#ترجمه_داستان🆔 @CTAFJ🔹#داستان_کوتاه_وجه🔸داستانی از
#احمد_الخمیسی🔹ترجمهی
#فاطمه_جعفریسوار بر «مینیبوسی» راهی محل کارم شدم و درآنحال سرشار از آرزوهایی بودم که نور صبحگاهی در جان برمیانگیزد. روی صندلی پشت راننده نشستم. روزنامهای بیرون کشیدم و بازش کردم. با حرکت ماشین، حروف جلوی چشمان ضعیفم روی هم لغزیدند. روزنامه را بستم. به چهرهای زل زدم که در آینهی کوچکِ سمت چپ راننده دیدم. با شوروهیجان، برنامههای این ماهم را مرور کردم. تعمیر اثاث اتاق خواب را تمام میکنم و آپارتمان را رنگ میزنم. آباژور جدیدی میخرم تا شبها زیر نورش مطالعه کنم. ترجمهای را که شروع کردهام، تمام میکنم و کتاب را تحویل میدهم. حداکثر ظرف یک هفته، سفری به اسکندریه میکنم. به دیدن حنان میروم. با هم در خیابان صفیه زغلول، گشت میزنیم. دوباره برایش قسم میخورم که تحت هر شرایطی، فقط عاشق او خواهم بود. هیچچیز نمیتواند مانع آرزوها و ارادهی آهنین شود.
🆔 @CTAFJبه آینهی سمت چپ راننده نگاه کردم. دوباره آن چهره را دیدم. چشمهایم را تنگ کردم و در او دقیق شدم. چهرهی پیرمردی فرتوت که چینوچروکهای عمیقی دور چشمهایش بود. چه تأسفبار! چگونه وضع آدم به چنین ناتوانیای میرسد؟
سعی کردم صورت راننده را دید بزنم تا ببینم این چهرهی اوست که نتوانستم. به صورت مسافر کناریام نگاه کردم. نه. شبیه چهرهای نیست که در آینه میلرزد. سینهام را جلو بردم و چشمهایم را به آینه نزدیک کردم. بادقت به آن چهره نگریستم و او را شناختم. چهرهی من بود.
از «مینیبوس» بهآرامی و درحالی پیاده شدم که دستم را به پنجرهی در تکیه داده بودم. در خیابان ایستادم. احساس کردم خستگی روی کف پا و ساق پاهایم نشست. خودم را بهکندی به سمت دیگر کشاندم. همانجا ایستادم تا نفسی تازه کنم.
☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
@piaderonewshttp://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2373🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید
👆👆👆اثر:
#أحمد_الخمیسيترجمهی:
#فاطمه_جعفری♐️ https://t.center/CTAFJ