تو از یاد بردهای که
#معشور شهرِ زوالِ مداوم است و اگر چیزی هست تنها همان است که در وقایع نگاری بیتاریخ بندرمعشوق از آن یاد آمده. پس مدام اسبکی را که از گلش ساختهای به رخ ِمن مکش. از اسبک ِ شیطونِ ِ کاظم نصیر اما بعداً خواهم گفت.
اما از یاد مبر مرا وقتی که بارها بلند بلند میگفتم بسمالله بسمالله بسمالله گرگ شاید از آنحال درآیی درحالی که تو اصرارداشتی الّا و بلّا حرف حرفِ خودت. رسم و قاعدۀ بازی آن نبود ولی از یاد بردن ِرفاقت مگر کی است همانوقت که قاعدۀ بازی را زیر پا بگذاری و من توسل به صبرکردم آنگونه که مردگان ِکُنگی را بر مزارهاشان صبر میکارند بر زندگیام صبر کاشتم.
تنها یک کاسۀ گلی کافی بود همانچه از قدیم بود یکی در دست تو یکی در دست من. الباقی زمینی صاف یک وجب اما باز تو نخواستی. کاسههایت بسیار و من هنوز با یک کاسه. حاضر نبودی شُلبازی بیبرنده و بازنده باشد. جایزهاش شُل بود.
ترتر باش
شل بالاش
کوبیدی زمین خوشحال گفتی عجب سوراخی
این بالاش
تو سوراخت را پوشاندی. نوبت من رسید
ترتر باش
شل بالاش
بی سوراخ.
ترتر باش
شل بالاش
باز تو کوبیدی و حفرهای بزرگتر در کاسهات پیدا شد حفرههای تو هرچه بزرگتر میشدند کاسۀ من کوچکتر میشد. دور گردید.
#بریده ای از
#مکان_نگاری بندر جلیلۀ کُنگ /
#محمد_عابدی:
👇🏼#آرشیو سایت
https://goo.gl/jXchh9