✅ جنگ که شروع شد، سیستان بودم. خواستم بروم جبهه. گفتند:«بمونید.همونجا واجبتر است.» ماندم. اما دلم جبهه بود. همانجا کاری اگر از دستمان می آمد، می کردیم؛ دارو می فرستادیم، زخمی می آوردیم. یک بار گفتند:«اگه آمبولانس اضافه دارید، بفرستید.»
تحریم هم بودیم؛ وارد نمی شد. خودمان هم توی سیستان کم داشتیم که زیاد نداشتیم.
شبش اصلا خوابم نبرد. سر صبح رفتم دفتر استاندار. قرار شد استیشن های همه اداره ها را بگیرند، بدهند به ما. یک واحدِ تعمیر آمبولانس داشتیم که همان جا صندلی عقب را بر می داشتند، برانکارد می گذاشتند با کپسول اکسیژن. روزی یک آمبولانس تحویل می دادند.
#سروش_زنگنه#روزگاران_کتابِ_پزشکان
#روایت_فتحصفحه ۱۰.
@Ab_o_Atash