✳ فرانسوا پس از اینکه این تازهواردان به جمع ما را در آغوش گرفت با خوشحالی گفت: «مسیر پییر! تو با سوزاندن آنچه ثروتت به شمار میرفت -دستنویسها و کتابها و قلمت- از مسیح اطاعت کردی. آیا خودت را سبک احساس نمیکنی؟ و اکنون برادر برنارد! نوبت توست. مغازه بزرگت را باز کن. فقرا را صدا کن و کالاهایت را میان آنها توزیع کن، آنان را که برهنه هستند، لباس بپوشان! جعبه دخل و صندوقهایت را خالی کن. ببخش! باز هم ببخش! و خودت را سبک کن... زیرا ما باید به برادران تیرهروزمان آنچه را از آنها وام گرفتهایم بازدهیم. آیا میدانی کوچکترین سکه طلا، روان را سنگین میکند و مانع پرش و پرواز آن میشود!»
آنگاه رو به محراب کرد و خطاب به تصویر گفت: «خداوندا! تو چقدر کالاهایت را به ما ارزان میفروشی! ما یک مغازه کوچک میدهیم و در عوض بهشت را به دست میآوریم. ما یک توده کاغذ کهنه را میسوزانیم و به این بها وارد ابدیت میشویم!»
برنارد گفت: «برویم و وقت را از دست ندهیم.»
کلید مغازه را از کمرش برداشت و شروع کرد به دویدن.
مؤمنان از مراسم دعا باز میگشتند. کلیساها را میبستند و میکدهها را باز میکردند...
#نیکوس_کازانتزاکیس#سرگشته_راه_حق#منیر_جزنی(چاپ دوم، تهران: انتشارات امیرکبیر، ۱۳۶۳)
صفحه ۱۱۸.
@Ab_o_Atash