✳ میروند؛ باید بروند! به شرطی که با ناخدا بستهاند، باید بروند. همچین که عزم جزم میکنند، ناخدا صالح نگاهی به قد و قامت یونس میاندازد، نگاهی به چهره روشن و پیشانی بلندش میاندازد و زود پشیمان میشود از شرط بندیاش. ای وای و ای افسوس از پسر! کاش ناخدا خورشید به خاطر جوانی یونس از این شرط بگذرد! کاش اصلاً از این جزیره آمدن و سود و سودایش بگذرد! به چه میارزد این معامله وقتی یک سرش به دره استاره کفته میرسد که در شب، هیچ بنی بشری پا به آنجا نمیگذارد؛ از بس وهمناک است! از بس پر میشود از اهل غرق! مگر صدای ساز و دهلشان را نمیشنوی خورشید؟ آنها به قصد جوانِ تو جشن به راه انداختهاند. بیا و بگذر از این مسابقه! بیا و تمام کن این گردن فرازیِ عبث را! باشد، قبول. از همین حالا اعلام میکنم که من باختهام. بیا و بگذر از این گرو! از این داو! خدا میداند یونس، پسر تو، جان من است. حاصل زحمتهای من است. نبوده زمانی نگاهش کنم یاد دخترم
منیرو نیفتم. نبوده زمانی توی لنج و روی ساحل در هلاهوشِ کار ببینمش و از خدا نخواهم او جانشین دوره پیریام باشد. نرو عامو! نرو یونس! این دره شبها به نفرین اهل غرق مبتلاست. این دره و تماشایش برای هیچ کس شگون ندارد. آیا تو اینها را میفهمی؟ آیا تو از آرزوی پدری برای دخترش خبر داری؟ آیا تو از
منیرو که از بچگی تا حالا لااقل من یکی، او را برای تو خواستهام خواهی گذشت؟ آیا...
وقت رفتن،چشمهای ناخدا به چشمهای یونس بودند و دست یونس در دستهای پر شتاب پدر. آن وقتها هنوز آن سیا بمبکِ شوم، پای خورشید را از ران جدا نکرده بود؛ که کاش کرده بود...
#منیرو#مریم_صباغ_زاده_ایرانی(چاپ اول، تهران: کتاب همشهری، روزنامه همشهری، ۸۹/۱۲/۲۶)
صفحات ۱۳ و ۱۴.
@Ab_o_Atash