عمار*مطالبه گری آلاردوکیکاور*

#داستانی
Канал
Логотип телеграм канала عمار*مطالبه گری آلاردوکیکاور*
@Ammar_alardПродвигать
265
подписчиков
9,15 тыс.
фото
835
видео
491
ссылка
کانال عمار به همّت جوانان فعال ودغدغه مند جهت مطالبه خواسته های به حق مردم آلارد، پرندک، کیکاور، آبشناسان و شهرک خانه تشکیل گردیده است. (شهرستان رباط کریم) ارتباط با ادمین 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @MOHSENNORI_72 🚩 سوژه های داغ خود را برای ما ارسال کنید.
#داستانی #فوق #العاده #زیبا
#نشر #واجب

خیانت کار یا امانت دار

مردی در بغداد زندگی می کرد که کارش امانتداری بود، اما در باطن، مردی دورو و ریا کار بود. او خود را مسلمان و درستکار نشان می داد تا امانتهای مردم را بگیرد و به آنها خیانت کند. همیشه خود را طلا نشان می داد در حالی که از مس هم کمتر بود.

روزی مردی از خراسان به زیارت خانه خدا می رفت. وقتی که به بغداد رسید، پول های خود را پیش آن مرد به امانت گذاشت و به مکه رفت.

وقتی که از زیارت بر می گشت، دزدها به کاروان حمله کردند و همه دار و ندارشان را بردند. مرد حاجی به بغداد آمد و پیش مرد امانتدار رفت تا امانتی خود را بگیرد.

امانتدار گفت: « مگر دیوانه شده ای مرد؟ گمان می کنم آفتاب داغ به سرت زده و عقلت را بخار کرده! کدام امانت؟ »

حاجی هرچه گفت و هرچه التماس کرد، فایده ای نداشت. عاقبت پیش یکی از دوستان خود رفت و ماجرا را تعریف کرد. آن دوست گفت: « دوای درد تو پیش ابوحنیفه حاکم همین شهر است. برو از او کمک بگیر؛ او مردی داناست و مطمئن باش که پولهای تو را پس می گیرد. »

حاجی پیش حاکم رفت و درد دل خود را گفت. حاکم گفت: « امروز برو و فردا بیا تا فکری برایت بکنم. » مرد حاجی تشکر کرد و رفت.

ابوحنیفه بلافاصله یک نفر را فرستاد تا آن مرد خیانتکار را بیاورند. وقتی مرد امانتدار آمد، حاکم گفت: « حاکم بزرگ، امیرالمؤمنین از من خواسته است که قاضی بغداد باشم، اما من دوست ندارم قاضی باشم. او هم گفته اگر تو قبول نمی کنی، کس دیگری را معرفی کن. من هرچه فکر کردم دیدم هیچ کس بهتر از تو نیست. می دانم که تو مرد درستکاری هستی و به امانتداری معروف هستی. اگر موافق باشی حکمی بنویسم و این شغل مهم را به تو بدهم.»

امانتدار خیانتکار که با شنیدن این حرف ها، از شادی نمی دانست چه کار بکند، گفت: « باشد قبول می کنم. »

حاکم گفت: « بسیار خُب، اما برو و خوب فکرهایت را بکن و فردا بیا. اگر عقیده ات عوض نشده بود، می گویم که فوری حکم را بنویسند. »

آن شب امانتدار از شادی خوابش نبرد. اول صبح به راه افتاد و به خانه حاکم رفت. حاجی هم در همان موقع به او رسید و هر دو پیش حاکم رفتند و سلام کردند. امانتدار با دیدن حاجی، ترسید که مبادا خیانتش آشکار شود و شغل قضاوت را از دست بدهد. این بود که بی معطلی گفت: « ای حاجی کجایی؟! دیروز در به در، به دنبالت می گشتم. به یادداشت های خودم نگاه کردم و اسم تو پیدا شد. یادم آمد که تو هم امانتی پیش من گذاشته بودی. زودتر بیا و امانت خود را بگیر که در این مدت از بابت آن خواب و قرار نداشتم. گفتم نکند اتفاقی برای تو یا من بیفتد و حق به حقدار نرسد. »

حاجی که به خواسته اش رسیده بود، دیگر حرفی نزد. ابوحنیفه گفت: « امانت او را برگردان تا با هم صحبت کنیم. » امانتدار، کسی را فرستاد تا کیسه پول حاجی را بیاورد، بعد آن را در حضور حاکم به مرد حاجی دادند. وقتی که حاجی امانت خود را گرفت، ابوحنیفه گفت: ‌« ای خیانتکار! حالا که امانت این حاجی را پس دادی به سلامت به خانه ات برگرد. قصد من این بود که حق این مسلمان به دستش برسد که رسید. از اول هم می دانستم که تو مردی خیانتکار هستی، امروز به چشم خود دیدم، تو نمی توانی قاضی مردم باشی. »

این خبر با سرعت در بغداد پخش شد و همه مردم فهمیدند که آن مرد، امانتداری خیانتکار است. طولی نکشید که او را از بغداد بیرون کردند و روز به روز فقیر تر و بیچاره تر شد.

ورود👇👇👇

🆔 @Ammar_alard
#داستانی #کوتاه
#فوق #العاده #زیبا #حتما #بخونین

🔹رای هایی که زمان انتخابات ازمردم به امانت گرفته شد.

🔹خیانت در امانت بی پاسخ نمیماند.

پیرمرد خسته از رنج سفر برای باز پس گرفتن امانت خود به دکان مرد عطار رفت و پس از سلام و علیک امانت خود را طلب کرد. مرد عطار اما به سردی پاسخ او را داده و ادعا کرد نه او را می شناسد و نه امانتی از او گرفته است. پیرمرد که گمان می کرد مرد عطار او را بجا نیاورده است مجدداً خود را معرفی نمود؛

اما هر چه او بیشتر اصرار می کرد امتناع مرد عطار بیشتر می شد. پیرمرد که تازه فهمیده بود چه بر سرش آمده به ناچار دکان عطاری را ترک کرد. در راه به سالهایی می اندیشید که سخت کارکرده و حاصل تلاش خود را اندوخته بود تا در دوران کهولت و ناتوانی از آن استفاده نماید. همچنان که ناامیدانه تلاش می کرد راهی برای حل مشکل خود بیابد بهلول را دید.

بهلول علت گرفتگی و پریشانی پیرمرد را جویا شد. پیرمرد هر چه را که بر او گذشته بود برای بهلول تعربف کرد. بهلول بعد از اندکی اندیشید از پیرمرد خواست تا کمی پس از رفتن او به دکان عطاری به سراغ مرد عطار بیاید و سراغ طلب خود را بگیرد. بهلول به دکان مرد عطار رفت. سر صحبت را با مرد عطار گشود و او را در جریان گنجی گذاشت که در حین کندن خانه کهنه اش یافته بود.

مرد عطار از بهلول خواست که گنج را به امانت به او بسپارد تا برایش نگه دارد. در همین اثنا پیرمرد وارد و امانتش را طلب کرد. مرد عطار که می دانست اگر منکر به امانت گرفتن کیسه زر پیرمرد شود، اعتماد بهلول را از دست می دهد به ناچار و با تظاهر به امانت داری کیسه پیرمرد را به او تحویل داد.

عطار طمع کار حالا منتظر بود تا کوزه گنج بهلول را تحویل بگیرد؛ بهلول اما که دیگر کاری نداشت از همان راهی که آمده بود بازگشت. مرد عطار تازه فهمید خیانت در امانت بی پاسخ نمی ماند.

#نشر #واجب

ورود👇👇👇

🆔 @Ammar_alard
#داستانی #پر #معنا

روزی در یک مراسم مهمانی دست یک پسر بچه که در حال بازی بود در یک گلدان کوچک و بسیار گرانقیمت گیر کرد.
هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید.
اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانست دست پسرش را از گلدان خارج کنند.
همه بزرگان حاضر در مراسم دور او جمع شده بودند و سعی در کمک به او را داشتند.
در نهایت پدر راضی شد گلدان گران قیمت را بشکند تا دست کودک خود را آزاد کند.
ناگهان فکری به سرش زد و به پسرش گفت:
دستت را باز کن، انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت دستت بیرون میآید.
پسر گفت: "می دانم اما نمی توانم این کار را بکنم."
پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید: "چرا نمی توانی؟"
پسر گفت: "اگر این کار را بکنم سکه ای که در مشتم است، بیرون می افتد."
شاید شما و همه حاضران در مهمانی به ساده لوحی آن پسر خندیدید اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم می بینیم
همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم ارزش چنان می چسبیم که ارزش دارایی های پر ارزشمان را فراموش کرده ایم.
آن گلدان با ارزش و گرانقیمت نماد عمر ماست
و آن سکه بی ارزش نماد زندگی مادی و بیهوده ماست
و آن کودک نماد فکر کوتاه اکثر آدمهاست
و آن مراسم مهمانی نماد دنیاست.

#عمار #آلارد.

@motalebeh_robatkarim
#داستانی #زیبا
به چه کسی بایداعتماد کرد؟

مارها قورباغه‌ها را می خوردند و قورباغه‌ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه‌ها علیه مارها به لک لک‌ها شکایت کردند. لک لک‌ها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه‌ها از این حمایت شادمان شدند.

طولی نکشید که لک لک‌ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه‌ها !!! قورباغه‌ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند! عده ای از آنها با لک لک‌ها کنار آمدند و عده‌ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.

مارها بازگشتند ولی این بار همپای لک لک‌ها شروع به خوردن قورباغه‌ها کردند! حالا دیگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند. ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است ! اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان؟

رساله دلگشا - عبید زاكانی


@motalebeh_robatkarim
#داستانی #زیبا
مسئولی که برای رسیدن به مقاصدشخصی وبی ارزش دست به هرکاری میزند.

#تمثیل #مثل:
برای یک دستمال قیصریه ای را آتش می زند!

این مثَل در مورد افرادی به كار می رود كه از روی هوای نفس ، برای به دست آوردن چیزی دست به كاری زنند، كه ضرر و زیان هنگفتی به دیگران وارد می شود...

پسری پیش مردی كه دكانپارچه فروشی داشت كار می كرد. این پسر كه هنر نداشت و كاری بلد نبود، یك وقت به سرش می زند كه زن بگیرد. هر طوری بود برایش دختری پیدا كرده و به اسم او كردند، یك روز پارچه فروش، دكانش را به پسر سپرده بود و خودش به خانه رفت.
اتفاقاً‌ نامزد پسر به در دكان آمد و بعد از سلام و احوال پرسی، چشمش به پارچه ها و دستمال های قشنگی كه در دكان بود افتاد. از پسر خواست یكی از دستمال ها را به او بدهد. پسر گفت: «این دستمال ها مال من نیست...»
از دختر اصرار و از پسر انكار؛ و پسرك به هر زبانی كه خواست نامزدش را از این كار منصرف كند تا از خیر دستمال بگذرد، نتوانست. بالاخره حرفها و حركات دختر كار خودش را كرد و پسر دو تا از دستمال ها را به او داد...
دختر خوشحال و خندان از دكان بیرون رفت. بعد از رفتن دختر، پسر به خود آمد و گفت: «این چه كاری بود كه كردم؟ حالا چه خاكی به سرم كنم؟ اگر بگویم نسیه دادم، می گوید چرا؟ اگر بگویم فروخته ام پولش را می خواهد. اگر بگویم گم شده، تاوانش را می خواهد...»

خلاصه آن پسر بی عقل نقشه ای كشید و بهترین راه در نظرش این رسید كه دكان را آتش بزند تا صاحب دكان از ماجرای دستمال بویی نبرد!
برای انجام دادن عمل شیطانی و شومش، یك گل آتش گذاشت ته دكان، میان پارچه ها و در دكان را بست و به خانه رفت...
آتش كم كم كوره كرد و به تمام پارچه ها سرایت كرد و دكان را به آتش كشید و چند لحظه ای نگذشت كه آتش به حجره ها و دكانهای دیگر هم سرایت كرد و تمام بازار قیصریه طعمه آتش شد...
هرچه تلاش كردند نتوانستند قیصریه را نجات دهند و دود شد و آتش!
بعدها فهمیدند كه قیصریه به آن زیبایی به واسطه بی عقلی آن پسر احمق نابود شد و عده زیادی به خاك سیاه نشستند اما دیگر چه سود؟
#لطفا #نشر #دهید.

@motalebeh_robatkarim
#داستانی #زیبا
#حسنک #کجاست

حاكمي به مردمش گفت:
صادقانه مشكلات را بگوييد.
حسنک بلند شد و گفت:
گندم و شير كه گفتی چه شد؟
مسكن چه شد؟
كار چه شد؟
حاكم گفت: ممنونم كه مرا آگاه كردی. همه چيز درست ميشود.

يكسال گذشت و دوباره حاكم گفت:
صادقانه مشكلاتتان را بگوييد.
كسی چيزی نگفت؛
كسی نگفت گندم و شير چه شد؛
كار و مسكن چه شد!

فقط از ميان جمع یک نفر زیر لب گفت:
حسنک چه شد؟!

@motalebeh_robatkarim