✅ محسن می گوید: "قاسم کفتری ِ کودکیهای تو، همان رسول ِ دیوانه نوجوانی من است که روزهای عاشورا، شور می گرفت و محله را می گذاشت روی سرش"!
صدای سوت بلبلی، از خیابان ِ سالیان دور، تا امروز، شنیده می شود.
قاسم کفتری، از زیر پنجره خانه ما می گذرد و آواز می خواند. مادرم پنجره را می بندد و او را لعن و نفرین می کند.
مادرم معتقد است صدای او، خواب ِ آرام ِ پریان را هم پریشان می کند، چه رسد به آدمها!
از بس خوب می خواند!
قاسم کفتری از انتهای یک شب تابستانی می گذرد و می خواند:
از آتش عشق، هر که افروخته نیست
با او سر سوزنی دلم دوخته نیست
گر سوخته دل نه ای، زما دور! که ما
آتش به دلی زنیم کو سوخته نیست
و من به گُلهای آتش گرفته خاک فکر می کنم. و به خاکستر ِ بر جای مانده از گُلها؛ به خاکستر ِ گلها!
بخشی از آخرین فصل رمان - سفرنامه "خاکستر گلها" - اثر:
مریم صباغ زاده ایرانی - سازمان انتشارات علمی - فرهنگی.
#مریم_صباغ_زاده_ایرانی#خاکستر_گلها#قاسم_کفتری@Ab_o_Atash