✳️ گفت: «شام شبت آمادهس. وقت نکردم شیر بدوشم. خودت باید شیر بدوشی.»
لوکاس گفت: «اگه از خیر شیر بگذرم، گمونم گاوه هم شیرشو بتونه نگهداره. ببینم! بلدی هر دو تاشونو با خودت ببری؟»
زنش گفت: «معلومه که بلدم. حالا دیگه خیلی وقته از دوتاشون مواظبت میکنم. به کمک مردا هم احتیاجی نداشتم.» به پشت سر نگاه نکرد. «وقتی خوابوندمشون، برمیگردم.»
لوکاس به صدای درشت گفت: «گمونم بهتره به اونا برسی. چون خودت بانی این کار بودی.» زنش گذاشت و رفت، نه جواب داد و نه هم به پشت سر نگاه کرد، انگار که نشنیده است و آرام و سبک به راه خود رفت. او هم دیگر نگاهش نمیکرد. آهسته و بیصدا نفس میکشید. به دل گفت: امان از دست این زنها. هیچوقت نمیشه که سر در بیارم. نمیخوام هم سر دربیارم. صلاحم در اینه که اصلاً سر در نیارم تا اینکه بعدش متوجه بشم چه فلانی خوردم. به طرف اتاقی برگشت که آتش آنجا بود و شام شبش هم روی اجاق بود. اینبار به صدای بلند حرف زد و گفت: «آخه تو رو خدا چطور یه مرد سیاهپوست بیاد بیفته رو دست و پای یه مرد سفیدپوست و بهش بگه محض خاطر خدا با زن سیاهپوست من همخوابه نشو؟ تازه اگه هم چنین التماسی بکنه، مرد سفیدپوست از کجا میاد قول میده که اینکارو نمیکنه؟»
#ویلیام_فالکنر #برخیز_ای_موسی #صالح_حسینی صفحه ۶۷.
@Ab_o_Atash