✳️ دکتر بی اختیار جلو پای مرد بلند شد. قدی متوسط ریشهایی که فاصله ای با موها نداشتند، چشمهایی سیاه، لبانی بسته، که قیافه ای خشن اما معصومانه به مرد می داد. انگار تمام خوبیهای عالم را در چهره مرد دیده بود. خوبی پدر، نوازش مادر، محبت همسر و حتا معصومیت ساناز را …
-بفرمایید بنشینید
سر
ارمیا پایین آمد چشمانش با مکثی طولانی بسته شد. مثل یه تشکر بود …به تنها کاغذ درون پرونده خیره شد ..
نام:
ارمیا معمر
سن: نوزده سال
مدت حضور در جبهه : شش ماه
ناراحتی کلی: جراحی ترکش در کمر
شغل: دانشجو (دکتر بی اختیار از زیر عینک نگاهی به
ارمیا کرد می توانست دانشجو هم باشد)
توضیحات: بیمار از هفته گذشته بهترین و شاید تنها دوستش در جبهه را جلو چشمش از دست داده بعد از دو روز دوستانش وجود ترکش در کمر و خونریزی خفیف او را متوجه شدند اما خودش هیچ نگفته بودمعاینه شود. احتمال موج گرفتگی و اندوه شدید یا افسردگی.
پزشک گردان ۲۴لشکر امیرالمومنین
دکتر معتمدی
دکترپرونده را بست به
ارمیا نگاه کرد.
-آقای
ارمیا، درست گفتم؟ حالتان چه طور است؟
-این وظیفه شماست که بفرمایید حالم چه طور است و گر نه من همانجا هم گفتم نه بد نه خوب.
-خوب شما دوستی را از دست دادید. خیلی به تان نزدیک بود نه؟
-مصطفا! نه! اصلا به من نزدیک نبود اگر نزدیک بود که من الان اینجا نبودم من هم شهید شده بودم. مصطفا کجا و من کجا؟! او یک مرد بود بزرگ بود. البته من هم بزرگ می شوم …
-ببخشید وسط حرفتان می آیم اما خود این بزرگ شدن خیلی خوب است ما به این حالت امیدوار کننده می گوییم…
-شما هم ببخشید وسط حرفتان می آیم من بزرگ می شدم، اما مثل ناخن. من را کند و رفت…
دکتر بغضش را نیمه کاره خورد.
-پس بنویسیم شهید خیلی هم به شما نزدیک نبود.
-نه ننویسید! بنویسید نزدیک بود. خیلی هم نزدیک بود. یک متر بیشتر فاصله نداشت. بنویسد سعادت نداشته. بنویسید شانس نبوده. مسأله یک مسأله ساده احتمال نیست و گرنه هم او باید می رفت و هم من، یک متر که فاصله ای نیست. بنویسید
ارمیا معمر آدم نیست. ناخن است. باید گرفتش، باید کوتاهش کرد بنویسید هنوز هم آدم نشده و گرنه من که تازه نمازم تمام شده بود بنویسید…
-می نویسم. می نویسم همه اش را …
ارمیا خیلی حرف زده بود، این را از حرفهای دکتر فهمید. دستش را در جیبش برد انگشتانش با چیزی درون جیبش بازی می کردند
-ببخشید طبق وظیفه باید یک نوار مغز از شما بگیرم اما دستگاه خراب است چون …
-خوب نوار مغز هم خیلی لازم نیست من مشکل بینایی دارم یعنی با بخش چشم پزشکی کار دارم
-با بخش چشم پزشکی! کارتان چیست؟!
ارمیا دستش را از جیبش در آورد.
می خواستم شماره این را برایم تعیین کنند.
شیشه عینک مصطفا بود همان که در تاریکی پیدا کرده بود. با لکه قهوه ای از خون خشک شده مصطفا
دکتر شیشه را گرفت، این شیشه مال یه آدم دوربین است با دیوپتری حدود…
ارمیا آرام تکرار می کرد: «دوربین، یک آدم دوربین»
بعد اشکش بود که روی ریشهایش برق زد. گفت:
-خیلی دوربین بود جاهایی را می دید که من نمی دیدم، کمتر کسی آن جاها را می دید، مطمئنم از داخل سنگر انتهای بهشت را می دید ولی نه از آنهایی که شیر و عسل و حوری ها را دید بزنند. مصطفا می توانست طول وجودت را اندازه بگیرد. می توانست بیاید داخل بدنت نه مثل رادیولوژیست. می توانست سنگ قلب را بشکند، قلبت را دیالیز می کرد…
دکتر شیشه عینک را روی میز گذاشت. صورتش را میان دست هایش پنهان کرد. از اتاق بیرون رفت.
ارمیا آرام از اتاق بیرون آمد. سرباز وظیفه مبهوت کنار در ایستاده بود…
#ارمیا#رضا_امیرخانینشر افق
صفحه ۲۲.
@Ab_o_Atash