الوارثین(تخریب لشگر ۱۰)

#شهید_ناصر
Канал
Логотип телеграм канала الوارثین(تخریب لشگر ۱۰)
@ALVARESINCHANNELПродвигать
537
подписчиков
10,3 тыс.
фото
645
видео
247
ссылок
❤️رزمندگان تخریب لشگر ۱۰ سید الشهداء (ع)❤️ منتظر نظرات شما هستیم👈👈 @alvaresin1394
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹
#خانوم_حاج_ابوالقاسمی
#همسر_سردار_شهید
#حاج_کاظم_رستگار
#تنها_یادگار_شهید_رستگار
#محدثه_خانوم_رستگار
دخترم دقیقا چهل روز قبل از شهادت حاج کاظم به دنیا آمد. از لحظه ای که محدثه به دنیا آمد کاظم بار سفر را بسته بود. این موضوع را بعداز شهادت کاظم فهمیدم.
یادم می آید آن زمان هنوز موهای دخترم کامل در نیامده بود، وقتی به خانه مادرم می رفتیم، یک مغازه سر کوچه شان بود که گل سر می فروخت. #کاظم وقتی جلوی آن مغازه می رسید آهی می کشید و می گفت: خدایا یعنی من می توانم بمانم تا آن روز که یک گل سر برای دخترم بخرم؟
اوایل بالای سر #محدثه می ایستاد، بغض می کرد و شکر خدا را می گفت. ده روز قبل از رفتنش وقتی می خواست قربان صدقه محدثه برود، می گفت: انیس و مونس مادر. یک روز به کاظم گفتم: چرا می گویی انیس و مونس مادر. من بهش اعتراض می کردم می گفتم: مگر این بچه شما نیست؟ احساس نمی کنی که دختر شما هم هست؟ تا این را می گفتم، جواب می داد: دختر انیس و مونس مادر است، دوتای با هم دست به یکی می کنید و … سریع حواس مرا از موضوع پرت می کرد.
#دوازده_روز_بعد از فارغ شدنم می گذشت که کاظم مرا خانه مادرم گذاشت و به جبهه رفت. من در دوران بارداری ضعف و فشار شدید داشتم. زمانی که می خواستم از بیمارستان مرخص شوم، دکتر به کاظم گفته بود که هرچه قدر خانم ها به خودشان رسیدگی کنند، ده برابر آنرا باید الان به همسرت رسیدگی کنید. چون همه جوره فشار روی همسرت بوده. باید خیلی حواست به او باشد.
خود کاظم خیلی حساس بود. با حرفی که دکتر زده بود حساس تر هم شده بود. در این ده دوازده روز اگر شب هر چند بار که برای شیر دادن محدثه بیدار می شدم، او هم با من بیدار می شد و می نشست. به کاظم می گفتم: شما برای چه می نشینی؟ تو این همه کسری خواب داری، حالا که تهرا ن هستی بخواب. می گفت: مگر نمی گویی بچه برای ما دوتاست. می خواهم تنهایی حوصله ات سر نرود. تا تو نخوابی خوابم نمی بره.
بیست و پنجم اسفند 63 به ما خبر #شهادت_کاظم را دادند و اول عید هم پیکر#شهید_ناصر_شیری(باجناق شهید رستگار که با هم در عملیات بدر به شهادت رسیدند) به دستمان رسید.
اما پیکر حاج کاظم ۱۳ سال طول کشید تا به خانه برسد
🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#یادباد_آن_روزگاران_یادباد
عکس دست جمعی
تخریبچی های لشگر10
موقعیت شهید موحد دانش- جاده اهواز خرمشهر
تابستان 1363
شهید اربابیان با برادرش آقا محسن تازه از مرخصی اومده بودن و ایستادن به عکس گرفتن و این تصویر ثبت شد.
ایستاده از سمت راست
محسن اربابیان
#شهید_ناصر_اربابیان
مجید بختیاری
#شهید_غلامرضا_زعفری
مهدی مقدسی
نشسته از سمت راست
مرتضی شعبانی
#شهیداسدالله_اللهیاری
جعفرطهماسبی
#شهید_مهدی_اسماعیل_پور
ناشناس
@alvaresinchannel
به بهانه روز تجلیل از همسران صبور شهدا
بخوانید این حکایت را👇🏿👇🏿
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#عجب_حکایتی_داره
#شهید_حاج_ناصر_احمد_پور
شهادت 23 اردیبهشت سال 65
🔴 شهید ناصر احمد پور در سال 1337 بدنیا اومد
سال 1357 در 20 سالگی ازدواج کرد و دینش کامل شد
اولین فرزندش سال 59 به دنیا اومد
او جوان فعال و انقلابی دو آتیشه بود
جبهه و پشت جبهه برایش فرق نداشت یعنی اینکه رزمنده هر دو جبهه بود
در سال های دفاع مقدس در عملیات های متعددی شرکت کرده و بارها مجروح شده بود
سال 1360 خدا به آقا ناصر دوتا پسر داد که دو قلو بودند اسم یکی رو گذاشت غلامرضا و یکی دیگر رو هم بهرام.
و اردیبهشت ماه سال 64 هم خدا آقا کریم را که الان به حجه الاسلام شیخ کریم احمد پور معروف است به او عطا کرد.
و در نهایت #شهید_ناصر_احمد_پور رزمنده گردان #علی_اکبر_علیه_السلام در 23 اردیبهشت ماه سال 1365 برای مقابله با پاتک دشمن در #منطقه_عملیاتی_شرهانی با بقیه بچه های گردان به مصاف دشمن رفت و بر اثر اصابت گلوله به سر و پهلو مظلومانه به شهادت رسید و پیکرش در قطعه 53 گلزار بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد.
7 ماه بعد از شهادت آقا ناصر فرزند پنجم هم پا به جهان هستی گذاشت که نام پدرش ، ناصر را بر او گذاشتند و بدینسان ناصر احمد پور وقت شهادت 4 پسر در این دنیا و یک فرزند در راه داشت.
شهید ناصر احمد پور در 28 سالکی به شهادت رسید در حالیکه 5 فرزند خردسال داشت . یک فرزند 6 ساله. یه دوقلوی 5 ساله، آقا کریم یکساله و ناصر که 7 ماه بعد از شهادت به دنیا آمد.
همسر قهرمان این شهید کمر همت را محکم کرد برای به ثمر نشاندن فرزندان خردسال شهید ناصر احمد پور.
به حمدالله 5 پسر "شهید ناصر احمدپور" امروز پای در جای پای پدر گذاشتند و به خدمت گذاری به مردم در کمال تواضع مشغولند.
زندگی این شهید میتواند الهام بخش پسران و دختران این مرز و بوم باشد.
لاکن با ابراز تاسف کسی سراغ جمع آوری ،تدوین و انتشار سرگذشت زندگی عاشقانه این سالک الی الله نرفته و دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.
(جعفر طهماسبی)
@Alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
▪️ #روضه_های_فاطمیه_دوم
#روضه_های_فاطمیه
25دیماه بیت #شهید_ناصر_احمد_پور
#روضه_های_خانگی
در #بهترین_خانه_ها
سلام بر فاطمه(س) مادر شهدا..
🔴 #بسیجی_شهید_ناصر_احمدپور از رزمندگان گردان علی اکبر لشگر10 سیدالشهداء (ع) بود که در عملیات شرهانی در 25 اردیبهشت ماه سال 1365 بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و پیکر مطهرش در قطعه 53 گلزار شهدای بهشت زهراء سلام الله علیها میهمان خاک شد. این شهید عزیز در هنگام شهادت 4 پسر و یک دختر خردسال داشت که همسر بزرگوار این شهید مجاهدانه یادگار این شهید را پرورش داد که امروز جای پدر را خالی نگذاشته اند.
حجه الاسلام شیخ کریم احمد پور فرزند این شهید بزرگوار است که از اهل منبر شهرری میباشد.

@alvaresinchannel
🌿🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌸
#شبی_که_میدان_مین_آتش_گرفت
#عملیات_کربلای_2
#معبر_گردان_علی_اصغر_علیه_السلام
✍️✍️✍️ راوی : #حسین_بداغی

ناهار خوردیم و نماز خوندیم و با کمپرسی های مایلر به سمت خط حرکت کردیم،
از #تخریب من و #شهید_سعید_صدیق و #شهید_حسن_مقدم و برادرعلی اکبر جعفری به گردان حضرت علی اصغر(ع) که قرار بود اون شب اولین گردان حمله کننده به دشمن باشه مامور شدیم.
معمولا شبهای عملیات رزمنده های بسیجی و پاسدار سعی میکنند لباس خاکی بپوشند .ولی اون شب در کمال تعجب دیدیم که #حسن_مقدم که پاسدار بود ، لباس فرم سبز سپاه به تن داره و شلوار شش جیبی که پیش بچه بسیجیها خیلی خاطرخواه داشت رو پا کرده وخیلی منظم و مرتب آماده عملیات شده بود.
افتاب هنوز کامل غروب نکرده بود که به نقطه رهایی در #ارتفاعات_کدو رسیدیم .
از ارتفاعات به سمت پایین حرکت کردیم ،هوا کاملا تاریک بود توی اون سکوت شب حرکت ستون خیلی سرو صدا ایجاد میکرد. گاهی سنگی از زیر پای رزمنده ای میلغزید و به پایین پرت میشد وصدای به هم خوردن تجهیزات و بعضا کلاه آهنی بچه ها به هم سر وصدا ایجاد میکرد.
#شهید_حسن_مقدم که سر #تیم_تخریب بود و #شهید_ناصر_دواری که سر#تیم_اطلاعات_عملیات بود ، به خاطر این سرو صدا ها که ممکن بود باعث هشیاری دشمن بشه ،خیلی خیلی نگران میشدند و همچنین من که شبهای قبل بدون هیچ سرو صدایی رفته بودم برای شناسایی مواضع دشمن و حالا این همه سر وصدا میشنیدم به نگرانیم افزوده میشد.
بهر حال بعد از ساعتها خودمون رو به پایین ارتفاع رسوندیم و در پشت سنگها پناه گرفتیم،
همه چیز تا اینجا خوب پیش رفته بود و بنطر می اومد که دشمن هم هیچ مسئله مشکوکی ندیده،
من و #شهید_حسن_مقدم و #سعید_صدیق به همراه سر تیم اطلاعات عملیات #شهید_ناصر_دواری چند قدمی جلو رفتیم تا جایی که قرامون بود نقطعه شروع معبر باشه. تازه داشتیم با هم دیگه وظیفه هامون توی #میدون_مین رو چک میکردیم که از سمت راست ما بچه های سایر یگانها با دشمن درگیر شدند و سر وصدا شروع شد. سمت راست ما #تیپ_ویژه_شهدا به فرماندهی #شهید_محمود_کاوه بود اگر اشتباه نکنم.
سمت راست ما #ارتفاع _وارس بود و جایی که ما میخواستیم معبر بزنیم تپه ای بود که بچه ها بهش #ساندویچی میگفتند ، با درگیری سمت راست ، دشمن هشیار شد و شروع به تیراندازی کرد، آتش منورها و گلوله هایی که به زمین میخورد همه منطقه درگیری با دشمن رو روشن کرده بود. آتیش منورهایی که با هواپیما روی منطقه میریخت در تماس با خارو خاشاک خشک شده همه جا رو به آتیش کشیده بود و متاسفانه #میدان_مینی که قرار بود در اختفای کامل #معبر بزنیم روشن و در آتش میسوخت.
با دیدن این شرایط خودمون رو به #فرمانده_هان_گردان رسوندیم و مشورتی بین فرمانده گردان و#شهید_دواری و #شهید_مقدم انجام شد و تصمیم بر این شد که بهر طریق معبر زده بشود و بچه های از #معبر عبور کنند وخط درگیری رو بشکنند.
لحظات سختی بود طبیعی است که در این شرایط استرس ، نگرانی ، خوف از مرگ و ترس از جون بچه ها به سراغ انسان بیاد ولی الحق و الانصاف که #شهید_حسن_مقدم در کمال ارامشی باور نکردنی از جا بلند شد و به من و #صدیق و #دواری اشاره ای کرد و درحالیکه به جهت اختفا دولا شده بود به سمت اول میدان که چند قدم فاصله داشت حرکت کردیم، شهید ناصر دواری جلو بود و به فاصله چند قدم شهید حسن مقدم و شهید صدیق و من هم نفرآخر بودم که به یکباره #صدای_انفجار اومد و من شدت آتش را روی صورتم حس کردم و بگوشه ای پرت شدم.
لحظاتی از هوش رفتم وقتی بهوش اومدم وچشم باز کردم #شهید_حسن_مقدم رو دیدم که دوزانو روی خاک به #حالت_سجده افتاده بود ، از #ناصر_دواری صدایی در نمی امد ولی #شهید_سعید_صدیق بلند بلند فریاد میزد #سوختم...سوختم. دشمن هوشیار شده بود و زیر نور منور ستون گردان رو دیده بود و آتش سنگین تیربارها و خمپاره ها روی بچه های گردان حضرت علی اصغر علیه السلام شروع شد و از همان پشت میدون مین تبادل آتش بین رزمنده ها ودشمن درگیری سختی رو به نمایش گذاشته بود.
اما زود دستور رسید که #عملیات_لو_رفته وبچه ها رو به عقب هدایت کنید.
یه امدادگر بالای سر من اومد و زخم هام رو بست و گفت کسی اینجا و توی این شرایط نیست که کمکت کنه تا عقب بری خودت باید تلاش کنی و از ارتفاع بالا بری و گرنه اینجا جا میمونی.
من هم با هر زحمتی بود بعد از ساعت ها پیاده روی تونستم خودم رو به پشت جبهه برسونم...
#شهید_حسن_مقدم ظاهرا دردم #شهید شد ولی #شهید_سعید_صدیق تا نزدیک صبح دوام آورد و بعد به شهادت رسید و #شهید_ناصر_دواری هم سخت مجروح شدند و چند روز بعد به شهادت رسیدند.
🌿🌸
🌿🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@alvaresinchannel
🌿🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌸
#شبی_که_میدان_مین_آتش_گرفت
#عملیات_کربلای_2
#معبر_گردان_علی_اصغر_علیه_السلام
✍️✍️✍️ راوی : #حسین_بداغی

ناهار خوردیم و نماز خوندیم و با کمپرسی های مایلر به سمت خط حرکت کردیم،
از #تخریب من و #شهید_سعید_صدیق و #شهید_حسن_مقدم و برادرعلی اکبر جعفری به گردان حضرت علی اصغر(ع) که قرار بود اون شب اولین گردان حمله کننده به دشمن باشه مامور شدیم.
معمولا شبهای عملیات رزمنده های بسیجی و پاسدار سعی میکنند لباس خاکی بپوشند .ولی اون شب در کمال تعجب دیدیم که #حسن_مقدم که پاسدار بود ، لباس فرم سبز سپاه به تن داره و شلوار شش جیبی که پیش بچه بسیجیها خیلی خاطرخواه داشت رو پا کرده وخیلی منظم و مرتب آماده عملیات شده بود.
افتاب هنوز کامل غروب نکرده بود که به نقطه رهایی در #ارتفاعات_کدو رسیدیم .
از ارتفاعات به سمت پایین حرکت کردیم ،هوا کاملا تاریک بود توی اون سکوت شب حرکت ستون خیلی سرو صدا ایجاد میکرد. گاهی سنگی از زیر پای رزمنده ای میلغزید و به پایین پرت میشد وصدای به هم خوردن تجهیزات و بعضا کلاه آهنی بچه ها به هم سر وصدا ایجاد میکرد.
#شهید_حسن_مقدم که سر #تیم_تخریب بود و #شهید_ناصر_دواری که سر#تیم_اطلاعات_عملیات بود ، به خاطر این سرو صدا ها که ممکن بود باعث هشیاری دشمن بشه ،خیلی خیلی نگران میشدند و همچنین من که شبهای قبل بدون هیچ سرو صدایی رفته بودم برای شناسایی مواضع دشمن و حالا این همه سر وصدا میشنیدم به نگرانیم افزوده میشد.
بهر حال بعد از ساعتها خودمون رو به پایین ارتفاع رسوندیم و در پشت سنگها پناه گرفتیم،
همه چیز تا اینجا خوب پیش رفته بود و بنطر می اومد که دشمن هم هیچ مسئله مشکوکی ندیده،
من و #شهید_حسن_مقدم و #سعید_صدیق به همراه سر تیم اطلاعات عملیات #شهید_ناصر_دواری چند قدمی جلو رفتیم تا جایی که قرامون بود نقطعه شروع معبر باشه. تازه داشتیم با هم دیگه وظیفه هامون توی #میدون_مین رو چک میکردیم که از سمت راست ما بچه های سایر یگانها با دشمن درگیر شدند و سر وصدا شروع شد. سمت راست ما #تیپ_ویژه_شهدا به فرماندهی #شهید_محمود_کاوه بود اگر اشتباه نکنم.
سمت راست ما #ارتفاع _وارس بود و جایی که ما میخواستیم معبر بزنیم تپه ای بود که بچه ها بهش #ساندویچی میگفتند ، با درگیری سمت راست ، دشمن هشیار شد و شروع به تیراندازی کرد، آتش منورها و گلوله هایی که به زمین میخورد همه منطقه درگیری با دشمن رو روشن کرده بود. آتیش منورهایی که با هواپیما روی منطقه میریخت در تماس با خارو خاشاک خشک شده همه جا رو به آتیش کشیده بود و متاسفانه #میدان_مینی که قرار بود در اختفای کامل #معبر بزنیم روشن و در آتش میسوخت.
با دیدن این شرایط خودمون رو به #فرمانده_هان_گردان رسوندیم و مشورتی بین فرمانده گردان و#شهید_دواری و #شهید_مقدم انجام شد و تصمیم بر این شد که بهر طریق معبر زده بشود و بچه های از #معبر عبور کنند وخط درگیری رو بشکنند.
لحظات سختی بود طبیعی است که در این شرایط استرس ، نگرانی ، خوف از مرگ و ترس از جون بچه ها به سراغ انسان بیاد ولی الحق و الانصاف که #شهید_حسن_مقدم در کمال ارامشی باور نکردنی از جا بلند شد و به من و #صدیق و #دواری اشاره ای کرد و درحالیکه به جهت اختفا دولا شده بود به سمت اول میدان که چند قدم فاصله داشت حرکت کردیم، شهید ناصر دواری جلو بود و به فاصله چند قدم شهید حسن مقدم و شهید صدیق و من هم نفرآخر بودم که به یکباره #صدای_انفجار اومد و من شدت آتش را روی صورتم حس کردم و بگوشه ای پرت شدم.
لحظاتی از هوش رفتم وقتی بهوش اومدم وچشم باز کردم #شهید_حسن_مقدم رو دیدم که دوزانو روی خاک به #حالت_سجده افتاده بود ، از #ناصر_دواری صدایی در نمی امد ولی #شهید_سعید_صدیق بلند بلند فریاد میزد #سوختم...سوختم. دشمن هوشیار شده بود و زیر نور منور ستون گردان رو دیده بود و آتش سنگین تیربارها و خمپاره ها روی بچه های گردان حضرت علی اصغر علیه السلام شروع شد و از همان پشت میدون مین تبادل آتش بین رزمنده ها ودشمن درگیری سختی رو به نمایش گذاشته بود.
اما زود دستور رسید که #عملیات_لو_رفته وبچه ها رو به عقب هدایت کنید.
یه امدادگر بالای سر من اومد و زخم هام رو بست و گفت کسی اینجا و توی این شرایط نیست که کمکت کنه تا عقب بری خودت باید تلاش کنی و از ارتفاع بالا بری و گرنه اینجا جا میمونی.
من هم با هر زحمتی بود بعد از ساعت ها پیاده روی تونستم خودم رو به پشت جبهه برسونم...
#شهید_حسن_مقدم ظاهرا دردم #شهید شد ولی #شهید_سعید_صدیق تا نزدیک صبح دوام آورد و بعد به شهادت رسید و #شهید_ناصر_دواری هم سخت مجروح شدند و چند روز بعد به شهادت رسیدند.
🌿🌸
🌿🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹
#خانوم_حاج_ابوالقاسمی
#همسر_سردار_شهید
#حاج_کاظم_رستگار
#تنها_یادگار_شهید_رستگار
#محدثه_خانوم_رستگار
دخترم دقیقا چهل روز قبل از شهادت حاج کاظم به دنیا آمد. از لحظه ای که محدثه به دنیا آمد کاظم بار سفر را بسته بود. این موضوع را بعداز شهادت کاظم فهمیدم.
یادم می آید آن زمان هنوز موهای دخترم کامل در نیامده بود، وقتی به خانه مادرم می رفتیم، یک مغازه سر کوچه شان بود که گل سر می فروخت. #کاظم وقتی جلوی آن مغازه می رسید آهی می کشید و می گفت: خدایا یعنی من می توانم بمانم تا آن روز که یک گل سر برای دخترم بخرم؟
اوایل بالای سر #محدثه می ایستاد، بغض می کرد و شکر خدا را می گفت. ده روز قبل از رفتنش وقتی می خواست قربان صدقه محدثه برود، می گفت: انیس و مونس مادر. یک روز به کاظم گفتم: چرا می گویی انیس و مونس مادر. من بهش اعتراض می کردم می گفتم: مگر این بچه شما نیست؟ احساس نمی کنی که دختر شما هم هست؟ تا این را می گفتم، جواب می داد: دختر انیس و مونس مادر است، دوتای با هم دست به یکی می کنید و … سریع حواس مرا از موضوع پرت می کرد.
#دوازده_روز_بعد از فارغ شدنم می گذشت که کاظم مرا خانه مادرم گذاشت و به جبهه رفت. من در دوران بارداری ضعف و فشار شدید داشتم. زمانی که می خواستم از بیمارستان مرخص شوم، دکتر به کاظم گفته بود که هرچه قدر خانم ها به خودشان رسیدگی کنند، ده برابر آنرا باید الان به همسرت رسیدگی کنید. چون همه جوره فشار روی همسرت بوده. باید خیلی حواست به او باشد.
خود کاظم خیلی حساس بود. با حرفی که دکتر زده بود حساس تر هم شده بود. در این ده دوازده روز اگر شب هر چند بار که برای شیر دادن محدثه بیدار می شدم، او هم با من بیدار می شد و می نشست. به کاظم می گفتم: شما برای چه می نشینی؟ تو این همه کسری خواب داری، حالا که تهرا ن هستی بخواب. می گفت: مگر نمی گویی بچه برای ما دوتاست. می خواهم تنهایی حوصله ات سر نرود. تا تو نخوابی خوابم نمی بره.
بیست و پنجم اسفند 63 به ما خبر #شهادت_کاظم را دادند و اول عید هم پیکر#شهید_ناصر_شیری(باجناق شهید رستگار که با هم در عملیات بدر به شهادت رسیدند) به دستمان رسید.
اما پیکر حاج کاظم ۱۳ سال طول کشید تا به خانه برسد
🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#قصه_ی_اومدن_حمید_ به_تخریب
#شهید_حمید_رضا_دادو
شهادت 14 تیر 66
#ماووت
✍️✍️✍️ راوی: #سید_مجید_میر_محمدی

حمید خیلی دوست داشت بیاد #تخریب
چند باری هم زمزمه کرده بود که #من_تخریب_و_بچه هاش_رو_دوست_دارم
چند بارهم زمزمه کرد که بیاد تخریب و هر بار با واکنش من روبرو شد و حرفشو پس ‌گرفت. البته من مخالفتی نداشتم ولی اون می گفت با هم بریم . من هم که تجربه #تخریب_لشگر_27رو داشتم و می دونستم که مرد این حرفها نیستم نظرم نبود بیاد به تخریب لشگر 10 ..
البته از کم توفیقی من بود خلاصه هر موقع مطرح میکرد من مخالفت میکردم البته یه دلیلش این بود که نمیخواستم از حمید جدا بشم خلاصه یه روز توی #اردوگاه_کوثر#شهید_ ناصر_اربابیان گرای حمید رو از من گرفت و من توضیح دادم ...
بعد از مدتی یه روز توی #نماز_جمعه دیدم آقا ناصر داره با حمید تنهایی صحبت میکنه .
حدس زدم که موضوع چیه.#شهید_ ناصر از حمید خواسته بود که بیاد تخریب . حمید مخالفت کرده بود و پس از اصرار آقا ناصر گفته بود اگه آقا سید اجازه بده میام..
آقا ناصر فکر کرده بود حمید شوخی میکنه رفت پیش #حاج_خادم که اجازه ی حمید رو از حاجی بگیره اما حاج خادم هم گفته بود که من نمیدونم از #آقا_سید بپرس..
آخه اون موقع حمید نیروی #گردان_حضرت_زینب(س) بود.
تا اینکه آقا ناصر اومد پیش من و با اصرار زیاد کفت میخوام حمید رو ببرم تخریب نظر شما چیه؟گفتم به من ربطی نداره خودش میدونه که #شهید_ناصر خوشحال شد و رفت به حمید گفت آقاسید حرفی نداره من هم که خیلی ناراحت شده بودم دیگه هیچ حرفی نزدم تا اینکه موقع برگشت از نماز حمید گفت داداش یه چیزی بگم که من بلافاصله گفتم به من ربطی نداره هر کاری میخوای بکن حمید که فهمیده بود که من ناراحتم تا مدت ها چیزی نگفت تا یه روز بعد از #فوت_مادرش که تهران بود آقا ناصر مجددا موضوع رو مطرح کرد تا اینکه خودم بهش گفتم اگر دوست داری بری تخریب من حرفی ندارم برو ولی من نمیام که البته اون خیلی اصرار کرد ولی من قبول نکردم. تا یه روز که حمید میخواست بعد از چند ماه که تهران بود به جبهه بر گرده توی نماز جمعه خودم با آقا ناصر صحبت کردم که آقا ناصر خیلی خوشحال شد و نهایتا آقا حمید برای آخرین بار #اعزام_انفرادی گرفت و به #گردان_تخریب رفت و مدت حدود 11ماه در گردان تخریب دلشگر10 مشغول بود و بالاخره در صبح روز 14تیرماه سال1366 و قبل از شهادت فرمانده عزیزش #حاج_سید_محمد_زینال_حسینی در #ارتفاعات_دو_قلو در شهر #ماووت_عراق و در عملیات نصر4 به آرزوی خودش رسید وبه فیض عظیم شهادت نایل آمد.
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹
#خانوم_حاج_ابوالقاسمی
#همسر_سردار_شهید
#حاج_کاظم_رستگار
#تنها_یادگار_شهید_رستگار
#محدثه_خانوم_رستگار
دخترم دقیقا چهل روز قبل از شهادت حاج کاظم به دنیا آمد. از لحظه ای که محدثه به دنیا آمد کاظم بار سفر را بسته بود. این موضوع را بعداز شهادت کاظم فهمیدم.
یادم می آید آن زمان هنوز موهای دخترم کامل در نیامده بود، وقتی به خانه مادرم می رفتیم، یک مغازه سر کوچه شان بود که گل سر می فروخت. #کاظم وقتی جلوی آن مغازه می رسید آهی می کشید و می گفت: خدایا یعنی من می توانم بمانم تا آن روز که یک گل سر برای دخترم بخرم؟
اوایل بالای سر #محدثه می ایستاد، بغض می کرد و شکر خدا را می گفت. ده روز قبل از رفتنش وقتی می خواست قربان صدقه محدثه برود، می گفت: انیس و مونس مادر. یک روز به کاظم گفتم: چرا می گویی انیس و مونس مادر. من بهش اعتراض می کردم می گفتم: مگر این بچه شما نیست؟ احساس نمی کنی که دختر شما هم هست؟ تا این را می گفتم، جواب می داد: دختر انیس و مونس مادر است، دوتای با هم دست به یکی می کنید و … سریع حواس مرا از موضوع پرت می کرد.
#دوازده_روز_بعد از فارغ شدنم می گذشت که کاظم مرا خانه مادرم گذاشت و به جبهه رفت. من در دوران بارداری ضعف و فشار شدید داشتم. زمانی که می خواستم از بیمارستان مرخص شوم، دکتر به کاظم گفته بود که هرچه قدر خانم ها به خودشان رسیدگی کنند، ده برابر آنرا باید الان به همسرت رسیدگی کنید. چون همه جوره فشار روی همسرت بوده. باید خیلی حواست به او باشد.
خود کاظم خیلی حساس بود. با حرفی که دکتر زده بود حساس تر هم شده بود. در این ده دوازده روز اگر شب هر چند بار که برای شیر دادن محدثه بیدار می شدم، او هم با من بیدار می شد و می نشست. به کاظم می گفتم: شما برای چه می نشینی؟ تو این همه کسری خواب داری، حالا که تهرا ن هستی بخواب. می گفت: مگر نمی گویی بچه برای ما دوتاست. می خواهم تنهایی حوصله ات سر نرود. تا تو نخوابی خوابم نمی بره.
بیست و پنجم اسفند 63 به ما خبر #شهادت_کاظم را دادند و اول عید هم پیکر#شهید_ناصر_شیری(باجناق شهید رستگار که با هم در عملیات بدر به شهادت رسیدند) به دستمان رسید.
اما پیکر حاج کاظم ۱۳ سال طول کشید تا به خانه برسد
🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@alvaresinchannel
🌿🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌸
#شبی_که_میدان_مین_آتش_گرفت
#عملیات_کربلای_2
#معبر_گردان_علی_اصغر_علیه_السلام
✍️✍️✍️ راوی : #حسین_بداغی

ناهار خوردیم و نماز خوندیم و با کمپرسی های مایلر به سمت خط حرکت کردیم،
از #تخریب من و #شهید_سعید_صدیق و #شهید_حسن_مقدم و برادرعلی اکبر جعفری به گردان حضرت علی اصغر(ع) که قرار بود اون شب اولین گردان حمله کننده به دشمن باشه مامور شدیم.
معمولا شبهای عملیات رزمنده های بسیجی و پاسدار سعی میکنند لباس خاکی بپوشند .ولی اون شب در کمال تعجب دیدیم که #حسن_مقدم که پاسدار بود ، لباس فرم سبز سپاه به تن داره و شلوار شش جیبی که پیش بچه بسیجیها خیلی خاطرخواه داشت رو پا کرده وخیلی منظم و مرتب آماده عملیات شده بود.
افتاب هنوز کامل غروب نکرده بود که به نقطه رهایی در #ارتفاعات_کدو رسیدیم .
از ارتفاعات به سمت پایین حرکت کردیم ،هوا کاملا تاریک بود توی اون سکوت شب حرکت ستون خیلی سرو صدا ایجاد میکرد. گاهی سنگی از زیر پای رزمنده ای میلغزید و به پایین پرت میشد وصدای به هم خوردن تجهیزات و بعضا کلاه آهنی بچه ها به هم سر وصدا ایجاد میکرد.
#شهید_حسن_مقدم که سر #تیم_تخریب بود و #شهید_ناصر_دواری که سر#تیم_اطلاعات_عملیات بود ، به خاطر این سرو صدا ها که ممکن بود باعث هشیاری دشمن بشه ،خیلی خیلی نگران میشدند و همچنین من که شبهای قبل بدون هیچ سرو صدایی رفته بودم برای شناسایی مواضع دشمن و حالا این همه سر وصدا میشنیدم به نگرانیم افزوده میشد.
بهر حال بعد از ساعتها خودمون رو به پایین ارتفاع رسوندیم و در پشت سنگها پناه گرفتیم،
همه چیز تا اینجا خوب پیش رفته بود و بنطر می اومد که دشمن هم هیچ مسئله مشکوکی ندیده،
من و #شهید_حسن_مقدم و #سعید_صدیق به همراه سر تیم اطلاعات عملیات #شهید_ناصر_دواری چند قدمی جلو رفتیم تا جایی که قرامون بود نقطعه شروع معبر باشه. تازه داشتیم با هم دیگه وظیفه هامون توی #میدون_مین رو چک میکردیم که از سمت راست ما بچه های سایر یگانها با دشمن درگیر شدند و سر وصدا شروع شد. سمت راست ما #تیپ_ویژه_شهدا به فرماندهی #شهید_محمود_کاوه بود اگر اشتباه نکنم.
سمت راست ما #ارتفاع _وارس بود و جایی که ما میخواستیم معبر بزنیم تپه ای بود که بچه ها بهش #ساندویچی میگفتند ، با درگیری سمت راست ، دشمن هشیار شد و شروع به تیراندازی کرد، آتش منورها و گلوله هایی که به زمین میخورد همه منطقه درگیری با دشمن رو روشن کرده بود. آتیش منورهایی که با هواپیما روی منطقه میریخت در تماس با خارو خاشاک خشک شده همه جا رو به آتیش کشیده بود و متاسفانه #میدان_مینی که قرار بود در اختفای کامل #معبر بزنیم روشن و در آتش میسوخت.
با دیدن این شرایط خودمون رو به #فرمانده_هان_گردان رسوندیم و مشورتی بین فرمانده گردان و#شهید_دواری و #شهید_مقدم انجام شد و تصمیم بر این شد که بهر طریق معبر زده بشود و بچه های از #معبر عبور کنند وخط درگیری رو بشکنند.
لحظات سختی بود طبیعی است که در این شرایط استرس ، نگرانی ، خوف از مرگ و ترس از جون بچه ها به سراغ انسان بیاد ولی الحق و الانصاف که #شهید_حسن_مقدم در کمال ارامشی باور نکردنی از جا بلند شد و به من و #صدیق و #دواری اشاره ای کرد و درحالیکه به جهت اختفا دولا شده بود به سمت اول میدان که چند قدم فاصله داشت حرکت کردیم، شهید ناصر دواری جلو بود و به فاصله چند قدم شهید حسن مقدم و شهید صدیق و من هم نفرآخر بودم که به یکباره #صدای_انفجار اومد و من شدت آتش را روی صورتم حس کردم و بگوشه ای پرت شدم.
لحظاتی از هوش رفتم وقتی بهوش اومدم وچشم باز کردم #شهید_حسن_مقدم رو دیدم که دوزانو روی خاک به #حالت_سجده افتاده بود ، از #ناصر_دواری صدایی در نمی امد ولی #شهید_سعید_صدیق بلند بلند فریاد میزد #سوختم...سوختم. دشمن هوشیار شده بود و زیر نور منور ستون گردان رو دیده بود و آتش سنگین تیربارها و خمپاره ها روی بچه های گردان حضرت علی اصغر علیه السلام شروع شد و از همان پشت میدون مین تبادل آتش بین رزمنده ها ودشمن درگیری سختی رو به نمایش گذاشته بود.
اما زود دستور رسید که #عملیات_لو_رفته وبچه ها رو به عقب هدایت کنید.
یه امدادگر بالای سر من اومد و زخم هام رو بست و گفت کسی اینجا و توی این شرایط نیست که کمکت کنه تا عقب بری خودت باید تلاش کنی و از ارتفاع بالا بری و گرنه اینجا جا میمونی.
من هم با هر زحمتی بود بعد از ساعت ها پیاده روی تونستم خودم رو به پشت جبهه برسونم...
#شهید_حسن_مقدم ظاهرا دردم #شهید شد ولی #شهید_سعید_صدیق تا نزدیک صبح دوام آورد و بعد به شهادت رسید و #شهید_ناصر_دواری هم سخت مجروح شدند و چند روز بعد به شهادت رسیدند.
🌿🌸
🌿🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@alvaresinchannel