✅ شانزده آبان گاردیها جلوی تظاهرات را گرفتند. ما فرار کردیم. چند نفر دنبالمان کردند. چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم میزدند به کمرم. یک لحظه موتورسواری که از آنجا رد میشد، دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش. پاهایم میکشید روی زمین. کفشم داشت در میآمد. چند کوچه آنطرفتر نگه داشت. لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون. پرسید: «اعلامیه داری؟» کلاه سرش بود. صورتش را نمیدیدم. گفتم: «آره.»
گفت: «عضو کدام گروهی؟»
گفتم: «گروه چیه؟ اینها اعلامیه امامند.»
کلاهش را بالا زد.
- تو اعلامیه اامام پخش میکنی؟
بهم برخورد. مگر من چهم بود؟ چرا نمیتوانستم این کار را بکنم؟ گفت: «وقتی حرفهای امام روی خودت اثر نداشته، چرا این کار را میکنی؟ این وضع است آمدهای تظاهرات؟» و رویش را برگرداند. من به خودم نگاه کردم. چیزی سرم نبود. خب، آنموقع که عیب نبود. تازه، عرف بود.
لباسهایم هم نامرتب بود. دستش را دراز کرد و اعلامیهها را خواست. بهش ندادم. گاز موتور را گرفت و گفت: «الآن میبرم تحویلت میدهم.»
از ترس، اعلامیهها را دادم دستش. یکیش را داد به خودم. گفت: «برو بخوان! هر وقت فهمیدی توی اینها چی نوشته، بیا دنبال این کارها.»
نتوانستم ساکت بمانم تا او هر چه دلش میخواهد بگوید. گفتم: «شما که پیرو خط امامید، امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید؟ اول ببینید موضوع چیه، بعد این حرفها را بزنید. من، هم چادر داشتم هم روسری. آنها از سرم کشیدند.»
گفت: «راست میگویی؟»
گفتم: «دروغم چیه؟ اصلاً شما کی هستید که من به شما دروغ بگویم؟»
اعلامیهها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد، ولی دنبالش رفتم ببینم کجا میرود و چه کار میخواهد بکند. با دو سه تا موتورسوار دیگر رفت همانجا که من درگیر شده بودم. حساب دو سه تا از مأمورها را رسیدند و شیشه ماشینشان را خرد کردند. بعد او چادر و روسریم را که همان گوشه افتاده بود، برداشت و برگشت. نمیخواستم بداند دنبالش آمدهام. دویدم بروم همانجایی که قرار بود منتظر بمانم، اما زودتر رسید. چادر و روسری را داد و گفت: «باید میفهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند.»
اعلامیهها را گرفت و گفت: «این راهی که میآیی، خطرناک است. مواظب خودت باش خانم کوچولو!» و رفت...
«خانم کوچولو!» بعد از آنهمه رجزخوانی، تازه به او گفته بود «خانم کوچولو». به دختر نازپروردهای که کسی بهش نگفته بود بالای چشمش ابروست. چادرش را تکاند و گره روسریش را محکم کرد. نمیدانست چرا، ولی از او خوشش آمده بود. در خانه کسی به او نمیگفت چطور بپوشد، با چه کسی راه برود، چه بخواند و چه ببیند، اما او به خاطر حجاب، مؤاخذهاش کرده بود. حرفهایش تند بود، اما به دلش نشسته بود.
مریم برادران، منوچهر مُدق به
روایت همسر شهید، اینک شوکران، جلد یک، (چاپ بیستم، تهران: انتشارات
روایت فتح، ۱۳۹۳)، صفحات ۱۳ تا ۱۵.
#مریم_برادران#منوچهر_مدق#به_روایت_همسر_شهید#فرشته_ملکی#اینک_شوکرانانتشارات
#روایت_فتح@Ab_o_Atash