#ترجمه_داستان_کوتاه_شوک_قیچی🆔 @CTAFJ#قسمت_اولیوسف سلمانی مثل پروانه میگردد و چرخ میزند.
دور سر مشتری میگردد و چرخ میزند، مشتری چهارده سالهی نوجوان، چالاک و پرمو، با سر بزرگ و سبیل کم زیر بینی افتادهی دراز عقابی.
یوسف قیچی را به دست راست دارد و شانه را به دست چپ.
قیچی تیغههای بلندی دارد که با صدایی تندوتیز و آهنگین به هم میخورند؛ گویی که فولاد بر فولاد بوسه می زند. شانه سفید است و البته سفید بوده است، با دندانههای بلند که تهشان کثیف است و بین انگشتان یوسف و سر نوجوان، بهگونهای چالاک و حرفهای جابجا میشود.
پیشبند نخی سفید سهلانگارانه دور گردن مشتری پیچیده شده؛ طوریکه مو به پشت و گردن مشتری ریخته و بیم کلافگی و خارش میرود.
سر مشتری خمیده و پشت گردنش پهن و عریض است و چشمانش به پارچهی پهنشدهی سفیدی دوخته شده که بر سینه و رانهایش کشیده شده است.
نوجوان لحظاتی احساس کلافگی کرد و لحظههایی چند مشغول تعقیب طرههای موی سیاه زغالی شد که حلقه حلقه و گره گره روی پارچهی نخی سفید پخش میشد. تناقض بدجور به چشم میزد. موی سیاه زغالین و پارچه سفید برفی.
انگشتان یوسف مشغول چیدن و بریدن بود و ماشین اصلاح مثل کِرم بر پس گردن نوجوان روان بود و ریشهموهای فرخوردهی زیر گودی پشت گردنش را میکَند.
زندگی یوسف سلمانی، محدود به فضای بین آینه و سر مشتری بود. فضایی نیم متری یا کمتر که سهم مقدر روزانهاش برای کار کردن و نگریستن بود.
ماموریت اصلی او در زندگانی دنیا، پیرایش موی دیگران بود و از همین پیرایش، فراوان یاد گرفته بود.
یاد گرفته بود که بعضی سرها شبیه پای انسان یا در بهترین حالت شبیه کفش است.
آموخته بود که برخی سرها به کیسههای طلا میمانَد. سرهایی پُرپَهنا و تهی و سرهایی سنگینبار از حکمت و رنج.
و از این سر تا آن یک، قیچی میچید و میچرخید، از هم برمیجست و به هم میپیوست و بیتوجه به هدفش از هم دور میشد، اینکه سر مشتریان را صاف کند یعنی همه را مثل باغ هرس شده یکدست بیمو و شبیه آدم کند.
ادامه دارد...
ترجمه:
#فاطمه_جعفری♐️ https://t.center/CTAFJ