلی هیچ فرقی نداشت چون اتفاقی که دیشب افتاده بود برای او غیر قابل جبران بود.
با صوت دلنشین قرآن کم کم چشمانش گرم شددو خوابش گرفت..

_ صدق الله العلی العظیم..

نگاهی به صورت معصوم لیلی انداخت و لبخند زد. دستانش را گرفت و بوسید.

_ تو بهترین هدیه خدایی واسه من.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هشتاد_و_پنجم58⃣
#فصل_دوم ✌️🏻


صدای کلید انداختن مرتضی را شنید و برق ها را خاموش کرد. مرتضی وارد شد و از خاموش بودن خانه تعجب کرد.

_ لیلی؟ کجایی؟ خوابیدی؟

لیلی چراغ ها را روشن کرد و با بادکنکی که ترکاند گفت: تولدت مبارک.

مرتضی هم شوکه شد و هم عصبانی. شوکه از این که تولدش را به خاطر نداشت و عصبانی از این که با ترکاندن بادکنک خاموش کردن خانه، او را ترسانده بود.

_ وای لیلی ترسیدم دختر.

لیلی خندید و به سمتش رفت.

_ تولدته ها. خوشحال نشدی؟

مرتضی که انگار هیچ ذوق و شوقی نداشت، گفت: بیشتر ترسیدم.

لیلی با ناراحتی نگاهی به مرتضی کرد و گفت: چیه؟ یعنی خوشحال نشدی برات تولد گرفتم سوپرایزت کردم؟ کیک پختم، ژله، لازانیا.. نگاه کن میزو ببین چه خوشگل تزئین کردم.

مرتضی بی تفاوت نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: دستت درد نکنه.

حالش از عصر گرفته بود و انگار نمی توانست خودش را خوشحال نشان بدهد. با لبخند کوچکی به اتاق رفت و لباس هایش را عوض کرد، اما همان طور که روی تخت نشسته بود به خواب رفت و سرش را روی بالش گذاشت.

لیلی هر چه منتظر مرتضی ماند، نیامد. به اتاق رفت و با دیدن جسم خسته مرتضی که روی تخت به خواب رفته بود، بغضش گرفت.
در اتاق را بست و به پزیرایی که تزئین کرده بود و میز قشنگش و شمع های روشن نگاه کرد. اشک هایش روان شد و ناخودآگاه روی مبل افتاد. دلش داشت مثل همان لازانیایی که داخل فر بود، می سوخت.

از این همه زحمت و آن همه بی توجهی. دلش می خواست سر مرتضی داد بزند و از او گلایه کند. از این که شب تولدش را این گونه خراب کرده بود. از این که به هیچ کدام از تزئینات و زحمات لیلی حتی نگاه قشنگی هم نینداخت.
فقط توانست گریه کند و خانه را جمع کند.
گریه کند و لازانیا سوخته را داخل سطل آشغالی بیندازد.
گریه کند و لباس هایش را عوض کند.
گریه کند و کادو ها را بالای سر مرتضی بگذارد و خودش را روی مبل بیندازد.
تا صبح خوابش نبرد و هزاران فکر از ذهن کوچکش عبور کرد.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هشتاد_و_چهارم48⃣
#فصل_دوم ✌️🏻


باعجله به سمت خانه رفت و در راه برای کادو، یک قاب عکس دو نفره خرید تا عکس بچگی و حال مرتضی را در آن بگذارد.
یک شیشه عطر سرد و پیراهن چهارخانه آبی رنگ با جعبه قرمز و مشکی متوسط خرید. پودر ژله و وسایل کیک هم خرید تا سریع کیکش را آماده کند.
به خانه که رسید کیک را آماده کرد و ژله هایش را در یخچال گذاشت. با همان وسایل محدود تزئیناتی انجام داد و کادو هایش را درون جعبه گذاشت. برای شام لازانیا درست کرد و برای شب، لباس قشنگی پوشید و خانه را با شمع هایی که داشت شمع آرایی کرد.

مرتضی آن شب اصلا حوصله هیچ نداشت و دلش می خواست به خانه زنگ بزند و بگوید که شام منتظرش نباشد اما نتوانست. ساعت نه از دفتر بیرون زد و به سمت خانه رفت. اتفاقات عصر را در ذهنش مرور کرد.

"ساعت شش عصر

_ خانم منشی؟ خانم منشی با شمام.

با صدای داد مرتضی از جا پرید و به سمت اتاقش رفت.

_ بله آقا بله؟

_مگه نگفتم تلفن وصل نکنین؟ چرا بعضی چیزا رو متوجه نمی‌شین خانم؟

_ مگه.. مگه چیشده؟

_ من مشغول پرونده مهمیم خانم. اونوقت شما تلفن این آقایی که اون دفعه هم گفتم وصل نکنین رو وصل کردین؟!

_ آخه آقا گفت...

_ غلط کرد گفت.

مرتضی ساکت شد و "لا الله الا الله" گفت. از دست حرف های ارشا عصبی شده بود و تلفن را روی میز پرت کرده بود.
به منشی گفت: برو بیرون خانم.

_ چشم.

روی میز نشست و دستانش را به سرش گرفت. به حرف های ارشا فکر کرد.

_ سلام علیکم شازده عمو. چطوری؟

_ سلام. ممنون.

_ چیه باز سنگین حرف میزنی؟ زنگ زدم یه چیزی بگم.

_ چرا دست از سرم برنمی‌داری ارشا؟

_ من خیرت و می خوام پسر عمو. ببین این دختره داره یه کارایی می‌کنه. هی دور و بر خانومت میپلکه دو تو دانشگاه. بهش بگو حواسش باشه این دختره خیلی مارموزه ها.
بهم بگو تو اصلا فهمیدی عاشقت بوده؟ نفهمیدی دیگه. پس بدون یه کارایی می کنه که خانومت بدون این که بفهمه ازت دل زده بشه.

_چرا اینا رو به من میگی؟

_ چون تو شوهرشی. برات باید مهم باشه. نیست؟

_ به حرفات اعتمادی نیست.

_ می تونی خانومت و امتحان کنی. ببینی حرف من راسته یا نه!
پسر عمو من بد تو رو نمی خوام باور کن.

_ باور نمی کنم. تو کی راست گفتی که دفعه دومت باشه؟ قطع کن دیگه هم زنگ نزن. این طرفا هم پیدات نشه.

_ باشه هر طور مایلی خداحافظ.

_ بسلامت."



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هشتاد_و_سوم38⃣
#فصل_دوم ✌️🏻


_به به شهرزاد خانم. چطوری؟

شهرزاد خوشحال و خندان دست به دست دراز شده لیلی داد و گفت: خوبم تو چطوری؟ زندگی متاهلی خوش می گذره؟

_ الحمدالله خوبه. شما چه می کنی؟ خوشحالی خبریه؟

_ نه چه خبری؟

_ گفتم شاید خاستگاری، نامزدی چیزی داری که آنقدر فرق کردی و خوشحالی.

_ نه عزیزم. مگه آدم حتما باید ازدواج کرده باشه که خوشحال باشه و بخنده؟ آتلیه زدم و هفته دیگه راهی کیش میشم. نمایشگاه عکسام و زدم تو کیش قراره ازش بازدید بشه.

لیلی ذوق کرد و گفت: وای چقدر خوب! عالیه دختر آفرین.

_ آره دیگه خلاصه سرم شلوغه. راستی تو هم بیا با من بریم. پنج روزه میریم خوش می گذره.


لیلی دستی به شانه شهرزاد زد و گفت: نه فکر نکنم مرتضی بیاد.

_ چرا؟ خب می خوای من باهاش حرف بزنم؟ شاید راضی شد.

_ نه می‌دونم نمیاد.

_ خب پس بیا تنها بریم.

_ نمی تونم مرتضی رو تنها بزارم.

_ اوه شوهر زلیل بابا پنج روز ولش کن بیا بریم عشق و حال به یاد جوونی و مجردی.

لیلی چادرش را مرتب کرد و با جدیت گفت: نه شهرزاد جان من الان شرایط قبل از ازدواج رو ندارم. من متاهل و متعهدم.
برای زندگیم برنامه دارم و مسئولیت قبول کردم نمی تونم ول کنم زندگیم و بیام با تو کیش. شاید شوهرم بزاره اما من نمی تونم متاسفم. ان شالله بهت خوش بگذره و همیشه موفق باشی.

شهرزاد دهنش را کج کرد و گفت: هر طور مایلی. خب من برم که کار دارم با اجازت لیلی جون خداحافظ

با لحن بد و زننده شهرزاد، لیلی را آزار داد. با اخم هایی درهم به سمت سلف رفت و قهوه ای سفارش داد.
نشست و منتظر آماده شدن قهوه اش شد. حسابی فکرش مشغول حرف های شهرزاد و حال عجیبش شد.

موبایلش زنگ خورد و جواب داد.

_ سلام مامان جون. خوبین؟

_ سلام دختر نازم خوبم تو خوبی مامان؟ بی وفا شدی سر نمی زنی به ما.

_ قربونتون بشم. شما چطورین؟ بابا خوبه؟
وای مامان بخدا پریروز اون جا بودم.

_ باید هر روز خونه ما باشی. فهمیدی؟

_ چشم. اگه وقت بکنم هر روز میام بخدا. اصلا چرا شما نمیاین؟ خب من دانشگاه دارم، درس دارم، کارای خونه هست باور کنین نمی رسم.

_ شوخی کردم خوشگلم. دانشگاهی مامان؟

_ آره چطور؟

_ واسه تولد آقا مرتضی می خوای چیکار کنی؟

_ چی؟ تولد مرتضی؟ مگه امروز چندمه؟

_ خوابی دختر؟ امروز سومه.

لیلی با دست آرام به گونه اش زد و گفت: خاک به سرم.

_ چیشد؟

_ من یادم نبود مامان وای خدا حالا چیکار کنم؟

_ بهترین کاری که به نظرت میرسه انجام بده عزیز مامان. کلاست تموم شد برو یک پیراهنی، عطری، ساعتی چیزی بخر بعدم برو خونه یک کیک خودت درست کن یه جشن کوچیک دو نفره بگیرین از همه چیز ارزشش بیشتره.

_ ممنون مامان جون که به یادم انداختین. من برم دیگه سلام به بابا برسونین خداحافظ.

_ در پناه خدا دخترم..



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هشتاد_و_دوم28⃣
#فصل_دوم ✌️🏻


در اتاق را آهسته باز کرد و به چهره غرق در خواب لیلی نگاه کرد. کنارش نشست و پشت دستش را نوازش وار روی گونه اش کشید. کمی تکان خورد که مرتضی عقب کشید.
زیر لب گفت: نمی زارم هیچی بینمون فاصله بندازه خانومم. تو مال خودمی و نمی‌زارم کسی ازم بگیرتت.
دستش و قلم می‌کنم کسی رو که بخواد همچین غلطی بکنه.

لیلی عمیق در خواب بود و فقط گاه گاهی تکان می خورد یا دستانش را تکان می داد. مرتضی لباس هایش را عوض کرد و چای ساز را روشن کرد. با خستگی چای را نوشید که صدای اذان شنید.

وضو گرفت و قامت بست. دلش می خواست این بار تنها نماز بخواند و کمی با خدایش درد و دل کند.
نمازش که تمام شد صدایی را از پشت سرش شنید.

_ قبول باشه.

مرتضی بدون آنکه برگردد گفت: قبول حق باشه خانوم.

_ چرا تنها نماز خوندی بی معرفت؟
_ یه بار حالا خواستیم با خدای خودمون خلوت کنیم. دست از سرمون برنمی‌داری وروجک؟

_ نوچ منم باید بدونم به خدا چی میگی.

_ عه شاید شخصی باشه.

لیلی اخم هایش را در هم کرد و روبروی مرتضی قرار گرفت. با لحنی طلبکارانه گفت: من و تو هیچ چیز پنهون ازم نداریم مرتضی. باید هر چی به خدا میگی به منم بگی.

مرتضی خندید و گفت: چشم خانوم میگم بهتون فعلا بیاین نمازتون و بخونین.

لیلی وضو گرفت و نمازش را خواند. یک سوره از قرآن را مرتضی با قرائت خواند و لیلی خط برد. از قرآن خواندنش لذت می برد و آرامش می گرفت.

_ ممنون که با صدات آرومم کردی مرتضی.

مرتضی لبخند مهربانی نثار صورت همسرش زد و گفت: خواهش می کنم عزیزدلم. قابلی نداشت فقط یه جایزه می خوام.

لیلی ریز خندید و گفت: مثل همیشه؟

_ اوهوم.

لیلی لپش را جلو آورد و مرتضی آرام گونه اش را بوسید. انگار آن شب با نماز و قرآن خودشان را آرام کرده بودند اما هر کدامشان در دل غوغایی برپا داشتند.
می ترسیدند از اتفاقاتی که غیر ممکن نبود.


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هشتاد_و_یکم18⃣
#فصل_دوم ✌️🏻


_ الو؟ مرتضی؟ کی میای آقایی؟

_ سلام لیلی. امشب یکم کار دارم خانوم. تو بخواب من باید رو یک پرونده کار کنم دیرتر میام.

_ خب بیارش خونه.

_ کارش دفتریه بیارم خونه اذیت میشم حواسم باید جمع باشه.

_ خب باشه. ساعت چند میای؟

_ گفتم که بخواب گلم من کلید دارم میام. بازم ببخشید.

_ عیب نداره عزیزم مواظب خودت باش. شب بخیر.

_ درا رو قفل کن عزیزم. شبت قشنگ.


از اینکه مجبور بود بخاطر ارشا و فکری که در سرش انداخته بود به همسرش دروغ بگوسد، از خود بیزار بود.
قول داده بود هیچوقت دروغ نگوید، بنابراین مشغول کار با پرونده ای شد که وقتش را تا ساعت یک شب گرفت. وقتی مطمئن شد که لیلی خوابیده، راه افتاد و به سمت خانه حرکت کرد.

دلش برای پدرش تنگ شده بود. دلش می خواست مثل گذشته ها یک دل سیر با او حرف بزند و پدرش او را راهنمایی کند.
اما گاهی نمی توانست همه چیز را به او بگوید. انگار با او کمی غریبه شده بود و احساس راحتی نمی کرد.فاصله ای که بینشان افتاده بود را حس می کرد.

با پدرش تماس گرفت.حدس می زد که بیدار است و قرآن می خواند. چند بوق زد تا برداشت. کنار بزرگراه ایستاد تا راحت حرف بزند.

_ سلام بابا.

_ سلام مرتضی جان. خوبی بابا؟ سلامتی؟ خانومت خوبه؟

_ خوبیم شما خوبین؟

_ الحمدالله. چی شده مرتضی بابا این موقع شب زنگ زده. لیلی خوابیده؟

_ من بیرونم بابا دارم از دفتر برمی گردم. گفتم با شما تماس بگیرم و حرف بزنم تا یکم.. یکم آروم شم.

_ چی شده پسرم؟

با بغضی که در گلو و حلقه اشکی که در چشم داشت، گفت: این روزا دلم آروم و قرار نداره بابا. می ترسم از این که زندگیم از هم بپاشه. یه چیزایی دیدم و شنیدم که... به هول و هراسم انداخته.
می دونی بابا؟ من.. یکم حس می کنم کم آوردم.

_ چرا همچین فکری می کنی؟ مرتضای من اهل این فکرا نبودا. مرتضی ایزدی با اراده جلو رفت ، زن گرفت ، خانواده تشکیل داد ، کارش و راه انداخت و به امید خدا خوب پیش رفت. چی شده یهو این فکرا به سرت زده.

_ یه زمزمه هایی شنیدم..مبنا بر این که... می خوان فتنه بندازن تو زندگیمون.

آقا رضا بدون آن که سوالی از شخص مورد بحث بپرسد، گفت: بابا جون اونی که فتنه می ندارن شیطونه. نزار شیطون وارد زندگیتون بشه. شیطون می‌تونه هر چیزی باشه. زخم چشم، حسادت، چشم و هم چشمی و هر چیز دیگه.
مواظب باش که خانومت.. احساس کمبود نکنه. تو توکل کن به خدا و زندگیت و بسپار به خودش، بعد با خیال راحت به زندگیت بچسب.

_ چشم بابا. ممنون مثل همیشه حالم و خوب کردین.

_ مراقب خودت و خانومت و زندگیتون باش پسرم. زودم برو خونه، لیلی تنها نمونه.

_ چشم. به مامان سلام برسونین. خداحافظ.

_ تو هم به دخترم لیلی سلام برسون. خدا نگهدارت باشه پسرم.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
Ещё