عمار*مطالبه گری آلاردوکیکاور*

#فوق
Канал
Логотип телеграм канала عمار*مطالبه گری آلاردوکیکاور*
@Ammar_alardПродвигать
265
подписчиков
9,15 тыс.
фото
835
видео
491
ссылка
کانال عمار به همّت جوانان فعال ودغدغه مند جهت مطالبه خواسته های به حق مردم آلارد، پرندک، کیکاور، آبشناسان و شهرک خانه تشکیل گردیده است. (شهرستان رباط کریم) ارتباط با ادمین 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @MOHSENNORI_72 🚩 سوژه های داغ خود را برای ما ارسال کنید.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
شنبه ۳ آبان ۹۹

#فوق_العادس
#حالتو_عوض_میکنه
#سرود_اول

🔹اجرای گروه سرود نور بمناسبت شهادت امام حسن عسگری علیه السلام و آغازامامت امام زمان علیه السلام.

حوزه ۳۶۱ امام خامنه ای مدظله العالی
محله اسلامی آلاردپرندک

🌹شهرک آلارد_ میدان پرندک🌹

🆔 @Ammar_alard
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 #فوق_العاده_زیبا

🔹 نماهنگ تجدید بیعت ده‌ها هزار نفری بسیجیان با مقام معظم رهبری. 97/07/12


🆔 @Ammar_alard
🔸پنجشنبه است یادی کنیم از پدرو مادرانی که اسیر خاک اند.

#فوق_العاده_زیبا


هیچ جا خانه ی پدری نمیشود ♥️

جایی که بوی بچگی هایت را میدهد
از درب‌ِ رنگ و رو رفته ی کهنه اش که وارد میشوی ،صدای خنده و بازی های بچگی ات را میشنوی ...
چشم هایت را میبندی و در خاطراتت جان میگیری ...
صدای کودکی را میشنوی که در گوشه های حیاط و پشت درختها قایم باشک میکند ،میخندد و با خنده اش شبیه بچگی هایت ذوق میکنی ...

مگر میشود چنین جایی بود و شاد نبود ؟!
مگر میشود عطر متفاوتِ غذای مادرت را استشمام کنی و خوشحال نباشی !؟اصلا مگر میشود کنار مادرت بنشینی ، چند استکان چایِ "اجباری اش" را بنوشی و احساس خوشبختی نکنی ؟!
بهترین گوشه ی دنیا خانه ایست که کودکی هایت میان گُل های باغچه اش نفس میکشد ...
بهترین کاخ دنیا را هم که برایت بسازند ؛
هیچ کجا خانه ی پدری ات نخواهد شد ...

ورود👇👇👇

🆔 @Ammar_alard
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#فوق_العاده_زیبا

#حتما_ببینید

🔹روایت عجیب احسان معراجی‌فر از فرزندانی که حتی اجازه نمی‌دادند پدربزرگ نوه‌هایش را ببیند تا در غربت و تنهایی‌شان در سرای سالمندان باشند...


🆔 @Ammar_alard
#فوق_العاده_زیبا

🔹جنگ زمستان و بهار در ییلاقات ماسال.

گیلان
#محیط_زیست

ورود👇👇👇

🆔 @Ammar_alard
#داستانی #فوق #العاده #زیبا
#نشر #واجب

خیانت کار یا امانت دار

مردی در بغداد زندگی می کرد که کارش امانتداری بود، اما در باطن، مردی دورو و ریا کار بود. او خود را مسلمان و درستکار نشان می داد تا امانتهای مردم را بگیرد و به آنها خیانت کند. همیشه خود را طلا نشان می داد در حالی که از مس هم کمتر بود.

روزی مردی از خراسان به زیارت خانه خدا می رفت. وقتی که به بغداد رسید، پول های خود را پیش آن مرد به امانت گذاشت و به مکه رفت.

وقتی که از زیارت بر می گشت، دزدها به کاروان حمله کردند و همه دار و ندارشان را بردند. مرد حاجی به بغداد آمد و پیش مرد امانتدار رفت تا امانتی خود را بگیرد.

امانتدار گفت: « مگر دیوانه شده ای مرد؟ گمان می کنم آفتاب داغ به سرت زده و عقلت را بخار کرده! کدام امانت؟ »

حاجی هرچه گفت و هرچه التماس کرد، فایده ای نداشت. عاقبت پیش یکی از دوستان خود رفت و ماجرا را تعریف کرد. آن دوست گفت: « دوای درد تو پیش ابوحنیفه حاکم همین شهر است. برو از او کمک بگیر؛ او مردی داناست و مطمئن باش که پولهای تو را پس می گیرد. »

حاجی پیش حاکم رفت و درد دل خود را گفت. حاکم گفت: « امروز برو و فردا بیا تا فکری برایت بکنم. » مرد حاجی تشکر کرد و رفت.

ابوحنیفه بلافاصله یک نفر را فرستاد تا آن مرد خیانتکار را بیاورند. وقتی مرد امانتدار آمد، حاکم گفت: « حاکم بزرگ، امیرالمؤمنین از من خواسته است که قاضی بغداد باشم، اما من دوست ندارم قاضی باشم. او هم گفته اگر تو قبول نمی کنی، کس دیگری را معرفی کن. من هرچه فکر کردم دیدم هیچ کس بهتر از تو نیست. می دانم که تو مرد درستکاری هستی و به امانتداری معروف هستی. اگر موافق باشی حکمی بنویسم و این شغل مهم را به تو بدهم.»

امانتدار خیانتکار که با شنیدن این حرف ها، از شادی نمی دانست چه کار بکند، گفت: « باشد قبول می کنم. »

حاکم گفت: « بسیار خُب، اما برو و خوب فکرهایت را بکن و فردا بیا. اگر عقیده ات عوض نشده بود، می گویم که فوری حکم را بنویسند. »

آن شب امانتدار از شادی خوابش نبرد. اول صبح به راه افتاد و به خانه حاکم رفت. حاجی هم در همان موقع به او رسید و هر دو پیش حاکم رفتند و سلام کردند. امانتدار با دیدن حاجی، ترسید که مبادا خیانتش آشکار شود و شغل قضاوت را از دست بدهد. این بود که بی معطلی گفت: « ای حاجی کجایی؟! دیروز در به در، به دنبالت می گشتم. به یادداشت های خودم نگاه کردم و اسم تو پیدا شد. یادم آمد که تو هم امانتی پیش من گذاشته بودی. زودتر بیا و امانت خود را بگیر که در این مدت از بابت آن خواب و قرار نداشتم. گفتم نکند اتفاقی برای تو یا من بیفتد و حق به حقدار نرسد. »

حاجی که به خواسته اش رسیده بود، دیگر حرفی نزد. ابوحنیفه گفت: « امانت او را برگردان تا با هم صحبت کنیم. » امانتدار، کسی را فرستاد تا کیسه پول حاجی را بیاورد، بعد آن را در حضور حاکم به مرد حاجی دادند. وقتی که حاجی امانت خود را گرفت، ابوحنیفه گفت: ‌« ای خیانتکار! حالا که امانت این حاجی را پس دادی به سلامت به خانه ات برگرد. قصد من این بود که حق این مسلمان به دستش برسد که رسید. از اول هم می دانستم که تو مردی خیانتکار هستی، امروز به چشم خود دیدم، تو نمی توانی قاضی مردم باشی. »

این خبر با سرعت در بغداد پخش شد و همه مردم فهمیدند که آن مرد، امانتداری خیانتکار است. طولی نکشید که او را از بغداد بیرون کردند و روز به روز فقیر تر و بیچاره تر شد.

ورود👇👇👇

🆔 @Ammar_alard
#داستانی #کوتاه
#فوق #العاده #زیبا #حتما #بخونین

🔹رای هایی که زمان انتخابات ازمردم به امانت گرفته شد.

🔹خیانت در امانت بی پاسخ نمیماند.

پیرمرد خسته از رنج سفر برای باز پس گرفتن امانت خود به دکان مرد عطار رفت و پس از سلام و علیک امانت خود را طلب کرد. مرد عطار اما به سردی پاسخ او را داده و ادعا کرد نه او را می شناسد و نه امانتی از او گرفته است. پیرمرد که گمان می کرد مرد عطار او را بجا نیاورده است مجدداً خود را معرفی نمود؛

اما هر چه او بیشتر اصرار می کرد امتناع مرد عطار بیشتر می شد. پیرمرد که تازه فهمیده بود چه بر سرش آمده به ناچار دکان عطاری را ترک کرد. در راه به سالهایی می اندیشید که سخت کارکرده و حاصل تلاش خود را اندوخته بود تا در دوران کهولت و ناتوانی از آن استفاده نماید. همچنان که ناامیدانه تلاش می کرد راهی برای حل مشکل خود بیابد بهلول را دید.

بهلول علت گرفتگی و پریشانی پیرمرد را جویا شد. پیرمرد هر چه را که بر او گذشته بود برای بهلول تعربف کرد. بهلول بعد از اندکی اندیشید از پیرمرد خواست تا کمی پس از رفتن او به دکان عطاری به سراغ مرد عطار بیاید و سراغ طلب خود را بگیرد. بهلول به دکان مرد عطار رفت. سر صحبت را با مرد عطار گشود و او را در جریان گنجی گذاشت که در حین کندن خانه کهنه اش یافته بود.

مرد عطار از بهلول خواست که گنج را به امانت به او بسپارد تا برایش نگه دارد. در همین اثنا پیرمرد وارد و امانتش را طلب کرد. مرد عطار که می دانست اگر منکر به امانت گرفتن کیسه زر پیرمرد شود، اعتماد بهلول را از دست می دهد به ناچار و با تظاهر به امانت داری کیسه پیرمرد را به او تحویل داد.

عطار طمع کار حالا منتظر بود تا کوزه گنج بهلول را تحویل بگیرد؛ بهلول اما که دیگر کاری نداشت از همان راهی که آمده بود بازگشت. مرد عطار تازه فهمید خیانت در امانت بی پاسخ نمی ماند.

#نشر #واجب

ورود👇👇👇

🆔 @Ammar_alard
#ارسالی
#شهروند

🔹ساخت آدم برفی فرش فروش خیابان بهداشت قدیم الارد.

#فوق #العاده #زیبا

ورود👇👇👇

🆔 @Ammar_alard
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
#فوق #العاده #زیبا

ﻣﺮﺩ ﻋﯿﺎﻟﻮﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ، ﺳﻪ ﺷﺐ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﺮ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﻭ ﺭﺍ وادار کرد ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﻭﺩ. ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺼﯿﺒﺶ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ .
ﻣﺮﺩ ﺗﻮﺭ ﻣﺎﻫﯿﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺯﺩ ﺗﺎ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﻏﺮﻭﺏ ﺗﻮﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺗﻮﺭﺵ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩ . ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻣﺎﻫﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻪ ﺗﻮﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺍﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻧﺠﻬﺎﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺑﺮﺩ. ﺍﻭ ﺯﻥ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ؟
ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ می رفت. ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﻮﺩ . ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺷﺘﻪ ﯼ ﺧﯿﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﺍﻭ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮﺭﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺁﻥ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺸﮑﺮ ﻫﻢ ﻧﮑﺮﺩ .
ﺍﻭ ﺳﺮﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ. ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﻭ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻪ ﮐﺎﺥ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺟﻠﻮ ﻣﻠﮑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺒﺎﻟﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺻﯿﺪﯼ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻠﮑﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ، ﺧﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ. ﺩﺭﺩ ﺷﺪﯾﺪﯼ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﺳﭙﺲ ﺩﺳﺘﺶ ﻭﺭﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ. ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﮐﺎﺥ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻧﮑﺮد. ﺩﺭﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺳﺖ ﺗﺎ ﻣﭻ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺗﺎ ﺑﺎﺯﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ. ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻮﺍﻝ ﺳﭙﺮﯼ ﮔﺸﺖ
ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﻗﻄﻊ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﯾﺎﺩ ﺩﺭﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪﻧﺪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺟﺴﻤﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺒﺘﻼ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺴﺘﺸﺎﺭﺍﻧﺶ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻇﻠﻤﯽ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺷﺪﻩ . ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﺮﺩ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﻧﺰﺩﺵ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ .

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮ ﻓﻘﯿﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﯼ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ؛
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :ﺁﯾﺎ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ
ﺁﺭﯼ ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﯽ
- ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻣﺮﺍ ﺣﻼﻝ ﮐﻨﯽ .
- ﺗﻮ ﺭﺍ ﺣﻼﻝ ﮐﺮﺩﻡ .
- ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻭﺍﻫﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﭼﻪ ﮔﻔﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :
ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ!
ﺍﻭ ﻗﺪﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ، ﺗﻮ ﻫﻢ ﻗﺪﺭﺗﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ ...

@Ammar_alard
تصویر شماره ۲
#اندکی #تامل.🤔🤔🤔

🔹پدرومادرراتازمانی که هستند قدرشان رابدانیم .
🔹پیامی که روز دوشنبه ۲بهمن توسط بازیکنان تیم شهدای آلارد منتشر شد.

#فوق #العاده #زیبا.
#نشر #حداکثری.

@Ammar_alard
تصویر شماره ۱
#فوق #العاده #زیبا

🔹و به پدرو مار خود احسان کنید.
پیام امروز نوجوانان شهرک آلارد به تمام مردم ایران زمین.
دوشنبه دوم بهمن ماه

#نشر #دهید #لطفا .

کانال عمارآلارد‌.👇👇👇

@Ammar_alard
#فوق #العاده #زیبا

اگر برای بدست آوردن پول مجبوری دروغ بگویی و فریبکاری کنی،فقیر و تهیدست بمان!

اگر برای بدست آوردن جاه و مقامی لازم است چاپلوسی کنی و تملق بگویی،از آن چشم پوشی کن!

و اگر برای آنکه مشهور شوی لازم است جنایت کنی،در گمنامی زندگی کن!

بگذار دیگران در پیش چشمانت با دروغ گویی ثروتمند شوند، با چاپلوسی و تملق به پست و مقام برسندو با خیانت مشهور شوندو تو همچنان گمنام و تهیدست بمان!

زیـرا اگر چنین کنی تـو سـرمایه ای را که آنهـا از دسـت داده انـد ، به دست آورده ای و آن شرافت است.

@Ammar_alard
#شعر #فوق #العاده #زیبا
استاد شهریار

شاه باشی یا گدا ؛ از دست ساقی فلک.
باید این ته جُرعۂ جام اجل نوشید و رفت.

گر کنیز پادشاهی یا زن بقال کوی.
در تغار صبر باید کشک خود سابید و رفت.

سنگ باشی یا گهر ؛ از تختۂ تابوت‌ها.
در سیه چال لَحِد خواهی بِسَر غلتید و رفت.

حلقۂ طاعت بگوش آویز و در آتش نرو!
اهرمن بود آنکه فرمان خدا نشنید و رفت.

زین جهان تا آن جهان ظلمات پُر پیچ و خمی‌ست.
باید از اختر شناسان راه خود پرسید و رفت.

شهریار از ذوق رفتن در وداع آخری.
دوستان با وعده گاه بوستان بوسید و رفت.

@motalebeh_robatkarim