✳ زخمش بدجوری ناسور بود. دل آدم ریش میشد. اولش خودم را کنترل کردم. بعد دیدم نه، نمیشود. نشستم به گریهکردن. یکی با لباس پاسداری آمد که «این مسخرهبازیها چیه خانم؟ جای گریه، پاشو به این زخمیها برس.»
نمیدانستم چهکاره است؛ مهم نبود. نه گذاشتم و نه برداشتم، گفتم: «به شما چه ربطی داره؟ به اندازه کافی کمک کردهام. الان هم دوست دارم گریه کنم. شما برو به کار خودت برس.»
#جابر_تواضعی#روزگارانکتاب پرستاران
انتشارات روایت فتح
صفحه ۸.
@Ab_o_Atash