🌺

#قسمت_بیست_و_سوم
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@ChAdOrIhAy_BaRtArПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_بیست_و_سوم

✍🏻چادر را با اکراه می اندازم روی زمین ولی هنوز دو دلم یاد حرف های افسانه می افتم " مگه یه چادر سر کردن چقدر سخته که اینهمه بخاطرش تو روی منو بابات وایمیستی ؟ تو از بس لجبازی روز به روز داری بدتر می شی و اگه اینجوری پیش بری آخرش آبروی این بابای مریضت رو می بری ! حالا من به درک ، بیا به دین و ایمون داشته و نداشته ی خودت رحم کن و وقتی مهمون میاد خونه یکم خودتو جمع و جور کن حداقل بخدا انقدرام که تو سختش می کنی بد نیستا !"
تمام سال های گذشته انقدر این ها را شنیده بودم که مغزم پر بود اما حالا فرشته خواهش کرده بود ، لحنش شبیه توپیدن های افسانه نبود ، اینجا همه چیز آرامش دارد فقط کاش شهاب نبود !
روسری ام را گره می زنم و چادر را بر می دارم ، توی هوا بازش می کنم و غنچه های ریز و درشت مخملی اش دلم را می برد جلوی آینه می ایستم و به خود نیمه محجبه ام لبخند می زنم ! نمی دانم خودم را مسخره کرده ام یا نه
با آثار آرایشی که هنوز از صبح مانده و موهایی که از زیر روسری به بیرون سرک کشیده اند ،چادر سر کرده ام !
دوست دارم عکس العمل شهاب را ببینم ، شیطنت وجودم بالا می زند در را باز می کنم و راه می افتم به سمت آشپزخانه صدایشان را می شنوم :
_چرا زود اومدی ؟
+یه قرار داشتم بهم خورد ، چقدر خودتو تحویل می گیری
_پس چی !
+چرا سبزی خوردن نداریم ؟
_آخه بی کلاس مگه با سالاد ماکارانی کسی سبزی می خوره ؟
+بی کلاس اونیه که سالادش مزه ی ماست میده بجای سس سفید
و بلند می خندد ، من هم می خندم ! چون نظر خودم هم همین بود با ورودم به آشپزخانه غافلگیرش می کنم
خنده اش جمع می شود ، نگاه متعجبش بین من و فرشته تاب می خورد .بعد از چند ثانیه تازه به خودش می آید، بلند می شود و با متانت سلام می کند ،انگار نه انگار یک دقیقه پیش مشغول شوخی کردن بود !
جوابش را می دهم ، چادر از روی سرم سر می خورد ، محکم زیر گلویم می چسبمش . یاد بچگی ها می افتم و شاه عبدالعظیم رفتن و چادرهای دم حرم
_نگفتی مهمون داری که مزاحم نشم
+امان ندادی که قربونت برم ! پناه جون رو به زور برای ناهار نگه داشتم
_بله ... خوش اومدن
زیرلب مرسی می گویم و می نشینم . او اما هنوز ایستاده ،دستی به صورتش می کشد ، فرشته می پرسد :
+پس چرا نمی شینی داداش؟
حرصم می گیرد ؛ فکر می کنم که حتما باز می خواهد فرار کند از دهانم می پرد :
+فرشته جون حتما آقای سماوات باز تماس کاری دارن !
و عمدا فامیلی اش را غلیظ می گویم انگار مردد است ، سکوت کرده ایم و من زیر چشمی نگاهش می کنم تا به هر تصمیمی که می گیرد نیشخند بزنم !
اما در کمال تعجبم سر جایش می نشیند

📝نویسنده: الهام تیموری


@chadorihay_bartar
#رمان_حورا🦋

#قسمت_بیست_و_سوم


وارد خانه ڪه شدند،مهرزاد با آن ها روبرو شد.
آن گونه ڪه مادرش دست حورا را گرفته بود مشخص بود مے خواهد بلایے سرش بیاورد. اما چه بلایے سر یک دختر بالغ دانشجویے مے توانست بیاورد؟
دیگر نمے توانست ڪتڪش بزند یا در انبارے مخفیش ڪند.
دیگر نمے توانست از غذا و خوراڪے محرومش‌ڪند.
دیگر نمے توانست گوشش را بڪشد.

فقط مے توانست به او توهین ڪند ڪه با نگاه ڪردن به چشمان خیس حورا میتوانست بفهمد ڪه زخمش را زده است.

اےن دفعه جرئت ڪرد و جلو رفت.
بخاطر عشق باید همه ڪار مے ڪرد. ڪار هایے ڪه تا ڪنون نمے توانست انجام دهد.

_چیڪارش دارے مادر من؟
مادرش او را ڪنار زد و گفت:باز تو دخالت ڪردے مهرزاد؟ گم شو برو تو اتاقت.

_مادر من ولش ڪن. مگه بچه ده ساله است ڪه اینجورے دستشو گرفتے و مے ڪشیش؟
حورا نگاهے از روے ناراحتے به مهرزاد انداخت و دلش به حال خودش سوخت.
که از ابتدا نمے توانست ڪارے ڪند و روے حرف زن دایے اش سخنے بیاورد.
اما حالا مهرزاد داشت از او دفاع مے ڪرد.

یاد حرف مهرزاد در۱۶سالگے اش افتاد. چه قدر ساده و زود باور بود ڪه حرف پسری۱۹ساله را باور ڪرده بود.

_گفتم برو ڪنار. این دختر باید ادب بشه تا بفهمه تو این خونه زندگے ڪردن قوانین داره.

اخم هاے مهرزاد در هم رفت و گفت:اگه قانون داره براے همه قانون داره. نه فقط حورا.

_عه عه پسر تو میدونے این ورپریده چیڪار ڪرده؟

حورا به سخن امد:زن دایے به خدایے ڪه مے پرستمش و تنها یار و همدم منه قسم ڪه اون هدے بود نه ڪسے دیگه. اصلا زنگ بزنین ازش بپرسین.

_هه بهش گفتے دختر جون من ڪه ساده نیستم.

مهرزاد با خود گفت:مامان داره تهمت بدے به حورا میزنه. او دخترے نیست ڪه سوار ماشین مرد غریبه بشه. سوار ماشین من ڪه شد داشت از خجالت آب مے شد اونوقت...

_مامان!
خورا همچین ڪارے نڪرده.

_عه تو از ڪجا میدونی؟نڪنه تو هم هم دستشی؟

_مامان این عینک بد بینے رو از چشمات دربیار خواهش مے ڪنم. دخترت چند روزه با تیپ و فیاقه افتضاح تو خیابون مے گرده و معلوم نیست چه غلطے مے ڪنه ڪه هیچڪس خبر دار نیست. اونوقت شما..

با انگشت اشاره به حورا اشاره ڪرد و گفت:حورا رو متهم مے ڪنین؟

#نویسنده_زهرا_بانو

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_بیست_و_سوم

وقتی برگشتم پیش بقیه،زهرانبود.بی تفاوت نشستم کنارعمو و به دوربینم ور رفتم.
عمو زد به شونه ام و گفت:آقاکارن یک عکسی از ما نمیگیری با دوربینت؟
عکسای قبلی رو با گوشیم گرفتم و برای همین تصمیم گرفتم این عکسو با دوربین بگیرم که بعد چاپ کنم.
همه رو جمع کردم کنترهم ایستادن.زهراهنوز هم نبود و غرورم اجازه پرسیدن نمیداد.ازشون دوتاعکس گرفتم و گفتم حتما چاپ میکنم براتون.
انقدر چیزی خورده بودیم که جا برای شام نداشتیم.بیخیال جگر شدیم و راهی خونه شدیم.بعد خداحافظی،هرکس سوار ماشین خودش شد و راه افتادیم.و هنوز هم زهرا نبود.بودن نبودنش مهم نبود برام اما انگار کمبودش حس میشد.
کنار اون دوتا دخترعمو جلف و سبک سرم،برای زهرا احترام زیادی قائل بودم.
هنوز هم درگیر جواب کوتاهش بودم که درپاسخ سوالم داد
"چون عاشقم"
عاشق کی بود یعنی که چادر سر میکرد؟عشقش بهش گفته بود چادر سرت کن؟نمیدونم بیخیال چندان مهم نیست.
خیلی زود رسیدیم و منم یک راست رفتم سمت اتاقم و از خستگی بیهوش شدم.
صلح روز بعد با یک دوش آب گرم،صبحمو آغاز کردم که حسابی سرحالم کرد.صبحونه مفصل مادرجونم بهم چسبید.قرار بود امشب همگی باهم بریم شهر بازی.من ازشهر بازی خوشم نمیومد بچه گانه بود اما دوست داشتم این موردم تو ایران تجربه کنم.
تاشب ازخونه رفتم بیرون و برای خونه و کار یه کارایی انجام دادم که خداروشکر ثمره بخش بود.خیلی روحیه گرغتم و خوشحال و خندون برگشتم خونه.دم در،مادرجون نذاشت برم تو و سریع سوار ماشینم کرد گفت:دیرشد پسرم زود باش.
خان سالار هم که اومد،راه افتادیم طرف شهربازی.از دور نمای قشنگی داشت اما شهر بازی اینجا کجا و شهربازی فرانسه کجا!؟
میدونستم زهرا نیومده چون سوارشدن تو این وسایلا با چادر سخت بود اما درکمال تعجب زهرا اومده بود و با شوق و دوق سمت وسایل میرفت تا سوار بشه‌.

#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃